برای مطالعه، روی نام شاعر کلیک کنید
روا بود همه خوبان آفرینش را
که پیش صاحب ما دست برکمر گیرند
قمر مقابله با روی او نیارد کرد
وگر کند همه کس عیب بر قمر گیرند
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند
سروران بر در سودای تو خاک قدمند
ما خود اندر قید فرمان توایم
تا کجا دیگر به یغما میروی
جان نخواهد بردن از تو هیچ دل
شهر بگرفتی به صحرا میروی
گر قدم بر چشم من خواهی نهاد
دیده بر ره مینهم تا میروی
ما به دشنام از تو راضی گشتهایم
وز دعای ما به سودا میروی
گر چه آرام از دل ما میرود
همچنین میرو که زیبا میروی
دیده سعدی و دل همراه توست
تا نپنداری که تنها میروی
به مجنون کسی گفت کای نیک پی
چه بودت که دیگر نیایی به حی؟
مگر در سرت شور لیلی نماند
خیالت دگر گشت و میلی نماند؟
چو بشنید بیچاره بگریست زار
که ای خواجه دستم ز دامن بدار
مرا خود دلی دردمند است ریش
تو نیزم نمک بر جراحت مریش
نه دوری دلیل صبوری بود
که بسیار دوری ضروری بود
بگفت ای وفادار فرخنده خوی
پیامی که داری به لیلی بگوی
بگفتا مبر نام من پیش دوست
که حیف است نام من آنجا که اوست
خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق
که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد
چنان به موی تو آشفته ام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
شب همه ی شب انتظار صبح رویی میرود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را
گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را
با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را
روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست
نقد را باش اي پسر کآفت بود تأخیر را
اي که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتیم آن همه ی تزویر را
سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی
همان گونه عذرت بباید خواستن تقصیر را
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمی شود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد
ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد
کی شکیبایی توان کردن چو عقل از دست رفت
عاقلی باید که پای اندر شکیبایی کشد
سروبالای منا گر چون گل آیی به چمن
خاک پایت نرگس اندر چشم بینایی کشد
روی تاجیکانهات بنمای تا داغ حبش
آسمان بر چهره ترکان یغمایی کشد
شهد ریزی چون دهانت دم به شیرینی زند
فتنه انگیزی چو زلفت سر به رعنایی کشد
دل نماند بعد از این با کس که گر خود آهنست
ساحر چشمت به مغناطیس زیبایی کشد
خود هنوزت پسته خندان عقیقین نقطهایست
باش تا گردش قضا پرگار مینایی کشد
سعدیا دم درکش ار دیوانه خوانندت که عشق
گر چه از صاحب دلی خیزد به شیدایی کشد
کس را به خلوتِ دلِ من جز تو راه نیست
این در به روی غیرِ تو پیوسته بسته باد ..
مگسی گفت عنکبوتی را
کاین چه ساقست و ساعد باریک
گفت اگر در کمند من افتی
پیش چشمت جهان کنم تاریک
چو میدانستی افتادن به ناچار
نبایستی چنین بالا نشستن
به پای خویش رفتن به نبودی
کز اسب افتادن و گردن شکستن؟
دوست دارم که بپوشی رخ هم چون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش
گر در آیینه ببینی برود دل ز برت
جای خندهست سخن گفتن شیرین پیشت
کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت
راه آه سحر از شوق نمییارم داد
تا نباید که بشوراند خواب سحرت
علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد
دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست
به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز
وگرنه سیل چو بگرفت،سد نشاید بست
هر ساعتم اندرون بجوشد خون را
واگاهی نیست مردم بیرون را
الا مگر آنکه روی لیلی دیدست
داند که چه درد میکشد مجنون را؟
کهن شود همه ی کس رابه روزگار ارادت
مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت
گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت
کجا روم که نمیرم بر آستان پرستش
مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد
که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت
شنیدمت که نظر می کني به حال ضعیفان
تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت
آیین برادری و شرط یاری
آن نیست که عیب من هنر پنداری
آنست که گر خلاف شایسته روم
از غایت دوستیم دشمن داری
گفتی نظر خطاست تو دل می بری رواست
خود کرده جرم و خلق گنه کار می کنی
تا خیال قد و بالای تو در فکر منست
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه ی نعمت فردوس شما را
گر سرم میرود از عهد تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
اي مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها
تا عهد تو دربستم عهد همه ی بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه ی پیمانها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستانها
آن راکه چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه ی درمانها
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یک دم از تو نظر بر نمیتوان انداخت
بلای غمزه نامهربان خون خوارت
چه خون که در دل یاران مهربان انداخت
ماهرویا! روی خوب از من متاب
بی خطا کشتن چه میبینی صواب
دوش در خوابم در آغوش آمدی
وین نپندارم که بینم جز به خواب
حیف باشد بر چنان تن پیرهن
ظلم باشد بر چنان صورت نقاب
خوی به دامان از بناگوشش بگیر
تا بگیرد جامهات بوی گلاب
ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است
به یاد لعل تو و چشم مست میگونت
ز جام غم می لعلی که میخورم خون است
ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همایون است
حکایت لب شیرین کلام فرهاد است
شکنج طره لیلی مقام مجنون است
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است
ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی
که رنج خاطرم از جور دور گردون است
از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز
کنار دامن من همچو رود جیحون است
چگونه شاد شود اندرون غمگینم
به اختیار که از اختیار بیرون است
ز بیخودی طلب یار میکند حافظ
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است
ای غایب از نظر به خدا میسپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
محراب ابرویت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت
گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی
صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت
خواهم که پیش میرمت ای بیوفا طبیب
بیمار بازپرس که در انتظارمت
صد جوی آب بستهام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت
خونم بریخت و از غم عشقم خلاص داد
منت پذیر غمزه خنجر گذارمت
میگریم و مرادم از این سیل اشکبار
تخم محبت است که در دل بکارمت
بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل
در پای دم به دم گهر از دیده بارمت
حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست
فی الجمله میکنی و فرو میگذارمت
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت
بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم
وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد
دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت
شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن
در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم
کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت
من حاصل عمر خود ندارم جز غم
در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم
یک همدم باوفا ندیدم جز درد
یک مونس نامزد ندارم جز غم
در آرزوی بوس و کنارت مردم
وز حسرت لعل آبدارت مردم
قصه نکنم دراز کوتاه کنم
بازآ بازآ کز انتظارت مردم
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی
دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
به خدا که جرعهای ده تو به حافظ سحرخیز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
روزگاریست که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است
دیدن روی تو را دیده جان بین باید
وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است
یار من باش که زیب فلک و زینت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروین من است
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است
دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است
واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش
زان که منزلگه سلطان دل مسکین من است
یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل و نسرین من است
حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است
دارم امید عاطفتی از جناب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گر چه پریوش است ولیکن فرشته خوست
چندان گریستم که هر کس که برگذشت
در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست
هیچ است آن دهان و نبینم از او نشان
موی است آن میان و ندانم که آن چه موست
دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت
از دیدهام که دم به دمش کار شست و شوست
بی گفت و گوی زلف تو دل را همیکشد
با زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست
عمریست تا ز زلف تو بویی شنیدهام
زان بوی در مشام دل من هنوز بوست
حافظ بد است حال پریشان تو ولی
بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست
حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست
باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست
از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
غرض این است وگرنه دل و جان این همه نیست
منت سدره و طوبی ز پی سایه مکش
که چو خوش بنگری ای سرو روان این همه نیست
دولت آن است که بی خون دل آید به کنار
ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست
پنج روزی که در این مرحله مهلت داری
خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست
بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست
زاهد ایمن مشو از بازی غیرت زنهار
که ره از صومعه تا دیر مغان این همه نیست
دردمندی من سوخته زار و نزار
ظاهرا حاجت تقریر و بیان این همه نیست
نام حافظ رقم نیک پذیرفت ولی
پیش رندان رقم سود و زیان این همه نیست
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بیتو به جان آمد وقت است که بازآیی…
نو بهار است
در آن کوش که خوشدل باشی.
منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است
گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک
نوای من به سحر آه عذرخواه من است
ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گدای خاک در دوست پادشاه من است
غرض ز مسجد و میخانهام وصال شماست
جز این خیال ندارم خدا گواه من است
مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نی
رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است
از آن زمان که بر این آستان نهادم روی
فراز مسند خورشید تکیه گاه من است
گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ
تو در طریق ادب باش و گو گناه من است
چنان نماند
چنین نیز هم
نخواهد ماند…
روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست
در غنچهای هنوز و صدت عندلیب هست
گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست
چون من در آن دیار هزاران غریب هست
در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست پرتو روی حبیب هست
آن جا که کار صومعه را جلوه میدهند
ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست
فریاد حافظ این همه آخر به هرزه نیست
هم قصهای غریب و حدیثی عجیب هست
ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
یا وصل دوست یا می صافی دوا کند
جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت
عیسی دمی کجاست که احیای ما کند
سحرگهم چه خوش آمد که بلبلی گلبانگ
به غنچه می زد و می گفت در سخنرانی
که تنگدل چه نشینی ز پرده بیرون آی
که در خم است شرابی چو لعل رمانی
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی مرواد از یادت
در شگفتم که در این مدت ایام فراق
برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت
برسان بندگی دختر رز گو به درآی
که دم و همت ما کرد ز بند آزادت
شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست
جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت
شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
چشم بد دور کز آن تفرقهات بازآورد
طالع نامور و دولت مادرزادت
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح
ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست
کجا رویم بفرما از این جناب کجا
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کجا همیروی ای دل بدین شتاب کجا
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
دل سراپرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
من که سر درنیاورم به دو کون
گردنم زیر بار منت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هر کس به قدر همت اوست
گر من آلوده دامنم چه عجب
همه عالم گواه عصمت اوست
من که باشم در آن حرم که صبا
پرده دار حریم حرمت اوست
بی خیالش مباد منظر چشم
زان که این گوشه جای خلوت اوست
هر گل نو که شد چمن آرای
ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنج روز نوبت اوست
ملکت عاشقی و گنج طرب
هر چه دارم ز یمن همت اوست
من و دل گر فدا شدیم چه باک
غرض اندر میان سلامت اوست
فقر ظاهر مبین که حافظ را
سینه گنجینه محبت اوست
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
کردهام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
جویها بستهام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام میام نیست به کس پروایی
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت
بر در میکدهای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیست
در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست
چون چشم تو دل میبرد از گوشه نشینان
همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست
روی تو مگر آینه لطف الهیست
حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست
نرگس طلبد شیوه چشم تو زهی چشم
مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست
از بهر خدا زلف مپیرای که ما را
شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست
بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز
در بزم حریفان اثر نور و صفا نیست
تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است
جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست
دی میشد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست
گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست
در صومعه زاهد و در خلوت صوفی
جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست
ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
از آتش عشق در جهان گرمی ها
وز شیر جفاش در وفا نرمی ها
زان ماه که خورشید از او شرمنده ست
بی شرم بود مرد چه بی شرمی ها
دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی
باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
خواب شبم ربودهای مونس من تو بودهای
درد توام نمودهای غیر تو نیست سود من
جان من و جهان من زهره آسمان من
آتش تو نشان من در دل همچو عود من
جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم
هیچ نبود در بین گفت من و شنود من
من پیر فنا بدم جوانم کردی
من مرده بدم ز زندگانم کردی
می ترسیدم که گم شوم در ره تو
اکنون نشوم گم که نشانم کردی
گفتی که مستت میکنم
پر زانچه هــستت میکنم
گـــفتم چـــگونه از کجا؟
گفتی که تا گـفتی خودآ
گفتی که درمــانت دهم
بر هـــــجر پـایـانت دهم
گفتم کجا،کی خواهد این؟
گفتی صـــبوری باید این
صد نامه فرستادم
و صد راه نشان دادم
یا راه نمی دانی
یا نامه نمی خوانی!
شاهیست که تو هرچه بپوشی داند
بیکام و زبان گر بخروشی داند
هر کس هوس سخن فروشی داند
من بندهٔ آنم که خموشی داند
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
از بهر خدا بنگر در روی چو زر جانا
هر جا که روی ما را با خویش ببر جانا
چون در دل ما آیی تو دامن خود برکش
تا جامه نیالایی از خون جگر جانا
ای ماه برآ آخر بر کوری مه رویان
ابری سیه اندرکش در روی قمر جانا
زان روز که زادی تو ای لب شکر از مادر
آوه که چه کاسد شد بازار شکر جانا
گفتی که سلام علیک بگرفت همه عالم
دل سجده درافتاده جان بسته کمر جانا
چون شمع بدم سوزان هر شب به سحر کشته
امروز بنشناسم شب را ز سحر جانا
شمس الحق تبریزی شاهنشه خون ریزی
ای بحر کمربسته پیش تو گهر جانا
ای عاشقــان ای عاشقـان پیمانه را گم کرده ام
درکنج ویران مــــانده ام ،
خمخــــانه را گم کرده ام
هم در پی بالائیــــان ، هم من اسیــر خاکیان
هم در پی همخــــانه ام ،هم خــانه را گم کرده ام
آهـــــم چو برافلاک شد اشکــــم روان بر خاک شد
نردبان اين جهان ما و منيست
عاقبت اين نردبان افتادنيست
لاجرم هر کس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست
ای در دل من، میل و تمنا، همه ی تو!
وندر سر من، مایه سودا، همه ی تو!
هر چند به روزگار در مینگرم
امروز همه ی تویی و فردا همه ی تو
بیچاره تر از عاشق بیصبر کجاست
کاین عشق گرفتاری بی هیچ دواست
درمان غم عشق نه صبر و نه ریاست
در عشق حقیقی نه وفا و نه جفاست
معشوقه چو آفتاب تابان گردد
عاشق به مثال ذره گردان گردد
چون باد بهار عشق جنبان گردد
هر شاخ که خشک نیست رقصان گردد
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
شاگرد که بودی که چنین استادی
خوبی و کرم را چو نکو بنیادی
ای دنیا را ز تو هزار آزادی
مرا عهدیست با شادی
که شادی آن من باشد
مرا قولیست با جانان
که جانان جان من باشد
هر موی زلف او یکی جان دارد
ما را چو سر زلف پریشان دارد
دانی که مرا غم فراوان از چیست
زانست که او ناز فراوان دارد
پر زانچه هــستت میکنم
گـــفتم چـــگونه از کجا؟
گفتی که تا گـفتی خودآ
گفتی که درمــانت دهم
بر هـــــجر پـایـانت دهم
گفتم کجا،کی خواهد این؟
گفتی صـــبوری باید این
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب؟!
جان و دل می خواستی از عاشقان
جان و دل را می سپارم روز و شب
تا نیابم آنچه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم، گاه تارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
زآن شبی که وعده دادی روز وصل
روز و شب را می شمارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشکبارم روز و شب
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من
جان من و جهان من، روی سپید تو شدهست
عاقبتم چنین شود، مرگ من و بقای تو
از تو برآید از دلم، هر نفس و تنفسم
من نروم ز کوی تو، تا که شوم فنای تو
گر بیدل و بی دستم وز عشق تو پابستم
بس بند که بشکستم، آهسته که سرمستم
در مجلس حیرانی، جانی است مرا جانی
زان شد که تو می دانی، آهسته که سرمستم
سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش گسترده از پّر زاغ
نموده ز هر سو به چشم اهرمن
چو مار سیه ، باز کرده دهن
به رنج اندر است اي خردمند گنج
نیابد کسی گنج نابرده رنج
همان گنج و دینار و کاخ بلند
نخواهد بدن مرترا سـودمند
فــریــدون فــرّخ، فرشته نبـــــــود
بــه مشک و به عنبر، سرشته نبود
به داد و دهش یــافت آن نیگـــــوئی
تو داد و دهش کن، فریدون توئی
دگرگونه آرایشی کرد ماه
بسیچ گذر کرد بر پیشگاه
شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ
ز تاجش سه بهره شده لاژورد
سپرده هوا را به زنگار و گَرد
چنان رو که پرسند روز شمار
نپیچی سر از شرم پروردگار
به داد و دهش گیتی آباد دار
دل زیردستان خود شاد دار
که برکس نماند جهان جاودان
نه بر تاجدار و نه بر موبدان
از آن پس که بسیار بردیم رنج
به رنج اندرون گرد کردیم گنج
شما را همان رنج پیشست و ناز
زمانی نشیب و زمانی فراز
چو شاه اندر آمد چنان جای دید
پرستنده هر جای برپای دید
چنین گفت کای دادگر یک خدای
به خوبی توی بنده را رهنمای
مبادا جز از داد آیین من
مباد آز و گردنکشی دین من
همه ی کار و کردار من داد باد
دل زیردستان به ما شاد باد
گر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن بود یاد من
همه ی زیردستان چو گوهرفروش
بمانند با نالهٔ چنگ و نوش
چنین است کردار گردان سپهر
گهی درد پیش آرَدَت ، گاه مهر
گهی بخت گردد چو اسپی شموس
به نُعم اندرون زُفتی آردت و بؤس
بدان ای پسر کاین سرای فریب
ندارد ترا شادمان بینهیب
نگهدار تن باش و آن خرد
چو خواهی که روزت به بد نگذرد
بدان کوش تا دور باشی ز خشم
به مردی به خواب از گنهکار چشم
چو خشم آوری هم پشیمان شوی
به پوزش نگهبان درمان شوی
به فردا ممان کار امروز را
بر تخت منشان بدآموز را
مجوی از دل عامیان راستی
که از جست و جو آیدت کاستی
مکن بد که بینی به فرجام بد
ز بد گردد اندر جهان نام بد
نگر تا چه کاری، همان بدروی
سخن هرچه گویی همان بشنوی
تو تا زنده اي سوی نیکی گرای
مگر کام یابی به دیگر سرای
ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن
بترس از خدا و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس
کنون ای خردمند بیدار دل
مشو در گمان پای درکش ز گل
ترا کردگارست پروردگار
توی بنده و کرده کردگار
چو گردن به اندیشه زیر آوری
ز هستی مکن پرسش و داوری
سر مردمی بردباری بود
سبک سر همیشه به خواری بود
به نزد کهان و به نزد مهان
به اذيت موری نیرزد جهان
بسی رنج بردم بدین سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
به گیتی به از راستی پیشه نیست
ز کژی تبر هیچ اندیشه نیست
چو با راستی باشی و مردمی
نبینی بجز خوبی و خرّمی
دل روشن من چو برگشت ازوی
سوی تخت شاه جهان کرد روی
که این نامه را دست پیش آورم
ز دفتر به گفتار خویش آورم
بپرسیدم از هر کسی بیشمار
بترسیدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسی
بباید سپردن به دیگر کسی
و دیگر که گنجم وفادار نیست
همین رنج را کس خریدار نیست
برین گونه یک چند بگذاشتم
سخن را نهفته همی داشتم
سراسر زمانه پر از جنگ بود
به جویندگان بر جهان تنگ بود
ز نیکو سخن به چه اندر جهان
به نزد سخن سنج فرخ مهان
اگر نامدی این سخن از خدای
نبی کی بدی نزد ما رهنمای
به شهرم یکی مهربان دوست بود
تو گفتی که با من به یک پوست بود
مرا گفت خوب آمد این رای تو
به نیکی گراید همی پای تو
نبشته من این نامهٔ پهلوی
به پیش تو آرم مگر نغنوی
گشاده زبان و جوانیت هست
سخن گفتن پهلوانیت هست
شو این نامهٔ خسروان بازگوی
بدین جوی نزد مهان آبروی
چو آورد این نامه نزدیک من
برافروخت این جان تاریک من
جهان را چنین پای بازی بسست
ز هر رنگ نیرنگ سازی بسست
یکی را ز ماهی رساند به ماه
یکی را زماه اندر آرد به چاه
یکی چیز گرد آرد از هر دری
کشد رنج و آسان خورد دیگری
سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش گسترده از پّر زاغ
نموده ز هر سو به چشم اهرمن
چو مار سیه، باز کرده دهن
ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست ِ منست
هنر نزد ایرانیان است و بـــس
ندادند شـیر ژیان را بکــس
همه یکدلانند یـزدان شناس
بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس
دریغ است ایـران که ویـران شــود
کنام پلنگان و شیران شــود
چـو ایـران نباشد تن من مـبـاد
در این بوم و بر زنده یک تن مباد
بیا تا همه ی دست نیکی بریم
جهان جهان رابه بد نسپرسم
نباشد همه ی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار
همان گنجِ دینار و کاخ بلند
نخواهد بُدَن مر تو را سودمند
سخن ماند از تو همی یادگار
سخن را چنین خوارمایه مدار
جز وی را مخوان کردگار جهان
شناسنده آشکار و نهان
ازو بر روان محمد سلام
بیارانش بر هریکی برفزود
سر انجمن بد ز یاران علی
که خوانند وی را علی ولی
همه ی پاک بودند و پرهیزگار
سخن هایشان برگذشت از شمار
کنون بر سخن ها فزایش کنیم
جهان آفرین را ستایش کنیم
به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس
به دلش اندر آید ز هر سو هراس
بسی رنج بردم دراین سال سی
عجم زنده کردم بدین فارسی
نمیرم از این پس که من زنده ام
که تخم سخن را پراکنده ام
یک قطره آب بود و با دریا شد
یک ذره خاک و با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد خیام
بر خیر و مخور غم جهان گذران
خوش باشو دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران خیام
از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گوید باز
هان بر سر این دو راهه از سوی نیاز
چیزی نگذاری که نمی آیی باز خیام
دیدم به سر عمارتی مردی فرد
کو گِل بلگد می زد و خوارش می کرد
وان گِل با زبان حال با او می گفت
ساکن ، که چو من بسی لگد خواهی کرد
ای صاحب فتوا ز تو پرکارتریم
با این همه مستی زتو هُشیار تریم
تو خون کسان خوری و ما خون رزان
انصاف بده کدام خونخوار تریم؟ خیام
افسوس که سرمایه زکف بیرون شد
در پای اجل بسی جگرها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوال مسافران دنیا چون شد
خوش باش
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
مائیم که اصل شادی و کان غمیم
سرمایه دادیم و نهاد ستمیم
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم
آیینه زنگ خورده و جام جمیم
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دلافروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماه رخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
ای بی خبران شکل مجسم هیچ است
وین طارم نه سپهر ارقم هیچ است
خوش باش که در نشیمن کون و فساد
وابسته یک دمیم و آن هم هیچ است
چون عهده نمیشود کسی فردا را
حالی خوش دار این دل پر سودا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را
چون روزی و عمر بيش و کم نتوان کرد
خود را به کم و بيش دژم نتوان کرد
کار من و تو چنان که رای من و توست
از موم بدست خويش هم نتوان کرد
در گوش دلم گفت فلک پنهانی
حکمی که قضا بود ز من میدانی
در گردش خویش اگر مرا دست بدی
خود را برهاندمی ز سرگردانی
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پرکن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
ای دل غم این جهان فرسوده مخور
بیهوده نئی غمان بیهوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش غم بوده و نابوده مخور
چون چرخ بکام یک خردمند نگشت
خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت
چون باید مرد و آرزوها همه هشت
چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت
گویند مرا که دوزخی باشد مست
قولیست خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و میخواره بدوزخ باشند
فردا بینی بهشت همچون کف دست
نه هر قسمت که پیش آید نشاطست
نه هر پایه که زیرافتد بساطست
چو روزی بخش ما روزی چنین کرد
گهی روزی دوا باشد گهی درد
خردمند آن بود کو در همه کار
بسازد گاه با گل گاه با خار
به هنگام سختی مشو ناامید
کز ابر سیه بارد آب سپید
در چاره سازی به خود در مبند
که بسیار تلخی بود سودمند
نفس به کز امید یاری دهد
که ایزد خود امیدواری دهد
هر که تو بینی ز سپید و سیاه
بر سر کاریست در این کارگاه
جغد که شومست به افسانه در
بلبل گنجست به ویرانه در
هر که در این پرده نشانیش هست
در خور تن قیمت جانیش هست
هر جان که نه از لب تو آید
آید به لب و مرا نشاید
وان جان که لب تواش خزانه است
گنجینه عمر جاودانه است
بسیار کسان ترا غلامند
اما نه چو من مطیع نامند
تا هست ز هستی تو یادم
آسوده و تن درست و شادم
منم عاشق مرا غم سازگار است
تو معشوقی ترا با غم چکار است
تو گر سازی وگرنه من برانم
که سوزم در غمت تا میتوانم
مرا گر نیست دیدار تو روزی
تو باقی باش در عالم فروزی
می و معشوق و گلزار و جوانی
ازین خوشتر نباشد زندگانی
تماشای گل و گلزار کردن
می لعل از کف دلدار خوردن
حمایل دستها در گردن یار
درخت نارون پیچیده بر نار
به دستی دامن جانان گرفتن
به دیگر دست نبض جان گرفتن
چو ما با ضعف خود دربند آنیم
که بگزاریم خدمت تا توانیم
تو با چندان عنایتها که داری
ضعیفان را کجا ضایع گذاری
جهان افروز دلبندی چه دلبند
به خرمن ها گل و خروارها قند
به نازی قلب ترکستان دریده
به بوسی دخل خوزستان خریده
رخی چون تازه گل های دلاویز
گلاب از شرم آن گل ها عرق ریز
چو دانستی که معبودی ترا هست
بدار از جستجوی چون و چه دست
زهر شمعی که جوئی روشنایی
به وحدانیتش یابی گوایی
گه از خاکی چو گل رنگی برآرد
گه از آبی چو ما نقشی نگارد
چو در نیم شب سر برارم ز خواب
تو را خوانم و ریزم از دیده آب
و گر بامدادست راهم به توست
همه روز تا شب پناهم به توست
همه عالم تنست و ایران دل
نیست گوینده زین قیاس خجل
چونکه ایران دل زمین باشد
دل ز تن به بود یقین باشد
زان ولایت که مهتران دارند
بهترین جای بهتران دارند
شبی نعلبندی و پالانگری
حق خویشتن خواستند از خری
خر از پای رنجیده و پشت ریش
بیفکندشان نعل و پالان به پیش
چو از وامداری خر آزاد گشت
بر آسود و از خویشتن شاد گشت
تو نیز ای به خاکی شده گردناک
بده وام و بیرون جه از گرد و خاک
در حلقه عشق جان فروشم
بیحلقه او مباد گوشم
گویند ز عشق کن جدائی
کاینست طریق آشنائی
من قوت ز عشق میپذیرم
گر میرد عشق من بمیرم
پرورده عشق شد سرشتم
جز عشق مباد سرنوشتم
آن دل که بود ز عشق خالی
سیلاب غمش براد حالی
یارب به خدایی خدائیت
وانگه به کمال پادشائیت
کز عشق به غایتی رسانم
کو ماند اگر چه من نمانم
از چشمه عشق ده مرا نور
واین سرمه مکن ز چشم من دور
گرچه ز شراب عشق مستم
عاشقتر ازین کنم که هستم
خداوندا در توفیق بگشای
نظامی را ره تحقیق بنمای
دلی ده کو یقینت را بشاید
زبانی کافرینت را سراید
مده ناخوب را بر خاطرم راه
بدار از ناپسندم دست کوتاه
چه خوش داستانی زد آن هوشمند
که بر ناگزاینده ناید گزند
آواز بـه عشق در جهان خواهم داد
پس شرح رخ تو بیزبان خواهم داد
چون زَهره ندارم کـه بـه روی تو رسم
بر پای تو سر نهاده جان خواهم داد
تنت قافست و جانت هست سیمرغ
ز سیمرغی تو محتاجی بـه سی مرغ
حجاب کوه قافت آرد و بس
چو منعت میکند یک نیمه شو پس
بـه جز نامی ز جان نشنیده تو
وجود جان خود تن دیدهٔ تو
همه ی عالم پر از آثار جان اسـت
ولی جان از همه ی عالم نهانست
تو سیمرغی ولیکن در حجابی
تو خورشیدی ولیکن در نقابی
ز کوه قاف جسمانی گذر کن
بدار الملک روحانی سفر کن
برقع از ماه برانداز امشب
ابرش حسن برون تاز امشب
دیده بر راه نهادم همه روز
تا درآیی تو به اعزاز امشب
کارم انجام نگیرد که چو دوش
سرکشی میکنی آغاز امشب
گرچه کار تو همه پردهدری است
پرده زین کار مکن باز امشب
همچو پروانه به پای افتادم
سر ازین بیش میفراز امشب
مرغ دل در قفس سینه ز شوق
میکند قصد به پرواز امشب
دانه از مرغ دلم باز مگیر
که شد از بانگ تو دمساز امشب
دل عطار نگر شیشه صفت
سنگ بر شیشه مینداز امشب
جان بـه لب آوردهام تا از لبم جانی دهی
دل ز من بربودهای باشد کـه تاوانی دهی
از لبت جانی همی خواهم برای خویش نه
زانکه هم بر تو فشانم گر مرا جانی دهی
بی تو دل و جان من سیر شد از جان و دل
جان و دل من تویی ای دل و ای جان من
هست دل عاشقت منتظر یک نظر
تا که برآید ز تو حاجت دو جهان من
از غمت روز و شب به تنهایی
مونس عاشقان سودایی
عاشقان را ز بیخ و بن برکند
آتش عشقت از توانایی
عشق با نام و ننگ ناید راست
ندهد عشق دست رعنایی
عشق را سر برهنه باید کرد
بر سر چارسوی رسوایی
ز عشقت سوختم ای جان کجایی
بماندم بی سر و سامان کجایی
نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی
نه در جان نه برون از جان کجایی
ز پیدایی خود پنهان بماندی
چنین پیدا چنین پنهان کجایی
هزاران درد دارم لیک بی تو
ندارد درد من درمان کجایی
سر نفس نهم پای کـه در حالت رقص
مرد راه از سر این عربده دستافشان شد
رو کـه در مملکت عشق سلیمانی تو
دیو نفست اگر از وسوسه در فرمان شد
جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی
دل در غم عشق تو رسوای جهان تا کی
نامد گه ان آخر کز پرده برون آیی
ان روی بدان خوبی در پرده نهان تا کی
عاشقی و بی نوایی کار ماست
کار کار ماست چون او یار ماست
تا بود عشقت میان جان ما
جان ما در پیش ما ایثار ماست
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش
دلبر تو دایماً بر در دل حاضر است
رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش
دیده ی جان روی او تا بنبیند عیان
در طلب روی او روی به دیوار باش
ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس
پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش
نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال
لیک تو باری به نقد ساخته ی کار باش
در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن
تو به یکی زندهای از همه بیزار باش
گر دل و جان تو را در بقا آرزوست
دم مزن و در فنا همدم عطار باش
گر مرد رهی ز رهروان باش
در پرده سر خون نهان باش
بنگر که چگونه ره سپردند
گر مرد رهی تو آن چنان باش
خواهی که وصال دوست یابی
با دیده درآی و بی زبان باش
از بند نصیب خویش برخیز
دربند نصیب دیگران باش
در کوی قلندری چو سیمرغ
میباش به نام و بی نشان باش
بگذر تو ازین جهان فانی
زنده به حیات جاودان باش
منگر تو به دیده تصرف
بیرون ز دو کون این و آن باش
عطار ز مدعی بپرهیز
رو گوشهنشین و در میان باش
نگر تا ای دل بیچاره چونی
چگونه میروی سر در نگونی
چگونه میکشی صد بحر آتش
چو اندر نفس خود یک قطره خونی
زمانی در تماشای خیالی
زمانی در تمنای جنونی
اگر خواهی که باشی از بزرگان
مباش از خردهگیران کنونی
چرا ستمگر من با کسی جفا نکند
جفای او همه کس میکشد چرا نکند
فغان ز سنگدل من که خون صد مظلوم
به ظلم ریزد و اندیشه از خدا نکند
چه غصهها که نخوردم ز آشنایی تو
خدا تو را به کسی یارب آشنا نکند
کدام سنگدل از درد من خبر دارد
که با وجود دل سخت گریهها نکند
کشیده جام و سر بیگنه کشی دارد
عجب که بر نکشد تیغ و قصد ما نکند
به جای خویش نیامد مرا چو وحشی دل
اگر ز تیر تو پیکان به سینه جا نکند
از تو همین تواضع عامی مرا بس است
در هفتهای جواب سلامی مرا بس است
نی صدر وصل خواهم و نی پیشگاه قرب
همراهی تو یک دو سه گامی مرا بس است
بیهوده گرد عرصهٔ جولانگه توام
گاهی کرشمهای و خرامی مرا بس است
خمخانهای نمیطلبم از شراب وصل
یک قطره بازمانده جامی مرا بس است
وحشی مگو، بگو سگ کو ، بلکه خاک راه
یعنی ز تو نوازش مامی مرا بس است
گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دلآزرده و آزردهدل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحتآمیز کسان گوش کند
به جور، ترک محبت خلاف عادت ماست
وفا مصاحب دیرینهٔ محبت ماست
تو و خلاف مروت خدا نگه دارد
به ما جفای تو از بخت بی مروت ماست
بسا گدا به شهان نرد عشق باختهاند
به ما مخند که این رسم بد نه بدعت ماست
به دیگری نگذاریم ، مردهایم مگر
نشان تیر تغافل شدن که خدمت ماست
تویی که عزت ما میبری به کم محلی
و گرنه خواری عشقت هلاک صحبت ماست
به دعوی آمده بودیم چاشنی کردیم
کمان ، تو نه به بازوی صبر و طاقت ماست
هزار بنده چو وحشی خرید و کرد آزاد
کند مضایقه از یک نگه که قیمت ماست
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
میتوان یافت که بر دل ز منش باری هست
از من و بندگی من اگرش عاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بندهای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیه درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سرکوی دلآرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این، برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
بازم زبان شکر به جنبش درآمدست
نیشکر امید ز باغم بر آمدست
آن دولتی که میطلبیدیم در به در
پرسیده راه خانه و خود بر در آمدست
ای سینه زنگ بسته دلی داشتی کجاست
آیینهات بیار که روشنگر آمدست
تا بامداد کوس بشارت زدیم دوش
غم را ازین شکست که بر لشکر آمدست
از من دهید مژده به مرغ شکر پرست
کاینک ز راه قافلهٔ شکر آمدست
وحشی تو هرگز اینهمه شادی نداشتی
گویا دروغهای منت باور آمدست
بگذشت دور یوسف و دوران حسن تست
هر مصر دل که هست به فرمان حسن تست
بسیارسر به کنگره عشق بستهاند
آنجا که طاق بندی ایوان حسن تست
فرمان ناز ده که در اقصای ملک عشق
پروانهای که هست ز دیوان حسن تست
زنجیر غم به گردن جان مینهد هنوز
آن مویها که سلسله جنبان حسن تست
آبش هنوز میرسد از رشحهٔ جگر
آن سبزهها که زینت بستان حسن تست
دانم که تا به دامن آخر زمان کشد
دست نیاز من که به دامان حسن تست
تقصیر در کرشمهٔ وحشی نواز نیست
هر چند دون مرتبهٔ شان حسن تست
پیش تو بسی از همه کس خوارترم من
زان روی که از جمله گرفتارترم من
روزی که نماند دگری بر سر کویت
دانی که ز اغیار وفادار ترم من
بر بی کسی من نگر و چاره من کن
زان کز همه کس، بی کس و بییارترم من
بیداد کنی پیشه و چون از تو کنم داد
زارم بکشی کز که ستمکارترم من
وحشی به طبیب من بیچاره که گوید
کامروز ز دیروز بسی زارترم من
از نظر افتادهٔ یاریم مدتها شدست
زخمهای تیغ استغنا جراحتها شدست
پیش ازین با ما دلی زایینه بودش صافتر
آهی از ما سرزدست و این کدورتها شدست
چشم من گستاخ بین ، آن خوی نازک زود رنج
تا نگاهم آن طرف افتاده صحبتها شدست
بر سر این کین همه خواری چرا باید کشید
با دل بیدرد خود ما را خصومتها شدست
زین طرف وحشی یکی سد گشته پیوند امید
گر چه زان جانب به کلی قطع نسبتها شدست
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم
کوی تو که باغ ارم روضه خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم
صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوه یک باغ نچیدیم، نچیدیم
سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم
وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
آن نیست که ما هم نشنیدیم، شنیدیم
هنوز عاشقیو دلرباییی نشدست
هنوز زوری و زور آزماییی نشدست
هنوز نیست مشخص که دل چه پیش کسیست
هنوز مبحث قید و رهاییی نشدست
دل ایستاده به دریوزهٔ کرشمه، ولی
هنوز فرصت عرض گداییی نشدست
ز اختلاط تو امروز یافتم سد چیز
عجب که داعیهٔ بیوفاییی نشدست
همین تواضع عام است حسن را با عشق
میان ناز و نیاز آشنایی نشدست
نگه ذخیرهٔ دیدار گو بنه امروز
که هست فرصت و طرح جداییی نشدست
هنوز اول عشق است صبر کن وحشی
مجال رشکی و غیرت فزاییی نشدست
همخواب رقیبانی و من تاب ندارم
بیتابم و از غصه این خواب ندارم
زین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود
درماندهام و چاره این باب ندارم
آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب
دارم گله ازخویش و ز احباب ندارم
ساقی می صافی به حریفان دگر ده
من درد کشم ذوق می ناب ندارم
وحشی صفتم این همه اسباب الم هست
غیر از چه زند طعنه که اسباب ندارم
ای خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن
تیرگیها را ازین اقلیم بیرون داشتن
همچو موسی بودن از نور تجلی تابناک
گفتگوها با خدا در کوه و هامون داشتن
پاک کردن خویش را ز آلودگیهای زمین
خانه چون خورشید در اقطار گردون داشتن
عقل را بازارگان کردن ببازار وجود
نفس را بردن برین بازار و مغبون داشتن
بی حضور کیمیا، از هر مسی زر ساختن
بی وجود گوهر و زر، گنج قارون داشتن
گشتن اندر کان معنی گوهری عالمفروز
هر زمانی پرتو و تابی دگرگون داشتن
عقل و علم و هوش را بایکدیگر آمیختن
جان و دل را زنده زین جانبخش معجون داشتن
چون نهالی تازه، در پاداش رنج باغبان
شاخههای خرد خویش از بار، وارون داشتن
هر کجا دیوست، آنجا نور یزدانی شدن
هر کجا مار است، آنجا حکم افسون داشتن
به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر
که هر که در صف باغ است صاحب هنریست
بنفشه مژده نوروز میدهد ما را
شکوفه را ز خزانوز مهرگان خبریست
به جز رخ تو که زیب وفرش ز خون دل است
بهر رخی که درین منظر است زیب و فریست
جواب داد که من نیز صاحب هنرم
درین صحیفه ز من نیز نقشی و اثریست
تا به کی جان کندن اندر آفتاب؟ ای رنجبر!
ریختن از بهر نان از چهره آب، ای رنجبر!
زین همه خواری که بینی زآفتاب و خاک و باد
چیست مزدت جز نکوهش با عتاب؟ ای رنجبر!
از حقوق پایمال خویشتن کن پرسشی
چند میترسی ز هر خان و جناب؟ ای رنجبر!
جمله آنان را که چون زالو مکندت، خون بریز
وندر آن خون دست و پایی کن خضاب، ای رنجبر!
دیو آز و خودپرستی را بگیر و حبس کن
تا شود چهر حقیقت بیحجاب، ای رنجبر!
حاکم شرعی که بهر رشوه فتوا میدهد
که دهد عرض فقیران را جواب؟ ای رنجبر!
نه آگهیست زِ حکم قضا شدن دلتنگ
نه مردمی است ز دست زمانه نالیدن
مگو چرا مژه گشتم من و تو مردم چشم
ازاین حدیث کس آگه نشد به پرسیدن
هزار مساله در دفتر حقیقت بود
ولی دریغ که دشوار بوَد فهمیدن
زِ دل تپیدن و از دیده روشنی خواهند
ز خون دویدن و از اشک چشم غلتیدن
زِ کوه و کاه گرانسنگی و سبکساری
زِ خاک صبر و تواضع زِ باد رقصیدن
سپهر مردم چشمم نهاد نام از آن
که بوَد خصلتم از خویش چشم پوشیدن
هزار قرن ندیدن زِ روشنی اثری
هزار مرتبه بهتر زِ خویشتن دیدن
هوای نفس چو دیویست تیره درونِ دلِ پروین
تبر زِ دیو پرستی است خود پرستیدن…
ای مرغک خرد، ز اشیانه
پرواز کن و پریدن آموز
تا کی حرکات کودکانه
در باغ و چمن چمیدن آموز
رام تو نمیشود زمانه
رام از چه شدی، رمیدن آموز
مندیش که دام هست یا نه
بر مردم چشم، دیدن آموز
شو روز بفکر آب و دانه
هنگام شب، آرمیدن آموز
بنفشه صبحدم افسرد و باغبان گفتش
که بیگه از چمن آزرد و زود روی نهفت
جواب داد که ما زود رفتنی بودیم
چرا که زود فسرد آن گلی که زود شکفت
کنون شکسته و هنگام شام، خاک رهم
تو خود مرا سحر از طرف باغ خواهی رفت
غم شکستگیم نیست، زانکه دایهٔ دهر
بروز طفلیم از روزگار پیری گفت
ز نرد زندگی ایمن مشو که طاسک بخت
هزار طاق پدید آرد از پی یک جفت
به جرم یک دو صباحی نشستن اندر باغ
هزار قرن در آغوش خاک باید خفت
خوش آن کسیکه چو گل، یک دو شب به گلشن عمر
نخفت و شبرو ایام هر چه گفت، شنفت
فرصتی را که بدستست، غنیمت دان
بهر روزی که گذشتست چه داری غم
زان گل تازه که بشکفت سحرگاهان
نه سر و ساق بجا ماند، نه رنگ و شم
شنیدهاید که آسایش بزرگان چیست:
برای خاطر بیچارگان نیاسودن
بکاخ دهر که آلایش است بنیادش
مقیم گشتن و دامان خود نیالودن
همی ز عادت و کردار زشت کم کردن
هماره بر صفت و خوی نیک افزودن
ز بهر بیهده، از راستی بری نشدن
برای خدمت تن، روح را نفرسودن
برون شدن ز خرابات زندگی هشیار
ز خود نرفتن و پیمانهای نپیمودن
رهی که گمرهیش در پی است نسپردن
دریکه فتنهاش اندر پس است نگشودن
شبی به مردُمک چشم طعنه زد مژگان
که چند بی سبب از بهر خلق کوشیدن
همیشه بار جفا بردن و نیاسودن
همیشه رنج طلب کردن و نرنجیدن
زنیک و زشت و گل و خار و مردم و حیوان
تمام دیدن و از خویش هیچ نادیدن
چو کارگر شده ای مزد سعی و رنج تو چیست؟
بوقت کار ضروریست، کار سنجیدن
بی روی دوست، دوش شب ما سحر نداشت
سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت
مهر بلند، چهره ز خاور نمینمود
ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت
آمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک
فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت
دانی که نوشداروی سهراب کی رسید
آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت
دی، بلبلی گلی ز قفس دید و جانفشاند
بار دگر امید رهائی مگر نداشت
بال و پری نزد چو بدام اندر اوفتاد
این صید تیرهروز مگر بال و پر نداشت
پروانه جز بشوق در آتش نمیگداخت
میدید شعله در سر و پروای سر نداشت
بشنو ز من، که ناخلف افتاد آن پسر
کز جهل و عجب، گوش به پند پدر نداشت
خرمن نکرده توده کسی موسم درو
در مزرعی که وقت عمل برزگر نداشت
من اشک خویش را چو گهر پروراندهام
دریای دیده تا که نگوئی گهر نداشت
بارید ابر بر گل پژمردهای و گفت
کاز قطره بهر گوش تو آویزه ساختم
از بهر شستن رخ پاکیزهات ز گرد
بگرفتم آب پاک ز دریا و تاختم
خندید گل که دیر شد این بخشش و عطا
رخسارهای نماند، ز گرما گداختم
ناسازگاری از فلک آمد، وگرنه من
با خاک خوی کردم و با خار ساختم
ننواخت هیچگاه مرا، گرچه بیدریغ
هر زیر و بم که گفت قضا، من نواختم
تا خیمهٔ وجود من افراشت بخت گفت
کاز بهر واژگون شدنش برفراختم
دیگر ز نرد هستیم امید برد نیست
کاز طاق و جفت، آنچه مرا بود باختم
منظور و مقصدی نشناسد به جز جفا
من با یکی نظاره، جهان را شناختم
دانی که را سزد صفت پاکی:
آنکو وجود پاک نیالاید
در تنگنای پست تن مسکین
جان بلند خویش نفرساید
دزدند خود پرستی و خودکامی
با این دو فرقه راه نپیماید
مشو خودبین، که نیکی با فقیران
نخستین فرض بودست اغنیا را
ز محتاجان خبر گیر، ای که داری
چراغ دولت و گنج غنا را
بوقت بخشش و انفاق، پروین
نباید داشت در دل جز خدا را
اینـــــــــکه خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب پـــــــــــــــــــروین است
گر چه جز تلخــــــــــــی از ایام ندید
هر چه خواهی سخنش شیـرین است
صاحب آنهمه گفتــــــــــــــــــار امروز
سائل فاتحـــــــــــــــــه و یاسین است
دوستان به که زوی یـــــــــــــاد کنند
دل بی دوست دلی غمگیــــــــن است
گرچه پیر است این تنم ، دل نوجوانی میکند
در خیال خام خود هی نغمه خوانی میکند
شرمی از پیری ندارد قلب بی پروای من
زیر چشمی بی حیا کار نهانی میکند
عاشقی ها میکند دل ، گرچه میداند که غم
لحظه لحظه از برایش نوحه خوانی میکند
هی بسازد نقشی ازروی نگاری هر دمی
درخیالش زیر گوشش پرده خوانی میکند
عقل بیچاره به گِل مانده ولیکن دست خود
داده بر دست ِ دل و ،با او تبانی میکند
گیج و منگم کرده این دل، آنچنانی کاین زبان
همچو او رفته ز دست و ، لنَتَرانی میکند
گفتمش رسوا مکن ما را بدین شهرو دیار
دیدمش رسوا مرا ، سطحِ جهانی میکند
بلبلی را دیده دل اندر شبی نیلوفری
دست وپایش کرده گم، شیرین زبانی میکند
ﺳﺮ ﻭ ﻫﻤﺴﺮ ﻧﮕﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﮔﺮﻭ ﺑﻮﺩ ﺳﺮﻡ
ﺗﻮ ﺷﺪﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﭘﯿﺮﯼ ﭘﺴﺮﻡ
ﺗﻮ ﺟﮕﺮ ﮔﻮﺷﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﯾﺪﯼ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ
ﻣﻦ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺟﮕﺮﻡ
ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﻧﺮﺍﻧﺪﻡ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻫﻮﺳﯽ
ﻫﻮﺱ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﺍﻧﻪ ﺳﺮﻡ
ﭘﺪﺭﺕ ﮔﻮﻫﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﺭ ﻭ ﺳﯿﻢ ﻓﺮﻭﺧﺖ
ﭘﺪﺭ ﻋﺸﻖ ﺑﺴﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﺭﻡ
ﻋﺸﻖ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺣﺴﻦ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﻫﻨﺮ
ﻋﺠﺒﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﯿﺮﺯﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺳﯿﻢ ﻭ ﺯﺭﻡ
ﺳﯿﺰﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ
ﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺁﻥ ﺳﯿﺰﺩﻫﻢ ﮐﺰ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﻡ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻭ ﺩﺭﺵ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻨﻢ ﻋﻬﺪ ﻗﺪﯾﻢ
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﮔﺬﺭﻡ
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایه هما را
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را
مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را
برو ای گدای مسکین در خانه علی زن
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را
بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا
بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب
که علم کند به عالم شهدای کربلا را
چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان
چو علی که میتواند که بسر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را
بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت
که ز کوی او غباری به من آر توتیا را
به امید آن که شاید برسد به خاک پایت
چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را
«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنائی بنوازد آشنا را»
ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا
شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحر کردی
سحر چون آفتاب از آشیان من سفر کردی
هنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید
که چون شمع عبیرآگین شبی با من سحر کردی
صفا کردی و درویشی بمیرم خاکپایت را
که شاهی محشتم بودی و با درویش سر کردی
چو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس
همای من پریدی و مرا بی بال و پر کردی
مگر از گوشه چشمی وگر طرحی دگر ریزی
که از آن یک نظر بنیاد من زیر و زبر کردی
به یاد چشم تو انسم بود با لاله وحشی
غزال من مرا سرگشته کوه و کمر کردی
به گردشهای چشم آسمانی از همان اول
مرا در عشق از این آفاق گردی ها خبر کردی
به شعر شهریار اکنون سرافشانند در آفاق
چه خوش پیرانه سر ما را به شیدائی سمر کردی
آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هاله یی سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا وول می خورد
هر کنج خانه صحنه یی از داستان اوست
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران
میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده کوته نظران
دل چون آینه اهل صفا می شکنند
که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران
دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران
گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران
ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران
راه گم کرده و با رویی چو ماه آمده ای
مگر ای شاهد گمراه به راه آمده ای
باری این موی سپیدم نگر ای چشم سیاه
گر بپرسیدن این بخت سیاه آمده ای
کشته چاه غمت را نفسی هست هنوز
حذر ای آینه در معرض آه آمده ای
از در کاخ ستم تا به سر کوی وفا
خاکپای تو شوم کاین همه راه آمده ای
چه کنی با من و با کلبه درویشی من
تو که مهمان سراپرده شاه آمده ای
می تپد دل به برم با همه شیر دلی
که چو آهوی حرم شیرنگاه آمده ای
آسمان را ز سر افتاد کلاه خورشید
به سلام تو که خورشید کلاه آمده ای
شهریارا حرم عشق مبارک بادت
که در این سایه دولت به پناه آمده ای
شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم
به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم
نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم
خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم
همه به کاری و من دست شسته از همه کاری
همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم
خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل
در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم
اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری
تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم
چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست
ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم
به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدایی
اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم
صبح اولدی هر طرفدن اوجالدی اذان سسی
گـــویا گلیــــر ملائـکه لــــردن قــــرآن سسی
بیر سس تاپانمیـــرام اونا بنزه ر، قویون دئییم:
بنزه ر بونا اگـر ائشیدیلسیدی جـــان سسی
سانکی اوشاقلیقیم کیمی ننیمده یاتمیشام
لای لای دئییر منه آنامیـــن مهربـــان سسی
سـانکی سفرده یم اویادیــرلار کی دور چاتاخ
زنگ شتر چالیر، کئچه رک کـــاروان سسی
سانکی چوبان یاییب قوزونی داغدا نی چالیر
رؤیا دوغـــور قوزی قولاغیندا چوبـــان سسی
جسمیم قوجالسادا هله عشقیم قوجالمیوب
جینگیلده ییـر هله قولاغیمدا جـــوان سسی
سانکی زمان گوله شدی منی گوپسدی یئره
شعریم یازیم اولوب ییخیلان پهلـــوان سسی
آخیر زماندی بیر قولاق آس عرشی تیتره دیـر
ملت لرین هــارای، مددی، الامـــان سسی
انسان خـزانی دیر تؤکولور جـان خزه ل کیمی
سازتک خزه ل یاغاندا سیزیلدار خزان سسی
سخن ، بى تو مگر جاى شنیدن دارد ؟
نفس ، بى تو کجا ناى دمیدن دارد
علت کورى. یعقوب نبى معلوم است
شهر بى یار مگر ارزش دیدن دارد….
بگذار در پناه شب از ماه بار بردارم
بگذار پُر شَوَم
از قطره های کوچک باران
از قلب های رشد نکرده
از حجم کودکان به دنیا نیامده
بگذار پُر شَوَم
شاید که عشق من
گهواره ی تولد عیسای دیگری باشد
یک شب ز ماورای سیاهی ها
چون اختری بسوی تو می آیم
بر بال بادهای جهان پیما
شادان به جستجوی تو می آیم
سر تا بپا حرارت و سرمستی
چون روزهای دلکش تابستان
پر می کنم برای تو دامان را
از لالههای وحشی کوهستان
یک شب ز حلقهای که بدر کوبند
در کنج سینه قلب تو می لرزد
چون در گشوده شد، تن من بی تاب
در بازوان گرم تو می لغزد
دیگر در آن دقایق مستی بخش
در چشم من گریز نخواهی دید
چون کودکان نگاه خموشم را
با شرم در ستیز نخواهی دید
یک شب چو نام من بزبان آری
می خوانمت به عالم رؤیائی
بر موجهای یاد تو می رقصم
چون دختران وحشی دریائی
یک شب لبان تشنه من با شوق
در آتش لبان تو می سوزد
چشمان من امید نگاهش را
بر گردش نگاه تو می دوزد
از زهره، آن الهه افسونگر
رسم و طریق عشق می آموزم
یک شب چو نوری از دل تاریک ی
در کلبه ات شراره می افروزم
آه، ای دو چشم خیره بره مانده
آری ، منم که سوی تو می آیم
بر بال بادهای جهان پیما
شادان به جستجوی تو می آیم
درد تاریکی ست درد خواستن
رفتن و بیهوده از خود کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
نگه دگر بسوی من چه می کنی؟
چو در بر رقیب من نشسته ای
به حیرتم که بعد از آن فریب ها
تو هم پی فریب من نشسته ای
به چشم خویش دیدم آن شب
که جام خود به جام دیگری زدی
چو فال حافظ آن میانه باز شد
تو فال خود به نام دیگری زدی
آخر گشوده شد ز هم آن پرده های راز
آخر مرا شناختی ای چشم آشنا
چون سایه دیگر از چه گریزان شوم ز تو
من هستم آن عروس خیالات دیرپا
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
ن چنان آلودهست
عشق غمناکم با بیم زوال
که همه زندگیم میلرزد
چون تو را مینگرم
مثل این است که از پنجرهای
تک درختم را، سرشار از برگ،
در تب زرد خزان مینگرم
مثل این است که تصویری را
روی جریانهای مغشوش آب روان مینگرم
شب و روز
شب و روز
شب و روز
بگذار که فراموش کنم.
تو چه هستی، جز یک لحظه، یک لحظه که چشمان مرا
میگشاید در برهوت آگاهی؟
بگذار که فراموش کنم.
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل های خشک گذر می کردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند
به مادرم که در آیینه زندگی می کرد
و شکل پیری من بود
و به زمین، که شهوت تکرار من،
درون ملتهبش را
از تخمه های سبز می انباشت –
سلامی دوباره خواهم داد
می آیم، می آیم، می آیم
با گیسویم: ادامه بوهای زیر خاک
با چشم هایم: تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم، می آیم، می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که دوست می دارند
و دختری که هنوز آنجا،
در آستانه پرعشق ایستاده،
سلامی دوباره خواهم داد
امشب از آسمان دیده تو
روی شعرم ستاره میبارد
در زمستان دشت کاغذها
پنجههایم جرقه میکارد
شعر دیوانه تبآلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دوباره میسوزد
عطش جاودان آتشها
با توام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست
ای دل تنگ من و این بار نور؟
هایهوی زندگی در قعر گور؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هرکسی را تو نمیانگاشتم
به سراغ من اگر میآیید
پشت هیچستانم
پشت هیچستان جایی است
پشت هیچستان رگهای هوا پر قاصدهایی است
که خبر میآرند، از گل وا شده دورترین بوته خاک
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است
به سراغ من اگر میآیید
نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من
دنگ دنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه “اکنون” است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است . . .
پنج وارونه چه معنا دارد ؟
خواهرم کوچک این را پرسید!
من به او خندیدم.
کمی آزرده و حیرت زده گفت :
روی دیوار و درختان دیدم
باز هم خندیدم !
گفت دیروز خودم دیدم
پسر همسایه پنچ وارونه به مینو می داد
آنقدر خنده برم داشت که طفلک ترسید
بغلش کردم و بوسیدمش و با خود گفتم
بعدها وقتی غم ،
سقف کوتاه دلت را خم کرد
بی گمان می فهمی
پنج وارونه چه معنا دارد
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره ، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق
بجز حرف محبت به کسی
ورنه هر خار و خسی
زندگی کرده بسی
زندگی تجربهی تلخ فراوان دارد
دو سه تا کوچه و پس کوچه
و اندازهی یک عمر بیابان دارد
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد
خانه دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت
به تاریکی شن ها بخشید و به انگشت
نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا
سبز تر است
و در آن عشق به اندازه پرهای
صداقت آبی است
میروی تا ته آن کوچه
که از پشت بلوغ سر به در می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا،
خشخشی میشنوی:
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا
جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی
خانه دوست کجاست؟
آب را گل نکنیم
در فرودست انگار کفتری می خورد آب
یا که در بشه ای دور سیره ای پر می شوید
یا در آبادی کوزه ای پر می گردد
آب را گل نکنیم
شاید این آب روان می رود
پای سپیداری تا فروشوید اندوه دلی
دست درویشی شاید
نان خشکیده فرو برده در آب
زن زیبایی آمده لب رود . . .
در دل شب، ستارهها میدرخشند
قصهها از دور، به گوش میرسند
نسیم خنک، راز دل را میگوید
برگها به رقص، شوق زندگی میچشند
دریا در آغوش، آسمان را میگیرد
پیشرفت زمان، دلی شاداب میسازد
زندگی چون یک شعر، در دل میجوشد
هر لحظهاش، داستانی تازه مینویسد
چشم مستت برده از دل صبر و آرامم هنوز
در خیال زلف تو حیران و سرگردانم هنوز
چون نسیم از کوی تو بگذشتم و دانم که باز
بوی زلفت میکشد در ره به صد دامم هنوز
بی تو ای آرام جان، دل را قراری نیست، نیست
در گلستان بینسیمت نوبهاری نیست، نیست
گر به جان خواهی عذابی سختتر از هجر تو
در جهان والله درد است و دوایی نیست، نیست
در سینه به جز شرار هجرانم نیست
در دیده به جز اشک پشیمانم نیست
گفتم که غمی نباشد از دوریات
دیدم که به جز غصه توانم نیست
در حسرت وصل روی ماهت ماندم
از داغ فراق چشم بر ره ماندم
رفتی و هنوز عطر لبخند تو
در خاطر و جان و روح و جانت ماندم
ساقیا باده بیار، از غم او سرشارم
بیقرارم، چه کنم؟ فتنهی آن رخسارم
دل به سودای کسی دادهام و میدانم
که ز عشقش همه شب شعلهور و بیمارم
دل در غم رویت به فغان آمده است
چشمم ز غمت در هیجان آمده است
گفتی که صبوری کنم، اما جانا
صبرم ز فراق تو به جان آمده است
رفتی و هنوز از غم تو میسوزم
هر شب به امیدت به دعا میسوزم
گفتی که بیایم، دل من روشن شد
چون شمع به شوقت همه جا میسوزم
دور از تو شب و روز مرا غم ببرد
جانم ز غمت آتش و ماتم ببرد
گفتی که مرا یاد کنی، اما نه
دیگر نه تو را باد و نه شبنم ببرد
چو بادی گذر کرد دورانِ ما
نماند از شکوهی نشانی به جا
بدین چرخِ گردنده دل خوش مدار
که گاهی دهد تاج و گاهی غبار
به داد و به دانایی آیین بساز
که این گنجِ گیتی نماند دراز
مکن تکیه بر تختِ بیپایدار
که هر لحظه گردد به دیگر نگار
سایه افکندی به جانم ماه روی دلربا
عقل را بردی ز دستم با نگاهی آشنا
هر که را گویی که من دل دادهام بر قامتت
گویدم کاین سرنوشت است و مرا باشد روا
عشق تو آرام جانم، بیقرارم میکند
یاد چشمانت مرا سرمست و بیمارم میکند
گر چه دوری، در دلم تصویر رویت مانده است
نام تو هر شب به لبهای گنهکارم میکند
سوز عشقت در دلم چون آتشی افروخته
هر که بیند حال من گوید دلی اندوخته
شور شیدایی به جانم چیره گشت از یاد تو
چون نگاهم بر رخت افتد، غم از من سوخته
شب و روز به یادت سخنم جانِ من
ز داغت شده خاکستر تن جانِ من
اگر نیست مرا سهمی از آن روی ماه
بگو مرگ کند زود به من جانِ من
زلف تو قصهی شبهای سیاه من است
چشم تو آتش دلهای تباه من است
گر چه از من تو بریدی و دلم خون کردی
باز هم عشق تو تنها گناه من است
ای یار کجایی که تو را گم کردم؟
راهی به وصالت ز دعا گم کردم
بس نامه نوشتم، همه بیپاسخ ماند
آخر ز چه رو مهر و وفا گم کردم؟
هر شب به خیالت به جنون میرسم
در وادی عشق تو ز خون میرسم
گفتی که به لبخند تو مهمان باشم
من باز به امید فسون میرسم
برآورد گردون ز دریای خون
نه آرام مانده، نه سودای چون
یکی در نشیب و یکی در فراز
سرانجامِ گیتی نماند دراز
چه داند که در دل چه طوفان بود
که این چرخ، خود بی سر و سامان بود
یکی را دهد تاج و تخت و غرور
یکی را نهد بیگناهی به گور
ز هر ره که رفتی، سخن را بمان
که این است میراثِ ما جاودان
نه زر ماند و نه سرای بلند
سخن ماند از مردمان ارجمند
شب همه شب شکسته خواب به چشمم
گوش بر زنگ کاروانستم
با صداهای نیم زنده ز دور
هم عنان گشته هم زبان هستم
جاده اما ز همه کس خالی است
ریخته بر سر آوار آوار
این منم مانده به زندان شب تیره که باز
شب همه شب
گوش بر زنگ کاروانستم
من به راه خود باید بروم
کس نه تیمار مرا خواهد داشت
در پر از کشمکش این زندگی حادثه بار
گرچه گویند نه
اما
هرکس تنهاست
آن که میدارد تیمار مرا، کار من است
من نمیخواهم درمانم اسیر
صبح وقتی که هوا شد روشن
هرکسی خواهد دانست و بجا خواهد آورد مرا
که در این پهنهور آب،
به چه ره رفتم و از بهر چهام بود عذاب
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
که میگیرند در شاخ تلاجن سایهها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم
«ری را»… صدا میآید امشب
از پشت « کاچ» که بند آب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم میکشاند
گویا کسی است که میخواند
اما صدای آدمی این نیست
با نظم هوش ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیده ام
در گردش شبانی سنگین؛
زاندوه های من
سنگین تر
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر
یکشب درون قایق دلتنگ
خواندند آنچنان؛
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می بینم
ری را. ری را…
خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه
گر چه میگویند: « میگریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران»
قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه تاریک من که ذرهای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش میترکد
ـ چون دل یاران که در هجران یاران ـ
قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق
بجز حرف محبت به کسی
ورنه هر خار و خسی
زندگی کرده بسی
زندگی تجربهی تلخ فراوان دارد
دو سه تا کوچه و پس کوچه
و اندازهی یک عمر بیابان دارد
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد
من ندانم با که گویم شرح درد
قصه رنگ پریده، خون سَرد
هرکه با من همره و پیمانه شد
عاقبت شیدا دل و دیوانه شد
قصهام عشاق را دلخون کند
عاقبت خواننده را مجنون کند
آتش عشق ست و گیرد در کسی
کاو، ز سوز عشق میسوزد بسی…
ماندهام از حکایتِ شبِ بیم
بارک الله احسن التقویم
چه به خوابی گران در افتادم
کاروان رفت و چشم بگشادم
از نگه دیدهام نجست سراغ
سحر آمد به یاوه سوخت چراغ
گرم بودم چو با نوای و سرود
رفت از من هر آنچه بود و نبود
دم صبحم ز دیده خواب چو برد
دل پشیمانی فراوان خورد
گفت: خفتی به راه و صبح دمید
گفتم: اینم نصیب بود و رسید
تا جهان نقشبندِ خانه ماست
کم کس آید به کاردانی راست…
باید از هر خیال، اُمیدی جُست…
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست
خنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا شاد باش و دیر زی
میر زی تو شادمان آید همی
میر ماه است و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همی
آفرین و مدح سود آید همی
گر به گنج اندر زیان آید همی
تا جهان بود از سر مردم فراز
کس نبود از راز دانش بینیاز
مردمان بخرد اندر هر زمان
راز دانش را به هر گونه زبان
گرد کردند و گرامی داشتند
تا به سنگ اندر همی بنگاشتند
دانش اندر دل چراغ روشنست
وز همه بد بر تن تو جوشنست
آن صحن چمن، که از دم دی
گفتی: دم گرگ یا پلنگ است
اکنون ز بهار مانوی طبع
پرنقش و نگار همچو ژنگ است
بر کشتی عمر تکیه کم کن
کاین نیل نشیمن نهنگ است
صرصر هجر تو، ای سرو بلند
ریشهٔ عمر من از بیخ بکند
پس چرا بستهٔ اویم همه عمر؟
اگر آن زلف دوتا نیست کمند
به یکی جان نتوان کرد سؤال:
کز لب لعل تو یک بوس به چند؟
بفگند آتش اندر دل حسن
آن چه هجران تو از سینه فگند
بی روی تو خورشید جهانسوز مباد
هم بیتو چراغ عالم افروز مباد
با وصل تو کس چو من بد آموز مباد
روزی که ترا نبینم آن روز مباد
با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین
با هر که نیست عاشق کم کن قرینیا
باشد گه وصال ببینند روی دوست
تو نیز در میانه ی ایشان ببینیا
تا اندران میانه، که بینند روی او
تو نیز در میانه ی ایشان نشینیا
کار همه راست، آن چنان که بباید
حال شادیست، شاد باشی، شاید
انده و اندیشه را دراز چه داری؟
دولت خود همان کند که بباید
رای وزیران ترا به کار نیابد
هر چه صوابست بخت خود فرماید
چرخ نیارد بدیل تو ز خلایق
و آن که ترا زاد نیز چون تو نزاید
ایزد هرگز دری نبندد بر تو
تا صد دگر به بهتری نگشاید
شاد زی با سیاه چشمان، شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد
زآمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد
من و آن جعد موی غالیه بوی
من و آن ماهروی حورنژاد
نیک بخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آن که او نخورد و نداد
باد و ابر است این جهان، افسوس!
باده پیش آر، هر چه باداباد
شاد بودهست از این جهان هرگز
هیچ کس؟ تا از او تو باشی شاد
داد دیدهست از او به هیچ سبب
هیچ فرزانه؟ تا تو بینی داد
با آن که دلم از غم هجرت خونست
شادی به غم توام ز غم افزونست
اندیشه کنم هر شب و گویم یا رب
هجرانش چنینست، وصالش چونست؟
ای خاقانی، بو دنیادا هر زمان
آنان وئرمیش زحمتیله سنه جان
سو، چوره یین قیت اولسادا آتمادین،
یوردون اولدو بو عذابلی، دار شروان
هئچ بیر کسه سن اولمادین طفیلی
کومک آلدین آللاهدان و آنادان
سن اوتوردون کولگه کیمی آنانین
چهره سینین کولگه سینده آن به آن
ای آق قارتال! نه وقته دک اولاجاق
آنا یوردو وجودونا آشیان؟
نه وقته دک، عیسی کیمی آتاسیز
آنا ایله تانیسینلار سنی؟ قان!
بیر دفعه ده خضر کیمی یوخا چیخ
بسدیر اولدون آنانلا همخانمان!
سن قیمتلی بیر درسن، ندندیر
اولدون آنا آستاناسیندا پنهان؟
سن عقللی اولادسانسا دیله گل
آنا کیمی اوزونو دانلا بیر آن
هر نه ائتسن آنا حقین اونوتما
بیل، آناندیر سنه ائده ن جان قربان
بو آنانین خاطرینه، دشمنده ن
گلن درده دوزوب، سن اول مهربان
قورخ اوگونده ن، بیر گون سنی تک قویوب
ابدیلیک آنان کوچر دنیادان
ای آتش سودای تو خون کرده جگرها
بر باد شده در سر سودای تو سرها
در گلشن امید به شاخ شجر من
گلها نشکفند و برآمد نه ثمرها
ای در سر عشاق ز شور تو شغب ها
وی در دل زهاد ز سوز تو اثرها
آلوده به خونابه هجر تو روان ها
پالوده ز اندیشه وصل تو جگرها
وی مهره امید مرا زخم زمانه
در ششدر عشق تو فرو بسته گذرها
کردم خطر و بر سر کوی تو گذشتم
بسیار کند عاشق ازین گونه خطرها
خاقانی از آنگه که خبر یافت ز عشقت
از بیخبری او به جهان رفت خبرها
گویم همه دل منی و جانی
مانم به تو و به من نمانی
آن سایه منم که خاک خاکم
وان نور تویی که جان جانی
کونلوم چیخیب گئدیبدیر، بیلمم نه جور بلا وار
من کی عزیز توتاردیم، بس بوندا نه قضا وار؟
ظنیم چاتان مکاندان سوردوم، سوراغین ائتدیم
الدن دوشوب یورولدوم، یوللا چوخ جفا وار
هی اختاریب سوروشدوم، بیر تاپمادیم نشانه
یارب اونون باشیندا نه گیزلی ماجرا وار؟
ائتدیم گومان کی بلکه قاچمیشدیر عشق الیندن
عشقه دوشوب او، یوخسا ظننیمده بیر خطا وار؟
سویموش مگر چئکیلدی، تورپاغا هوپدو گئتدی
یا قوش اولوب او اوچدو، باشیندا نه هوا وار؟
اوچ گون سوارغین ائتدیم، جار چئکدیم هر طرفده
اوندان بو هنده ورده نه صوت، نه صدا وار
کیمدیر خبر وئرن بیر یورغون غریب اورکدن؟
آیا بو دره آخیر بیر چاره، بیر داوا وار؟
دیل آچدی بیر اوشاغ کی، خاقانی اولما غمگین
بیر افتین تئلینده بیرقلبی موبتلا وار
بيلديم كي بو نازيندان بير لحظه دايانمازسان
كونلومده اولان درده هرگيز سن اينانمازسان
معناسي نه دير دوشسم تورپاغينا ذيلت له؟
اؤپسم ده آياغيندان بير حاليمه يانمازسان
سوز وئرميشدين كامه آمما بو نه تئزليكله
بيرعومور گئچيب گئتدي اؤز وعده ني دانمازسان
مٍن اؤلمه لي اولسامدا، باري سن اؤزون اولدور
لاكين بيليرم لطفون ، قانيما بولانمازسان
خاقاني نين هرده ن بير دؤيدون قاپي سين گؤردون
قان منزليني باسميش،قاچدين داها آنمازسان
خاقاني اؤز عشقينده ثابيت قدم اول جان قوي
باش گئتمه سه بو يولدا وصليني قازانمازسان
بر دیده ره خیال بستی
در سینه به جای جان نشستی
وز غیرت آنکه دم برآرم
در کام دلم نفس شکستی
خاقانی اساس عمر غم خواهد بود
مهر و ستم فلک بهم خواهد بود
جان هم به ستم درآمد اول در تن
و آخر شدنش هم به ستم خواهد بود
ای چشم پر خمارت دل ها فگار کرده
وی زلف مشک بارت جان ها شکار کرده
از روی همچو حورت صحرا چو خلد گشته
وز آه عاشقانت دریا بخار کرده
صدای تو گرم است و مهربان / چه سِحْرِ غریبی درین صداست
صدای دل مردِ عاشق است / که اینهمه با گوشم آشناست
صدای تو همچون شراب سرخ / به گونهی زردم دوانده خون
چنین که مرا مست میکنی / نشانییِ میخانهات کجاست؟
به قطرهی شبنم نگاه کن / نشسته به گُلبرگ مخملی
به مخمل آن نیمتخت سرخ / اگر بِنِشانی مرا، بهجاست
صدای تپشهای قلب من / به گوش تو میگوید این سخن
که عاشقم و دردِ عاشقی / چگونه ندانی که بیدواست؟
ز جکجک گنجشکهای باغ / تداعییِ صد بوسه میکنم
بیا و ببین در خیال من / چه شور و چه هنگامهیی بهپاست.
چه بیدل و بیدست و پا منم / چنین که شد از دست دامنم
چرا به کناری نیفکنم / ز چهره حجابی که از حیاست
دلم همه شد آب آب آب / که سر بگُذارم به شانهات
مگر بنوازیّ و دل دهی / که فاش کنم انچه ماجراست.
به زمزمه گوید زمان عمر / که پای منه در زمین عشق
به غیرِ هوای تو در سرم / زمین و زمان پای در هواست.
یارب مرا یاری بده، تا خوب آزارش کنم
هجرش دهم، زجرش دهم، خوارش کنم، زارش کنم
از خندههای دلنشین، وز بوسههای آتشین
صد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کنم
بندی به پایش افکنم، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر، کالای بازارش کنم
گوید: میفزا قهر خود، گویم: بکاهم مهر خود
گوید که: کمتر کن جفا، گویم که: بسیارش کنم
هر شامگه در خانهای، چابکتر از پروانهای
رقصم بر بیگانهای، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من، فارغ شد از سودای من
منزل کنم در کوی او، باشد که دیدارش کنم
گیسوی خود افشان کنم، جادوی خود گریان کنم
با گونهگون سوگندها بار دگر یارش کنم
چون یار شد بار دگر، کوشم به آزار دگر
تا این دل دیوانه را راضی ز آزارش کنم
سکوتِ حق، صدا دارد / دریغ! گوش باور نیست
گرفتم این که من مُردم / مگر صدای دیگر نیست؟
گرفتم اینکه برکندید / زبانِ شعرِ حقگو را
درین جهانِ پهناور / مگر دگر سخنور نیست؟
مبند راهْ بر آهم / کزین حقیقت آگاهم:
صدای بیصداییها / زِ انفجار کمتر نیست.
چنان به نفرت آلودید / بهار و خرّمیها را
که چشم حیرتم دیگر / نظرگشا به منظر نیست:
برادری که میریزد / به خاک، خونِ خواهر را
درست بود اگر گفتم / که «دیو و دد، برادر نیست!»
مرا به فتنهانگیزی / به خیره متّهم کردید
من آنچه دیدهام، گفتم؛ / نگفتنم مُیسّر نیست
سخن، درشت اگر گفتم / حکایت از خطر گفتم
پذیرهاش نشد یک تن / اگرچه گوشها کر نیست
که گفت خلق عالم را / به خویش دشمن انگارید؟
کجا چنین مُقرّر شد / که دوستی مُقدّر نیست؟
به آیتِ «خلقناکُم» / «تَعارَفوا» مؤکد شد
نشانی از همامیزی / به قلبِتان مصوّر نیست
به حُکم آنچه میگویم / به کشتنم کمر بستید
مرا که عشق در دل هست / هراس مرگ در سر نیست:
روا مَبادِتان زحمت / خود این خطر توانم کرد
که عشق و مرگ را معنا / فراتر از دو خواهر نیست.
دوش، یاری درِ سرا زده بود:
بخت بیدار از در آمده بود.
پیش ازین مینشاندمش به نشاط
برِ خوانی که رشک مائده بود.
ماحَضَر هیچ، گرچه پیش از این،
ناز و نعمت به محضرم رده بود.
مِی؟ چه گویم که شرم بود و عرق،
گرچه زین پیش، خانه میکده بود.
گوشت؟ – دیدم که خُردَکی چربی،
خُردَکی استخوان یخزده بود.
کره شاید نصیب من میشد؛
گر امیدم به عمر یک سده بود!
میوه چون شهد، لیک در بازار؛
بهره ما را از او، مشاهده بود!
حال، ناگفته آشکارا شد،
که زبان مُرده بود و زائده بود.
.
.
.گفت: کو پای راهپیماییت ؟
گفتم: ای کاشکی قلم شده بود!…
آتش به زندان افتاد
ای داد از آن شب، ای داد!
ابلیس میزد فریاد:
«های ای نرون! روحت شاد!»
صد نارون، قیراندود
از دود پیچان میشد،
صد بیدبُن، خونالود
از شعله رقصان میزاد
دیوانه آتش افروخت
وان خیل زندانی سوخت
خاکستر از آنان کو؟
تا سوی ما آرد باد
سنگی نه و گوری نه
اوراق مسطوری نه
نام و نشان از آنان
دیگر که دارد در یاد؟
نه نه! که آنان پاکند
روشنگر افلاکند
هر اختری از آنان
هرشب خبر خواهد داد
سخت است سخت، اما من
دانم که فردا دشمن
پا تا بهسر خواهد سوخت
در آتش این بیداد
ای مادران! دستادست
شورنده صف باید بست
تا دل بترکد از دیو
فریاد! با هم فریاد!
زن – این طلوع نور زِ تاریکی –
یک دکمه را فشرد و زِ جا برجست
اطراف را نظر به نظر پیمود
اکناف را گذر به گذر پیوست.
چابک دوید و پنجره را بگشود
بر پهنهی مُشبّکِ چشمانداز
فریاد زد که «آی! به پا خیزید!»
خفتن به کارزار نمیبایَست.
دیوان به خیره خون مرا خوردند
تنها نه من، بَسا چو من آزردند
بر این ستم که رفت به زن، آیا
با خلقِ حقگزار گواهی هست؟
تومار دادخواهیی ما اینک
در پیش روست، تا چه بفرمایی
تصدیق کن حقیقتِ مطلق را
ای سرنوشتسازِ قلم در دست…
ای آن که گاه گاه ز من یاد میکنی
پیوسته شادزی که دلی شاد میکنی
گفتی: «برو!» ولیک نگفتی کجا رود
این مرغ پر شکسته که آزاد میکنی
پنهان مساز راز غم خویش در سکوت
باری، در آن نگاه، چو فریاد میکنی
ای سیل اشک من! ز چه بنیاد میکنی؟
ای درد عشق او! ز چه بیداد میکنی؟
نازکتر از خیال منی، ای نگاه! لیک
با سینه کار دشنه پولاد میکنی
نقشت ز لوح خاطر سیمین نمیرود
ای آن که گاه گاه ز من یاد میکنی
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت
آخر اي دوست نخواهي پرسيد
که دل از دوري رويت چه کشيد
سوخت در آتش و خاکستر شد
وعده هاي تو به دادش نرسيد
داغ ماتم شد و بر سينه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکيد
آن همه عهد فراموشت شد
چشم من روشن روي تو سپيد
جان به لب آمده در ظلمت غم
کي به دادم رسي اي صبح اميد
آخر اين عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهي ديد
دل پر درد فريدون مشکن
که خدا بر تو نخواهد بخشيد
گفت دانایی که: گرگی خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!
لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
و آنکه از گرگش خورد هردم شکست
گرچه انسان می نماید گرگ هست
و آن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟…
عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کرده ام ، بنشین تماشایت کنم
الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم
گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم
بنشین که با من هر نظر،با چشم دل ،با چشم سر
هر لحظه خود را مست تر ، از روی زیبایت کنم
بنشینم و بنشانمت آنسان که خواهم خوانمت
وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم
درد بی درمان شنیدی؟
حال من یعنی همین!
بی تو بودن، درد دارد!
می زند من را زمین
می زند بی تو مرا،
این خاطراتت روز و شب
درد پیگیر من است،
صعب العلاج یعنی همین!
صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست میدارم
ولی افسوس و صد افسوس
زابر تیره برقی جست
که قاصد را میان ره بسوزانید
کنون وامانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
کاش می دیدم چیست
آنچه از عمق تو تا عمق وجودم جاریست
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را
می خوابانی
آه وقتی که تو چشمانت
آن جام لبالب از جان دارو را
سوی این تشنه ی جان سوخته می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
دست ویران گر شوق
پر پرم میکند ای غنچه رنگین پر پر….
من، در آن لحظه كه چشم تو به من مي نگرد
برگ خشكيده ايمان را
در پنجه باد،
رقص شيطاني خواهش را، در آتش سبز!
نور پنهاني بخشش را، در چشمه مهر!
اهتزاز ابديت را مي بينم!!
بيش از اين، سوي نگاهت، نتوانم نگريست!
اهتزاز ابديت را يارای تماشايم نيست!
كاش می گفتی چيست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاريست؟!
عید آمد و ما خانه خودرا نتکاندیم
گردی نستردیم و غباری نستاندیم
دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز
از بیدلی وی را ز در خانه براندیم
آفاق پر از پیک و پیام است، ولی ما
پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم
من دانم و غمگین دلت، ای خسته کبوتر
سالی سپری گشت و ترا ما نپراندیم
صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند
ما این خرک لنگ زجویی نجهاندیم
از نه خم گردون بگذشتند حریفان
مسکین من و دل در خم یک زاویه ماندیم
طوفان بتکاند مگر “امید” که صد بار
عید آمد و ما خانه خودرا نتکاندیم
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟
یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز
بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
پوپکم ! آهوکم
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
ما
یادگار عصمت غمگین اعصاریم
ما
راویان قصههای شاد و شیرینیم
قصههای آسمان پاک
نور جاری، آب
سرد تاریک،خاک
قصههای خوشترین پیغام
از زلال جویبار روشن ایام
قصههای بیشهٔ انبوه، پشتش
کوه، پایش نهر
قصههای دست گرم دوست در شبهای سرد شهر
کاش می دیدم چیست
آنچه از عمق تو تا عمق وجودم جاریست
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را
می خوابانی
آه وقتی که تو چشمانت
آن جام لبالب از جان دارو را
سوی این تشنه ی جان سوخته می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
دست ویران گر شوق
پر پرم میکند ای غنچه رنگین پر پر….
من، در آن لحظه كه چشم تو به من مي نگرد
برگ خشكيده ايمان را
در پنجه باد،
رقص شيطاني خواهش را، در آتش سبز!
نور پنهاني بخشش را، در چشمه مهر!
اهتزاز ابديت را مي بينم!!
بيش از اين، سوي نگاهت، نتوانم نگريست!
اهتزاز ابديت را يارای تماشايم نيست!
كاش می گفتی چيست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاريست؟!
به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کردهام با این پرستوها و ماهیها
زمستان
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم
زچشم دوستان دور یا نزدیک
مسیحای جوان مرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناحوانمردانه سرد است…آی…
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!
از کجا؟ از کیست؟
هرگز این پرسیده ای از باد؟
به کجا؟ وانگه چرا؟ زین کار مقصد چیست؟
خواه غمگین باش، خواه شاد
باد بسیار است و پر بسیار، یعنی این عبث جاری ست.
آه! باری بس کنم دیگر
هر چه خواهی کن، تو خود دانی
گر عبث، یا هر چه باشد چند و چون،
این است و جز این نیست.
مرگ گوید: هوم! چه بیهوده!
زندگی می گوید: اما باز باید زیست،
باید زیست،
باید زیست!!!
چون شمعم و سرنوشت ِ روشن، خطرم
پروانه مرگ پر زنان دور سرم
چون شرط ِ اجل بر سر از آتش تبرم
خصم افکند آوازه که با تاج زرم!
اکنون که زبان شعله ورم نیست، چو شمع
وز عمر همین شبم باقی ست، چو شمع
فیلم نه به یاد ِ هیچ هندوستانی
پس بر سرم آتشین کجک چیست، چو شمع؟
از آتش دل شب همه شب بیدارم
چون شمع ز شعله تاج بر سر دارم
از روز دلم به وحشت، از شب به هراس
وز بود و نبود خویشتن بیزارم
هان، کجاست؟
پایتخت این دژایین قرن پر آشوب
قرن شکلک چهر
بر گذشته از مدار ماه
لیک بس دور از قرار مهر
قرن خون آشام
قرن وحشتناکتر پیغام
کاندران با فضلهٔ موهوم مرغ دور پروازی
چار رکن هفت اقلیم خدا را در
زمانی بر میآشوبند
هر چه هستی، هر چه پستی،
هر چه بالایی
سخت میکوبند پاک میروبند
آرام باش عزیز من ، آرام باش
حکایت دریاست زندگی
گاهی درخشش آفتاب، برق و
بوی نمک، ترشح شادمانی
گاهی هم فرو میرویم ،
چشمهای مان را میبندیم ، همه جا تاریکی است
آرام باش عزیز من
آرام باش
دوباره سر از آب بیرون می آوریم
و تلالو آفتاب را می بینیم
زیر بوته ای از برف
که این دفعه
درست از جایی که تو دوست داری ، طالع می شود
حکایت باران بی امان است
این گونه که من
دوستت می دارم
شوریده وار و پریشان
بر خزه ها و خیزاب ها
به بیراهه و راه ها تاختن
بی تاب، بی قرار
دریایی جستن
و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن
و تو را به یاد آوردن
حکایت بارانی بی قرار است
این گونه که من دوستت می دارم
میخواهم دوباره به دنیا بیایم
بیرون در، تو منتظرم بوده باشی
و بی آنکه کسی بفهمد
جای بیداری و خواب را
به رسم خودمان درآریم
تو را به ترانهها بخشیدم
به صدای موسیقی
به سکوت شکوفهها
که به میوه بدل میشوند
و از دستم میچینند
تو را به ترانهها بخشیدم
هدیه ام از تولد
گریه بود
خندیدن را تو به من آموختی
سنگ بوده ام
تو کوهم کردی
برف بوده ام
تو آبم کردی
آب می شدم
تو خانه دریا را نشانم دادی
می دانستم گریه چیست
خندیدن را
تو به من هدیه کردی
آن قدر به تو نزدیک بودم
که تو را ندیدم
در تاریکی خود، به تو لبخند می زنم
شکران روزهایی
که کنار تو
راه رفته ام
میوه بی مانندت
عطر توست، شکوفه نارنج!
توده یی از عطرها
که از آسمانش می چینیم
چه مثل شبنم صبحگاهان باشی
چه شکل شاخه مرجان
میوه بی مانندت
عطر توست
باران صبح
نم نم
می بارد
و تو را به یاد می آورد
که نم نم باریدی
و ویران کردی
خانه کهنه را …
دور از تو
فواره ی بی قرارم
پرپر می زنم
که از آسمان تهی
به خانه ی اولم برگردم
سایه سنگ بر آینه خورشید چرا؟
خودمانیم، بگو این همه تردید چرا؟
نیست چون چشم مرا تاب دمى خیره شدن
طعن و تردید به سرچشمه خورشید چرا؟
طنز تلخى است به خود تهمت هستى بستن
آن که خندید چرا، آن که نخندید چرا؟
طالع تیره ام از روز ازل روشن بود
فال کولى به کفم خط خطا دید چرا؟
من که دریا دریا غرق کف دستم بود
حالیا حسرت یک قطره که خشکید چرا؟
گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم
دلم از دیدن این آینه ترسید چرا؟
آمدم یک دم مهمان دل خود باشم
ناگهان سوگ شد این سور شب عید چرا
قطار میرود
تو میروی
تمام ایستگاه میرود
و من چقدر سادهام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطارِ رفته ایستادهام
و همچنان
به نردههای ایستگاه رفته
تکیه دادهام!
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن درآورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان برآورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه شناسنامههایشان
درد میکند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظههای ساده سرودنم درد میکند
انحنای روح من، شانههای خسته غرور من
تکیهگاه بیپناهی دلم شکسته است
کتف گریههای بیبهانهام
بازوان حس شاعرانهام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
تو را به ترانهها بخشیدم
به صدای موسیقی
به سکوت شکوفهها
که به میوه بدل میشوند
و از دستم میچینند
تو را به ترانهها بخشیدم
میتوانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا
میتوان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
میتوان درباره ی گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
نه چندان بزرگم
که کوچک بیابم خودم را
نه آنقدر کوچک
که خود را بزرگ…
گریز از میانمایگی
آرزویی بزرگ است؟
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نمنم، تو را دوست دارم
نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی
من ای حس مبهم تو را دوست دارم
سلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازه غم تو را دوست دارم
بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم
جهان یک دهان شد هم آواز با ما
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم
حرفهای ما هنوز ناتمام…
تا نگاه میکنی
وقت رفتن است،
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه باخبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود
آی…
ای دریغ و حسرتِ همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونان که بایدند
نه بایدها…
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض میخورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره میکنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحههای تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونان که بایدند
نه بایدها…
هر روز بی تو
روز مبادا است!
اندیشیدن
در سکوت
آن که میاندیشد
بهناچار دَم فرو میبندد
اما آنگاه که زمانه
زخمخورده و معصوم
به شهادتش طلبد
به هزار زبان سخن خواهد گفت
من سرگذشتِ یأسم و امید
با سرگذشتِ خویش:
میمُردم از عطش،
آبی نبود تا لبِ خشکیده تر کنم
میخواستم به نیمهشب آتش،
خورشیدِ شعلهزن بهدرآمد چنان که من
گفتم دو دست را به دو چشمان سپر کنم
با سرگذشتِ خویش
من سرگذشتِ یأس و امیدم…
آری، با توام
من در تو نگاه می کنم
در تو نفس می کشم
و زندگی مرا تکرار می کند
بسان بهار که آسمان را
و علف را پاکی آسمان
در رگ من ادامه مییابد
کیستی که من این گونه
به اعتماد
نام خود را با تو می گویم
کلید خانه ام را در دستت می گذارم
نان شادی هایم را با تو قسمت می کنم
کیستی که من، اینگونه به جد
در دیار رؤیاهای خویش
با تو درنگ میکنم؟
کیستی که من جز او
نمی بینم و نمی یابم
دریای پشت کدام پنجره ای؟
که اینگونه شایدهایم را گرفته ای
زندگی را دوباره جاری نموده ای
پر شور، زیبا و روان
دنیای با تو بودن در اوج همیشه هایم
جان می گیرد
و هر لحظه تعبیری می گردد از
فردایی بی پایان
در تبلور طلوع ماهتاب
باعبور ازتاریکی های سپری شده…
کیستی ای مهربان ترین؟
من پناهنده ام
به مرزهای تنت
و من همه جهان را
در پیراهن گرم تو
خلاصه می کنم
مثل درختی
که به سوی آفتاب قد میکشد
همه وجودم دستی شده است
و همه دستم خواهشی:
خواهش تو
چه بی تابانه میخواهمت!
تو را دوست دارم
و این دوست داشتن
حقیقتی است که مرا
به زندگی دلبسته می کند
میان خورشیدهای همیشه
زیبایی تو لنگریست
خورشیدی که از سپیدهدم
همه ستارگان بینیازم می کند.
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم ….
مرا فریاد کن !
یکی کودک بودن
«به ایسای شاعر»
یکی کودک بودن
آه!
یکی کودک بودن در لحظه غرش آن توپ آشتی
و گردش مبهوت سیب سرخ
بر آیینه
یکی کودک بودن
در این روز دبستان بسته
و خشخش نخستین برف سنگینبار
بر آدمک سرد باغچه
در این روز بیامتیاز
تنها
مگر
یکی کودک بودن
و حسرتی
نه
این برف را دیگر
سر بازایستادن نیست،
برفی که بر ابرو و موی ما مینشیند
تا در آستانه آیینه چنان در خویش نظر کنیم
که به وحشت
از بلند فریادوار گُداری
به اعماق مغاک
نظر بردوزی
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونان که بایدند
نه بایدها…
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض میخورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره میکنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحههای تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونان که بایدند
نه بایدها…
هر روز بی تو
روز مبادا است!
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
… و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من – دل مغرورم – پرید و پنجه به خالی زد
که عشق – ماه بلند من – ورای دست رسیدن بود
گل شکفته! خداحافظ اگر چه لحظهٔ دیدارت
شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان زآغاز به یکدگر نرسیدن بود
اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه بهانه اش نشنیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت ولی به فکر پریدن بود
اگر باید زخمی داشته باشم
که نوازشم کنی
بگو تا تمام دلم را
شرحه شرحه کنم
زخم ها زیبایند
و زیباتر آن که
تیغ را هم تو فرود آورده باشی!
تیغت سحر است و
نوازشت معجزه
و لبخندت
تنظیفی از فواره نور
و تیمار داریات
کرشمهای میان زخم و مرهم
عشق و زخم
از یک تبارند
اگر خویشاوندیم یا نه
من سراپا همه زخمم
تو سراپا
همه انگشت نوازش باش
گنجایش هزار بهار،
گنجایش هزار شکفتن دارد
وقتی به باغچه مینگرم
روح عظیم «مولانا» را میبینم
که با قبای افشان
و دفتر کبیرش
زیر درختهای گلابی
قدم میزند
و برگهای خشک
زیر قدمهایش شاعر میشوند
وقتی به باغچه مینگرم
«بودا» حلول میکند
در قامت تمام نیلوفرها
وقتی به باغچه مینگرم
پاییز «نیروانا» ست
پاییز نی زنی است
که سحر ساده نفسش را
در ذرههای باغ
دمیده است
و میزند
که سرو به رقص آید
نام تو را نمی دانم.
آری،
اما می دانم.
گل ها اگر که
نام تو را
می دانستند،
نسل بهار از اینسان
رو سوی انقراض،
نمی رفت
چشمان تو تعبیر بهارانه ی عشق
جان و دل بیقرار تو؛ خانه ی عشق
مردم همگی شدند دیوانه یار
امّا تو شدی عاشق دیوانه ی عشق
دل من! باز مثل سابق باش
با همان شور و حال عاشق باش
مهر می ورز و دم غنیمت دان
عشق می باز و با دقایق باش
بشکند تا که کاسه ات را عشق
از میان همه تو لایق باش
خواستی عقل هم اگر باشی
عقل سرخ گل شقایق باش
شور گرداب و کشتی سنگین؟
نه اگر تخته پاره قایق باش
بار پارو و لنگر و سکان
بفکن و دور از این علایق باش
هیچ باد مخالف اینجا نیست
با همه بادها موافق باش
تقویم را معطل پاییز کرده است
در من مرور باغ همیشه بهار تو
از باغ رد شدی که کشد سر مه تا ابد
بر چشم های میشی نرگس غبار تو
مستی نبود غایت تأثیر تو باید
دیوانه شود هر که شراب تو بنوشید
مستوری و مست تو به یک جامه نگنجد
عریان شود از خویش تو را هر که بپوشد
دستی که به دست من بپیوندد نیست
صبحی که به روی ظلمتم خندد نیست
زنجیر،
فراوانِ فراوان امّا
چیزی که مرا به زندگی بندد نیست
به شب سلام که بی تو رفیق راه من است
سیاه چادرش امشب پناهگاه من است.
چه جای غم که ندارم تو را؟ که در نظر من
سعادتی به جهان مثل دوست داشتنت نیست…
مثل باران بهاری که نمی گوید کِی
بی خبر در بزن و سرزده از راه برس…!
زنی كه صاعقهوار، آنك، ردای شعله به تن دارد
فرو نيامده خود پيداست كه قصد خرمن من دارد
من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم ..
می شوم بیدار و می بینم کنارم نیستی
حسرتت سر میگذارد بی تو بر بالین من
خورشید من برای تو یک ذره شد دلم
چندان که در هوای تو از خاک بگسلم
دل را قرار نیست، مگر در کنار تو
کاینسان کشد به سوی تو منزل به منزلم
با اسم اعظمی که به جز رمز عشق نیست
بیرون کِش از شکنجهی این چاه بابلم
شراب چشمهای تو مرا خواهدگرفت از من
اگر پیمانهای از آن به چشمانم بنوشانی
ترسم به نام بوسه غارت کنم لبت را
با عذر بی قــراری این بهترین بهـــانه!
دگر به دلهره و شک نخواهم اندیشید
تویی که نقطه پایان اضطراب منی
مرا به بوی خوشت جان ببخش و زنده بدار
که از تو چیزی ازین بیشتر نمیخواهم
چون پرسم از پناهی ، پشتی و تکیهگاهی
آغوش مهربانت ، از هر جواب خوشتر …
تشویش هزار “آیا”، وسواس هزار “اما”
کوریم و نمیبینیم، ورنه همه بیماریم.
کردهام طی صد بیابان را به شوق یک جنون
من از این دیوانه بازی ها فراوان کردهام.
هربار
من
تو را
برای شعر
برنمی گزینم،
شعر
مرا
برای تو
برگزیده است.
در هشیاری به سراغت نمی آیم؛
هر بار
از سوزش انگشتانم درمی یابم
که باز
نام تو را مینوشته ام.
خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی ملقب به لسانالغیب شاعر بزرگ و غزل سرای ایرانی است. ایشان در سال 727 قمری مصادف با قرن 14 میلادی در شیراز متولد شده اند. اشعار و دیوان حافظ به دلیل زیبایی و عرفان غنی بسیار مشهور بوده و امروزه در خانه اکثر ایرانیان دیوان حافظ وجود دارد. اکثر شعرهای حافظ شیرازی به سبک غزل بوده و بدین جهت کتاب غزلیات وی با نام فال حافظ شهرت زیادی در بین شعر دوستان و هموطنان عزیزمان به خود اختصاص داده است.
البته باید بدانید نوع و سبک شعرهای این شاعر نامی و خوش سخن به سمت خواجوی کرمانی بوده و این نشان دهنده تأثیر خواجوی کرمانی بر شعرای بعد از خود می باشد، که از وی تبعیت کرده و سبک و سیاق شعری خود را از ایشان الگو گرفته اند. آرامگاه این شاعر در شیراز واقع شده و هر ساله تعداد زیادی از دوستداران حافظ و سبک شعری وی به آرامگاه ایشان می آیند.
ویکی پدیا درباره حافظ اینگونه میگوید:
در اثرپذیری حافظ از قرآن تردیدی نیست. انقلابِ حافظ در غزل، که همانا سرودنِ ابیاتی دارای معنای مستقل باشد، تحتِ تأثیرِ سبکِ قرآن بودهاست. در عین حال، حافظ فرهنگ باستانی و فرهنگ اسلامی ایران را با دین، کلام، فلسفه و عرفان پیوند داد و در شعرش متبلور ساخت.
ابومحمد مشرف الدین مصلح بن عبدالله بن مشرف متخلص به سعدی از شعرا و نویسندگان پارسی گوی نامی و سرشناس است. ایشان از شعرا و نویسندگان بزرگ قرن هفتم هجری هستند و سال های عمر این شاعر با حکومت اتابکان فارس در شیراز و همزمان با حمله مغول به ایران و سقوط بسیاری از حکومت های آن زمان مصادف شده است. سعدی شیرازی به واسطه داشتن قلم روان و سبک شعری خاص و منحصر به فرد القابی از جمله «استاد سخن»، «پادشاه سخن» و «شیخ اجل» داشتند و مورد توجه بسیاری از علاقه مندان به شعر، شاعری و نویسندگی آن زمان قرار گرفته اند.
بوستان و گلستان سعدی از آثار غنی و ارزشمند این شاعر فرهیخته می باشد و نظم بوستان و نظم و نثر گلستان ایشان بسیار روان و ساده بوده و برای تمامی افراد قابل درک است. آرامگاه سعدی نیز مانند حافظ در شیراز واقع شده و هر سال مرکز حضور بسیاری از دوستداران نظم و نثر آثار دلنشین این شاعر و نویسنده فرهیخته می باشد.
نام شاعر | محل تولد | محل دفن |
حافظ شیرازی | شیراز | شیراز |
سعدی شیرازی | شیراز | شیراز |
فردوسی | توس (خراسان) | توس (خراسان) |
مولانا جلالالدین محمد بلخی | بلخ | قونیه (ترکیه) |
خیام نیشابوری | نیشابور | نیشابور |
نظامی گنجوی | گنجه | گنجه |
عطار نیشابوری | نیشابور | نیشابور |
وحشی بافقی | بافق (یزد) | بافق (یزد) |
پروین اعتصامی | تبریز | قم |
ابوالقاسم فردوسی توسی شاعر و نویسنده قرن چهارم هجری قمری حماسه سرای ایرانی و سراینده شاهنامه فردوسی، حماسه ملی ایران می باشد. ایشان در قرن چهارم هجری در توس از توابع خراسان متولد شده اند و با توجه به علاقه شدید به سرایندگی و داستان سرایی وارد این عرضه گردیده و یک اثر شگرف با نام شاهنامه فردوسی که حاصل سی سال عمر ایشان استف را به جای گذاشته اند. ایشان به دلیل سخنوری و علم بالا در ادبیات با نام «حکیم سخن» و «حکیم توس» شهرت دارند و بخش اعظمی از عمر و ثروت خود را در راه علم آموزی و سرودن اشعار بی نظیر صرف کردند. آرامگاه این شاعر نامی در بخش توس شهرستان مشهد قرار دارد و هر ساله تعداد زیادی از مسافران، گردشگران و افراد بومی از مقبره ایشان بازدید می کنند.
ویکی پدیا درباره فردوسی اینگونه میگوید:
فردوسی در شاهنامه، فرهنگ ایران پیشا اسلام را با فرهنگ ایران پسا اسلام پیوند داده است. از شاهنامه برمیآید که فردوسی از آیینهای ایران باستان همچون زروانی، مهرپرستی و مزدیسنا اثر پذیرفته، هرچند پارهای از پژوهشگران سرچشمهٔ این اثرپذیریها را بنمایههای کار فردوسی میدانند، که او به آنها بسیار وفادار بوده است
مولان جلال الدین محمد بلخی ملقب به مولانا از شاعر نامی و خوش آوازه قرن هفتم هجری هستند. ایشان به نام های ملّای روم و مولوی رومی نیز شهرت دارند و از شاعران فارسی گوی کمنظیر در ایران به شمار می روند. ایشان علاوه بر سرودن اشعار به زبان فارسی، آثار زیادی به زبان های عربی، ترکی و یونانی نیز دارند. مولانا به لحاظ گستردگی مرزهای ایران زمین در آن زمان به شهرها و مناطق مختلف سفر کرده و بدین ترتیب مردم نقاط مختلف کشور از اندیشه و راه زندگی او بهره برده اند. به طوری که او را خداوندگار می نامیدند و برای ایشان ارزش و احترام ویژه ای قائل بودند.
از بین آثار منظوم مولوی می توان به مثنوی معنوی و غزلیات (دیوان شمس) و رباعیات اشاره کرد. البته آثار منثور مولوی نیز از محبوبیت بالایی برخوردار بوده و با نثر روان و شیوا مورد توجه بسیاری از مردم مناطق مختلف کشور از گذشته تا به امروز قرار گرفته است. فیه ما فیه، مکتوبات و مجالس سبعه نیز از آثار منثور مولوی بوده و پیشنهاد می کنیم حتماً آنها را تهیه نموده و مطالعه کنید. آرامگاه این شاعر نامی و مشهور در برون مرزهای کشور یعنی شهر قونیه میان دو استان آنتالیا و آنکارا در کشور ترکیه قرار دارد.
خیام نیشابوری شاعر، نویسنده و حکیم قرن پنجم هجری هستند و در نیشابور متولد شده اند. با توجه به اینکه در آن زمان نیشابور مرکز اصلی دین زرتشت بود، بعضی از محققان بر این عقیده اند که به احتمال قریب به یقین پدر خیام یک زرتشتی بوده است. که بعد از سالیان متمادی به دین اسلام گرویده و در این دین و آئین باقی مانده اند. نام این شاعر معروف در متون عربی به صورت کامل یعنی ابوالفتح عمر بن ابراهیم الخیام بیان شده، اما در فارسی معمولاً او را عمر خیام نیشابوری می نامند.
«نادره فلک، حکیم عارف به جمیع انواع حکمت به ویژه ریاضی، سلطان العلماء، خواجه حکیم، الحکیم الفاضل، امام خراسان، نصیرالحکمه و الدین، من اعیان المنجّمین، ملک الحکماء، فیلسوف العالمین و الحکیم الفاضل الاوحد» از القاب ایشان می باشد و بسیاری از علاقه مندان به سبک زندگی، راه و رسم و شیوه شعر گویی وی، خیام نیشابوری را با این القاب می شناسند. در حال حاضر دستاوردهای ایشان در علم ریاضیات، ستاره شناسی، فلسفه، موسیقی و ادبیات بر کسی پوشیده نیست. از بین آثار معروف خیام نیشابوری می توان به مختصر فی الطبیعیات، رساله میزان الحکم، وصیت نامه، ترجمه خطبه توحیدیه ابن سینا، اشعار عربی، رباعیات خیام و … اشاره کرد. آرامگاه این شاعر و حکیم فرزانه در نیشابور واقع شده و در باغی که آرامگاه امامزاده محروق در آن واقع شده، او را دفن کرده اند.
جمال الدین ابومحمّد الیاس بن یوسف بن زکی مؤیّد ملقب به نظامی گنجوی شاعر و داستان سرای ایرانی است. ایشان در شهر گنجه در قرن ششم متولد شده اند و خیلی زود یتیم شدند. به طوری که سرپرستی ایشان به دایی مادرشان محول شده و زیر نظر ایشان به تحصیل پرداختند. البته باید گفت که مادر نظامی گنجوی از اشراف بوده و بدین جهت ایشان یک بیت از دیباچه لیلی و مجنون را در وصف مادرشان سروده اند. ایشان بین سال های 602 تا 612 هجری قمری در گنجه درگذشتند و در همان جا به خاک سپرده شد. از نظامی گنجوی آثار اصیل و ماندگار نظیر مخزن الاسرار، خسرو و شیرین، لیلی و مجنون، هفت پیکر و اسکندرنامه به یادگار مانده است.
فَریدالدّین ابوحامِد محمّد عطّار نِیشابوری متخلص به عطار نیشابوری از شاعران و عارفان نامی و خوش آوازه ایرانی هستند. ایشان در نیشابور متولد شده و زندگی ایشان از اواسط قرن ششم تا اوایل قرن هقتم هجری قمری را در بر می گیرد. عطار نیشابوری از پر کارترین شاعران ایرانی می باشند و از جایگاه و طبقه بالایی در علم عرفان برخوردارند. این شاعر و عارف، عرفان و سادگی را در سرلوحه خود قرار داده و بدین جهت با به یادگار گذاشتن آثار فاجر و برجسته جایگاه ویژه ای در بین علاقه مندان به شعر، شاعری و عرفان پیدا کرده است. آرامگاه این شاعر در شش کیلومتری غرب نیشابور (در نزدیکی مقبره خیام نیشابوری) واقع شده و آثار فاخری نظیر منطق الطیر عطار و تذکره الاولیا به یادگار مانده است. برای آشنایی بیشتر با این شاعر حتماً آثار ایشان را مطالعه کنید، تا به عمق عرفان در کلام شیوای او پی ببرید.
نام شاعر | قرن زیست | آثار مهم |
حافظ شیرازی | قرن 8 هجری | دیوان غزلیات |
سعدی شیرازی | قرن 7 هجری | بوستان، گلستان |
فردوسی | قرن 4 هجری | شاهنامه |
مولانا جلالالدین محمد بلخی | قرن 7 هجری | مثنوی معنوی، دیوان شمس، رباعیات |
خیام نیشابوری | قرن 5 هجری | رباعیات، مختصر فی الطبیعیات |
نظامی گنجوی | قرن 6 هجری | مخزن الاسرار، خسرو و شیرین، لیلی و مجنون |
عطار نیشابوری | قرن 6-7 هجری | منطق الطیر، تذکره الاولیا |
وحشی بافقی | قرن 10 هجری | دیوان اشعار، ناظر و منظور، خسرو و شیرین |
پروین اعتصامی | قرن 14 هجری | دیوان اشعار |
وحشی بافقی شاعر نامی و خوش آوازه ایرانی در نیمه اوق قرن دهم هجری در بافق مابین کرمان و یزد متولد شدند. به همین سبب بعضی از دوستداران وی، وحشی بافقی را یزدی و برخی دیگر او را کرمانی میدانند. ایشان دوره اول زندگی خود را در بافق سپری نموده اند و پس از فراگیری مقدماتی علوم ادبی به کاشان سفر کردند. خانواده این شاعر از طبقه متوسط جامعه بودند و به دلیل علاقه شدید وحشی بافقی به برادرش، نام او را چندین بار در اشعار خود آورده است. این شاعر با زبان روان، ساده و شیوا احساسات خود را بیان نموده و بدین جهت توانسته جایگاه ویژه ای در بین علاقه مندان به شعر و شاعری بدست بیاورد. مضمون اشعار او بیشتر عشق های بی سرانجام، گله و شکایت از مشکلات زندگی می باشد. کتاب «کلیات وحشی» او حدود ۹ هزار بیت دارد، که اشعار آن علاوه بر غزل در قالب های دیگری نیز سروده شده اند.
وحشی بافقی منظومه ای به نام «ناظر و منظور» دارد که ۱,۵۶۱ بیت دارد. وزن این منظومه، مفاعیلن فعولن و در بحر هزج مسدس محذوف است. از دیگر آثار مهم این شاعر می توان به مثنوی خسرو و شیرین، دیوان اشعار وحشی بافقی شامل ۹,۰۷۶ بیت در قالب های غزل، قطعه، قصیده، رباعی، ترکیب بند، ترجیع بند، مخمس و مثنوی اشاره کرد. وحشی بافقی در 52 سالگی در سال 991 هجری قمری درگذشت و امروزه آرامگاه وی در محله پیر و برج روبروی امامزاده شاهزاده فاضل در استان یزد قرار دارد.
رخشنده اعتصامی ملقب به پروین اعتصامی در 25 دی ماه 1285 هجری شمسی در تبریز دیده به جهان گشودند. این نویسنده و شاعر ایرانی، از شخصیت های برجسته و سرشناس قرن بیستم میلادی هستند و بسیار از شعر، داستان کوتاه، رمان و نمایشنامه را به قلم خود نوشته اند. ایشان در دوران کودکی زبان های فارسی و عربی را زیر نظر معلمان برجسته و به صورت خصوصی در منزل فرا گرفتند. پس از آن نیز با اتمام تحصیلات ابتدایی، دوره متوسطه خود را در مدرسه آمریکایی تهران به اتمام رساندند. پروین اعتصامی بیش از 20 کتاب شعر و مجموعه ای از داستانهای کوتاه و رمانها نوشته است. پس از درگذشت نیز ایشان در حرم حضرت معصومه به خاک سپرده شده و دوستداران شعر و شاعری از مقبره ایشان بازدید می کنند.
زندگینامه رودکی به طور خلاصه: پدر شعر فارسی، نخستین شاعر بزرگ زبان فارسی دری است که با نبوغ شعری، زبان ساده و موسیقایی، شعر را از قالب محاورهای به سطحی ادبی و رسمی رساند. او با ستایش زندگی، طبیعت، عشق و حکمت، نقش مهمی در پایهگذاری شعر فارسی کلاسیک ایفا کرد و سبکی ساده اما فاخر را بنیان نهاد. رودکی در دربار سامانیان جایگاهی والا داشت و با تأثیر بر شاعران پس از خود، نامش را در تاریخ ادبیات جاودانه کرد؛ هنوز هم اشعارش زندهاند و در آموزش، فرهنگ عمومی و جشنوارههای ادبی گرامی داشته میشود.
نیما یوشیج (علی اسفندیاری) بنیانگذار شعر نو فارسی و از پیشگامان تحول ادبیات معاصر ایران است که با شکستن قالبهای سنتی، شعر را از فضای درباری به دل زندگی و اجتماع آورد. او در سال ۱۲۷۶ در روستای یوش مازندران متولد شد، در تهران تحصیل کرد و با ادبیات غرب آشنا شد. با انتشار شعر «افسانه» در سال ۱۳۰۱ انقلابی در شعر فارسی بهپا کرد. سبک او بر پایهی آزادی در وزن و محتوا بود و به موضوعات اجتماعی، انسانی و فلسفی پرداخت. نیما با آثارش الهامبخش شاعرانی چون شاملو، فروغ و اخوان شد. آرامگاه او در زادگاهش یوش قرار دارد و خانهاش به موزهای فرهنگی تبدیل شده است. نیما علاوه بر شعر، مقالات و نامههایی نیز نوشته که بخش مهمی از میراث ادبی او را تشکیل میدهد. امروز، نام نیما نماد نوگرایی، تفکر تازه و تعهد به انسان و زمانه است.
فریدون مشیری (۱۳۰۵–۱۳۷۹) شاعر نامدار معاصر ایرانی بود که با زبان ساده، صمیمی و موسیقایی خود، پلی میان شعر سنتی و نو ساخت. او در خانوادهای فرهنگی در تهران زاده شد و در مشهد، تهران و دانشگاه تهران تحصیل کرد، هرچند تحصیلات رسمیاش را ناتمام گذاشت. مشیری بیشتر زندگیاش را در رسانهها و محافل ادبی گذراند و در شعرهایش به موضوعاتی چون عشق، انساندوستی، وطن، امید و اندوه پرداخت. آثارش مانند کوچه و آه باران از محبوبترین اشعار معاصرند. او شاعری بیادعا، مستقل و مردمی بود که توانست شعر را به زبان دل تبدیل کند و تأثیر ماندگاری بر نسلهای بعد بگذارد.
محمدحسین شهریار، شاعر نامدار معاصر، در سال ۱۲۸۵ در تبریز زاده شد و با سرودن اشعاری در قالبهای سنتی بهویژه غزل، و نیز منظومهی ترکی آذری «حیدربابایه سلام»، جایگاهی ویژه در ادبیات فارسی و آذری یافت. زبان ساده، موسیقایی و پر احساس او، بازتابدهندهی مضامینی چون عشق، عرفان، وطندوستی و مسائل اجتماعی است. عشق ناکامش الهامبخش بسیاری از اشعار عاشقانهاش بود و شعر مذهبی مشهور «علی ای همای رحمت» از آثار ماندگار اوست. شهریار با بزرگان ادب و هنر زمان خود در ارتباط بود و برخی از اشعارش با موسیقی ایرانی تلفیق شد. او در سال ۱۳۶۷ درگذشت و به پاس نقش ماندگارش در ادب فارسی، سالروز وفاتش به عنوان «روز شعر و ادب فارسی» نامگذاری شده است.
فروغ فرخزاد (۱۳۲۰–۱۳۴۵) شاعری جسور و نوآور بود که با عبور از محدودیتهای عرفی و فرهنگی ایران، صدای زنانه را وارد شعر فارسی کرد. او در آثارش از عشق، رنج، تنهایی و طغیان علیه سنتها سخن گفت و با زبان صمیمی و تصویرسازیهای مدرن، روح تازهای به ادبیات معاصر دمید. پس از جدایی از همسر و تجربههای عمیق شخصی، این احساسات در مجموعههایی چون «اسیر»، «دیوار» و «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» نمود یافت. فروغ علاوه بر شاعری، در ترجمه، نقاشی و فیلمسازی (مستند «خانه سیاه است») نیز فعال بود و تا امروز الهامبخش نسلها مانده است.
محمد شمس لنگرودی (با نام اصلی محمدتقی جواهری گیلانی) در ۲۶ مرداد ۱۳۲۹ در لنگرود گیلان به دنیا آمد و با تحصیل در رشته اقتصاد، خیلی زود به دنیای شعر و پژوهش ادبی گرایش یافت. انتشار مجموعهٔ تحولآفرین «رفتار تشنگی» (۱۳۶۶) او را بهعنوان یکی از پیشگامان موج نو در شعر فارسی مطرح کرد و با نگارش چهارجلدی «تاریخ تحلیلی شعر نو» نقش پژوهشگر مرجع را نیز ایفا نمود. شمس علاوه بر شاعری، در سینما (فیلمهایی چون «احتمال باران اسیدی») و دکلمهخوانی فعال است و با زبانی ساده، احساسی و گاه فلسفی، مخاطبان عام و خاص را مجذوب خود ساخته است.
احمد شاملو (۱۳۰۴–۱۳۷۹) در تهران زاده شد و با معرفی «شعر سپید»، انقلابی در زبان و فرم شعر فارسی بهوجود آورد. او شاعری متعهد بود که همزمان به ترجمه، پژوهش فرهنگی و دفاع از آزادی بیان پرداخت و در آثارش درد، اعتراض و امید مردم ایران را بازتاب داد. مجموعههای «هوای تازه»، «آیدا در آینه» و «ابراهیم در آتش» نشان از گسترهٔ موضوعی و وسعت نگاه او دارند. شاملو در طول زندگیاش بارها با سانسور و ممنوعیت چاپ روبهرو شد، اما هرگز از مواضع انسانی و عدالتخواهانهاش کوتاه نیامد. با مرگش در مرداد ۱۳۷۹، صدای بیدار و جسور او در ادبیات معاصر ایران همچنان پابرجاست.
سیمین بهبهانی (اصل نام: سیمین خلیلی) در ۲۸ تیر ۱۳۰۶ در تهران به دنیا آمد و در خانوادهای فرهنگی و روشنفکر رشد کرد. از ۱۴ سالگی شاعری را آغاز کرد و نخستین مجموعهاش «سهتار شکسته» را در ۲۴ سالگی منتشر نمود. او با حفظ ساختار عروضی غزل کلاسیک و افزودن مضامین اجتماعی، زنانه و انسانی، غزل فارسی را دگرگون ساخت. علاوه بر سرودن شعر، در تدریس، ترجمه، نقد اجتماعی و دفاع از حقوق زنان فعال بود و از چهرههای برجستهٔ کنشگری فرهنگی بهشمار میآمد. سیمین بهبهانی پس از سالها تأثیرگذاری بر ادبیات معاصر ایران، در ۲۸ مرداد ۱۳۹۳ درگذشت و در بهشت زهرا تهران به خاک سپرده شد.
سهراب سپهری در ۱۵ مهر ۱۳۰۷ در کاشان چشم به جهان گشود و در فضای کوچهباغها و باغهای انار، عشق به طبیعت و خلوت را از کودکی تجربه کرد. او تحصیلات هنرهای زیبای خود را در دانشگاه تهران در رشتهی نقاشی ادامه داد و همزمان نخستین مجموعهی شعریاش، «مرگ رنگ»، را منتشر کرد. سفرهایش به هند، ژاپن، فرانسه و مکزیک تأثیر عمیقی بر نگاه عرفانی و مینیمالیستی او داشت و این تجربهها در شعر و نقاشیاش منعکس شد. آثار برجستهی او مانند «صدای پای آب»، «نشانی» و «حجم سبز» با زبانی ساده و تصویرسازیهایی شاعرانه، پیوندی تنگاتنگ بین عرفان شرقی، انسانگرایی و زیباییشناسی مدرن برقرار کردند. پس از مبارزه با سرطان خون، او در اول اردیبهشت ۱۳۵۹ درگذشت و در امامزاده سلطانعلی بن محمد باقر مشهد اردهال در کنار طبیعتی آرام به خاک سپرده شد.
قیصر امینپور (۱۳۳۸–۱۳۸۶) از شاعران برجستهٔ معاصر ایران بود که با زبان ساده و عمق معنا، نمادی از شعر نو بهویژه شعر انقلاب شد. او فارغالتحصیل زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران و دکترای «سنت و نوآوری در شعر معاصر» بود و بهعنوان استاد دانشگاه تهران و الزهرا فعالیت کرد. آثار ماندگار او شامل مجموعههای «تنفس صبح»، «در کوچه آفتاب»، «آینههای ناگهان» و «گلها همه آفتابگردانند» است که ترکیبی از احساس و اندیشهٔ انسانی ارائه میدهند. امینپور در کنار شعر، در ترجمه و نقد ادبی نیز فعال بود و با تأسیس حوزهٔ هنری سازمان تبلیغات اسلامی، در شکلگیری جریان ادبی پس از انقلاب نقشآفرین بود. او پس از سالها ابتلا به بیماریهای مزمن (پیوند کلیه و جراحی قلب) در سن ۴۸ سالگی درگذشت، اما اشعارش همچنان در کتابهای درسی و محافل ادبی ایران زنده است.
نظر شما درباره این محتوا چیه؟
میانگین نظرات / 5. تعداد نظردهی:
65 نظر
من اگه بخوام راجع به شعر فارسی بگم، واقعاً یه دنیا زیبایی و احساسه. مخصوصاً وقتی شاعران کلاسیک مثل حافظ و سعدی رو میخونم، آدم با خودش میگه چقدر زبان فارسی غنی و پرمحتواست. اینجوری که همیشه یه حس تازه به آدم دست میده. راستی نظر شما چیه؟واقعاً امروز شاعرای جوان میتونن با این بزرگان رقابت کنن؟ امیدوارم که پویا بودن شعر فارسی ادامه داشته باشه تا همیشه این حس خوب رو تجربه کنیم
ایرانه و شعر فارسی و شاعراش اصلا یه دنیای دیگست
از این متن خیلی لذت بردم. اشعار معروف فارسی مثل شعرهای پروین اعتصامی جوری هستن که هر کس از هر سطح سواد میتونه ازش لذت ببره.
من چند وقتیه که دنبال شعر فارسی میگردم،پدرم دراومده تا برسم به نتیجه مطلوب.محشره این شعرها،یه حس خاصی دارن که آدمو میبرن تو یه دنیای دیگهسرشار از رنگ و فرم و احساسات عمیق. راستی،درباره تاثیر فرهنگهای دیگه تو شعر فارسی چیزی میدونی؟انگار تو هر دورهای یه تاثیری گرفته از جاهای مختلف که جذابش کرده،کلا فهمیدن اینا کار میبره ولی جالبه.
من از شعر فارسی خیلی خوشم میاد، اصلا یه چیز عجیب غریبی توش هست که آدمو میبره به یه دنیای دیگه، مثلا شعرای حافظ یا سعدی رو میخونی حس میکنی یه جور پرواز میکنی تو زمان و مکان. راستی یه سوال، این بخش که درباره تاثیر شعر فارسی روی فرهنگ و هنر ایرانی بود، چه جوری توضیح داده شده بود؟ چون یه تیکهاش توجهم رو جلب کرد و میخوام دقیقتر بدونم
راستش هیچوقت فکر نمیکردم دوست داشتن شعر فارسی انقدر پرفکر باشه. اولش که شروع کردم فقط دلم میخواست یه کم چیز یاد بگیرم ولی حالا دارم تو هر کتابخونهای میگردم دنبال نسخههای قدیمیش. یه بار دیگه خودمو اسیر کردم تو کتابای مولانا. راستی کسی یه کتاب خوب میشناسه برای شروع که زیاد توضیح داشته باشه؟
من داشتم دنبال یه شعر فارسی خوب میگشتم که به اینجا رسیدم، راستش انقدر تنوع شعر فارسی زیاده که آدم گیج میشه از کجا شروع کنه.به نظرم شعر فارسی یه جورهایی مثل دنیای جادویه که هیچ وقت تموم نمیشه.بعضی شعرهاشون قلب آدمو لمس میکنه و احساسات عمیقی رو مینویسه.کسی اینجا میتونه یه پیشنهاد برای خوندن بده؟ خیلی میخوام بدونم چی پیشنهاد دارید همه تون
من خیلی به شعر فارسی علاقه دارم، از بچگی همیشه کتابای شعر میخوندم. مخصوصاً شاعران بزرگی مثل حافظ و مولانا همیشه تو دلم جا داشتن. این محتوا برای کسی مثل من که عاشق شعره خیلی جذابه. راستی بعضی از اشعار نیست تو این محتوا که فکر میکردم هست. از تیم سایت میخوام ببینن میتونن بیشتر اشعار مولوی رو هم اضافه کنن؟ عالیه که اینقدر منابع خوب توی این صفحه هست، واقعا کمککنندهست.
من تازه شروع کردم به خوندن اشعار معروف فارسی و خییییلی خوشم اومده ازشون. اینکه چقدر شعرای قدیمی هنوز حسشونو به آدم میرسونن واقعا شگفتانگیزه. فکر نمیکردم اینقدر چیزای قشنگی توش باشه. اگه کسی پیشنهادی داره واسه شعر دیگه ای که باید بخونم، حتما بگه. راستی، این سایت اشعار استاد شهریار رو هم داره یا نه؟بوگمش کنید!
من یکی از بزرگترین طرفدارای شعر فارسیام و واقعاً نمیتونم بگم چقدر لذت میبرم از شعرای حافظ و سعدی شاید باورتون نشه ولی هر بار که یه بیت از این شعرا میخونم حس میکنم یه دنیا معنی پشتش خفنه راستی شما هم حس میکنین که هر شعرشون مثل یه نقاشی پیچیدهس که هر بار بهش نگاه کنی چیز جدیدی پیدا میکنی؟
من عاشق شعر فارسیام به خصوص شعرهایی که توش عشق و زندگی رو به تصویر میکشن،خیلی برام جذابه،فکر میکنم این شعرها یه جورایی آدمو آروم میکنن و میبرن به دنیای دیگری،فقط یه سوال بیپرده داشتم،کدوم شعر فارسی براتون بیشتر مؤثر بوده و چرا؟یه توضیح مختصر میدید لطفا؟
من یه عالمه از این اشعار معروف فارسی رو خوندم، واقعا حس میکنم که شعر فارسی یه نوع جادویی داره که تا کسی خودش تجربه نکنه نمیفهمه، مخصوصا وقتی باهاش یه نوای موسیقی قشنگ باشه. این سایت هم به نظرم خیلی خوبه میتونید راحت بگردید و شعرهایی که دوست دارید پیدا کنید. راستی چرا تو بعضی از اشعار، کلی اصطلاح قدیمی هست که آدم هیچی ازشون نمیفهمه؟باید حتما مطالعه بیشتری کنیم؟
واقعاً از تنوع شعرهایی که اینجا گذاشتین لذت بردم. خیلیهاشون آرامشبخشن، بعضیها هم پر از احساسات عمیق. فقط یه سؤال: شعرهای این صفحه بیشتر انتخابی هستن یا تولیدی؟ یعنی از شاعران مختلف گردآوری شدن یا خودتون هم شعر مینویسین؟
اشعار معروف فارسی واقعاً تو جمعامون میدرخشن اما انصافاً بعضیشون خیلی سخته فهمیدنشون،جوری که میگی این چه معنی داره؟خب اصلاً شعر حافظ هم درس دادن میخواد اینطور که شنیدم.البته اینو بگم که همیشه دارم یاد میگیرم ولی یکی بگه شما چطور شروع کردید؟یا اینکه اصلاً جایی هست که بشه راحت یاد گرفت؟
خب من چند وقتیه که به شعر فارسی علاقهمند شدم و واقعا از خوندنش لذت میبرم، مخصوصاً شعرای حافظ و سعدی. هرچی بیشتر ورق میزنم بیشتر حس میکنم که دارم با دنیای قدیمیتر و شاید عمیقتر ارتباط برقرار میکنم. یه سوال داشتم قسمت تحلیل و توضیح اینا رو چطور میشه پیدا کرد؟منو راهنمایی کنید که برم سراغ کدوم صفحه سایت.
اشعار برگزیده شاعران مثل موسیقی واسه گوش که وقتی میخونیشون کلی حس خوب میده. شبای بلند و سرد زمستون نمیشه بدون یه شعر قشنگ آروم گرفت. به نظرتون اشعار سعدی به درد شبای تنهایی میخوره یا باید سراغ مولانا رفت؟ جایگزین کردن این ادبیات تو زندگی روزمره کلاً یه حس دیگه میده و آدمو پر از انرژی میکنه. نظرتون رو بگین چی فکر میکنی؟بهم بگو
من همیشه عاشق شعر فارسی بودم، اما این سایت به من این امکان رو میده که با شاعران جدید آشنا بشم. هر بار که بهش سر میزنم، یه دنیای جدید از شعرها رو کشف میکنم.
این همه که میگند شعر فارسی معرکهست،من که واقعاً هیچ وقت خسته نمیشم از شنیدن یا خوندنش خیلی طول کشید تا بتونم همهشون رو بفهمم ولی ارزشش رو داشت تنها مشکل اینه که بعضی وقتا زبونش یه کم سخت میشه برای من که یه چیزاییش رو نفهمیدم و اصلاً منظورمو میفهمید؟ آخه چرا انقدر پیچیدگی داره؟مثل این که آدم یه لایه جداگانه رو ببینه!
من که عاشق شعر فارسیام، هر روز یه دونه از این اشعار رو میخونم و حسابی کیف میکنم. میگن حافظ غزلسرای بینظیریه و هیچ کسی نتونسته مثل اون شعر بگه. البته سعدی هم حرف نداره، گلستانش عالیه. راستی، شما هم شعرای حافظ رو ترجیح میدین یا سعدی؟بهم بگین بدونم. من خیلی دوست دارم بدونم بقیه چی فکر میکنن در این مورد
من تازه درگیر اشعار معروف فارسی شدم و واقعا نمیدونستم اینقدر فلسفی و قشنگن. وقتی شعر حافظ رو خوندم، حس کردم داره باهام حرف میزنه! بعضی از بیتهاش یه حس آرامش خاصی بهم میده. راستی، میدونید چه شاعرایی بعد از حافظ مطرح شدن؟ خیلی کنجکاوم بدونم، شاید بتونم آثارشون رو هم بخونم.ممنون از محتوای عالی تون!
من همیشه عاشق شعر فارسی بودم و نمیتونم یه روز رو بدون یه شعر خوب شروع کنم. یادمه واسه اولین بار یه شعر از حافظ خوندم و سالهاست هربار که میخونمش تازهس و یه حسی بهم میده که نمیشه با کلمهها وصفش کرد. شعرهای مولانا هم که اصلاً عالیه، یه جور با دل آدم حرف میزنه که انگار اصلاً نمیتونه آدم رو تنها بذاره. شعر فارسی خیلی خوبه.
من قدیم کتابای زیادی از اشعار معروف فارسی خوندم، راستش همیشه عاشق ادبیات فارسی بودم و شعر فارسی یه فضای خیلی خاص و قشنگ داره. میخواستم بدونم اینجا راجع به کدوم شاعرا بیشتر مطلب گذاشتین؟چون خیلی دوست دارم درباره حافظ و سعدی بیشتر بدونم. این اشعار معروف فارسی یه دنیای دیگریه، هر بار که میخونی یه چیز جدید کشف میکنی.
من همیشه عاشق شعر فارسی هستم و راستش این گهگاهی که کتاب شعر دستم میگیرم، حس خوبی بهم دست میده. خیلی وقتها تو لحظات آرامشبخش شعر میخونم و فکر میکنم که چطور این همه زیبایی تو این خطوط جا گرفته. گاهی اوقات سوال برام پیش اومده که شاعران چطور این توانایی دارن که با کلمات ذهن و دل آدمو به تسخیر خودشون در بیارن؟ چرا هر شعری حس متفاوتی بوجود میاره؟
من چند ماهه دیوان حافظ رو دارم میخونم و واقعا هر بار چیزی جدید تو شعر فارسی کشف میکنم از بس جالبه، این حس همیشه باهامه که انگار هر چی بیشتر میخونم تازه متوجه میشم چقدر نخوانده باقی مونده.راستی شما برای شروع شعر فارسی چی پیشنهاد میکنی؟
من از وقتی شروع کردم به خوندن شعر فارسی، فکرم خیلی بازتر شده و چیزای جدید یاد گرفتم. شنیدم مولانا و سعدی اونقدر شعرهای قشنگی دارن که توصیه میشه بخونید.راستی من یه سوال دارم، بهترین دیوان شعر واسه خرید کدومه؟هرکی میدونه کمک کنه.
شعر فارسی واقعاً یه دنیا داره پر از رمز و رازهای قشنگ و زیبا. من همیشه میگم که باید بیشتر به این هنر اهمیت بدیم چون فرهنگمون توش خلاصه شده.یکی از سوالایی که برام پیش اومده اینکه این روزا چطوری میشه این شعرها رو به نسل جدید بهتر معرفی کرد؟ همه باید بدونن شعرهای ما چقدر ارزشمند هستن!
خب من همیشه شعر فارسی میخونم چون واقعا بهم حس خوبی میده. میخواستم یه چیزی بپرسم، البته ببخشید اگه مسخرس، راستی تفاوت اصلی بین غزل و قصیده چیه تو این صفحه چیزی توضیح داده شده؟من جدید با اینا آشنا شدم و گیجم!
بس که از شعر فارسی تعریف شنیده بودم، بالاخره گفتم باید سرم بیارم تو این کار کمی، که میگن خیلی فایده داره، بیذوقی نمیتونم چیزی بگم. یه چیز بپرسما، این متفات بودن درونمایههای شعر فارسی چطوری دستهبندی میشن؟ چون هر کدومشون یه چیزی دارن که خاص خودشونه و این باعث جذب آدم میشه، ممنون میشم اگه توضیحی بدید.
من که عاشق اشعار معروف فارسیام، خیلیها میگن که حافظ و سعدی تکه ولی واسه من مولانا یه چیز دیگس. اشعارش واقعا یه حس عمیق و متفاوتی داره، مثل یه سفر به دنیای ایدهها. یه سوال دارم،چندتا از این شعرها توی خودت چطوری تفسیر میکنیشون؟راستش من بعضی وقتا گیج میشم، دمتون گرم با این مطالب
من همیشه عاشق شعر فارسی بودم و به نظرم اشعار معروف فارسی یه دنیا حرف برای گفتن دارن. بعضی وقتا وقتی یه خط شعر میخونم، حس میکنم تو زمان سفر میکنم و با شاعر همراه میشم. راستی، تو نظرت چیه در این باره؟ من بعضی از اشعار پروین اعتصامی رو خیلی دوست دارم ولی به نظرم باید بیشتر دربارهش بخونم، کسی منبع خفن سراغ داره؟
دوستان کسی میدونه چرا شعر فارسی اینقدر متنوع و گستردس؟ خیلی جالب که از دورههای مختلفی از تاریخ منشأ گرفتن و هر کدوم زیبایی خاص خودشونو دارن. آیا اینجا به سبک اشعار شاعران معاصر هم پرداخته؟ شیفتهٔ شعرهای مهدی اخوان ثالثم و خوشحال میشم کسی همسلیقه پیدا کنم!
سلام کاش یه قسمتی رو هم اختصاص بدید برای ماهایی که دوست داریم گپ بزنیم راجبه اشعار فارسی
هیچ حسی قشنگ تر از خوندن اشعار فارس نیست ادمو به یه دنیای دیگه میبره
منونم ازتون بابت شعرایی که میذارید هربار که نیاز دارم مستقیم میام تو سایت شما
آخه این شعر فارسی دیگه آخرشه! حتی اگه هیچی ازش نفهمیم، بازم گوش و دل آدمو با خودش میبره. من که خودم سواد زیادی ندارم، ولی همیشه خوشم میاد بخونم و گوش بدم. کاش یکی بگه این همه قافیه و وزن و این چیزا رو چطوری یاد میگیرن؟ شاید یه راه ساده برای کسی که تازه شروع کرده باشه وجود داره. شما پیشنهادی دارید برای تازهکارا؟
خیلی خوشحالم که میتونم تو جمع شما درباره شعر فارسی صحبت کنم. من متوجه شدم که شعرهای فارسی پر از احساس و عاطفهن. میخواستم بپرسم شما کدوم اشعار رو برای شروع پیشنهاد میکنید؟ آیا برای کسی که اطلاعات خاصی نداره، خوندن شعرهای خیام رو توصیه میکنید؟ ممنون میشم اگه نظراتتون رو به اشتراک بذارین، چون واقعاً کمکم میکنه.
چه خبر بچهها؟ جدا از همه بحثا، شعر فارسی خیلی خوب میتونه مفاهیم عمیق رو منتقل کنه. یکی از چیزایی که من رو جذب میکنه توانایی توصیف احساسات پیچیده با کلماته. شما هم شعرای اجتماعی و انتقادی رو دوست دارین یا بیشتر طرفدار شعرای عاشقانهاید؟ نمیدونم چرا ولی همیشه دوست دارم چیزای نو رو هم تو شعر کشف کنم. شما چطور؟
سلام به دوستای عاشق شعر! این روزا که دیگه کمتر از گذشته به شعر توجه میکنیم، خوشحالم که چنین مکانی داریم برای حرف زدن درباره شعر فارسی. دوست دارم بدونم آیا شما هم به شعر علاقه دارین؟ به نظر شما شعر فارسی جاش در دنیای امروز کجاست؟ شعر خوندن برای من همیشه یه نوع سفر روحانیه، دوست دارم بدونم شما چی فکر میکنید و چطور با شعر ارتباط برقرار میکنید.
به نظر من شعر فارسی یکی از زیباترین بخشهای فرهنگ و ادبمونه و این مطلب خیلی خوب به این موضوع پرداخته. نوشتههایی که درباره اشعار معروف فارسی داریم، همیشه حس خوبی رو به آدم میده. سوالم اینه که تو این دوره جدید کدوم شاعرای جدید دارن راه قدیمیا رو ادامه میدن؟ ممنون که اینجور محتوای شیرینی رو به اشتراک میذارین.
دوستان عزیز، این صفحه پر از اطلاعات ارزشمند درباره شعر فارسیه. بهنظرم یکی از جذابترین بخشهای فرهنگمونه. خیلی دوست داشتم بدونم که چطور میشه به زبان سادهتر این مفاهیم رو به بچهها منتقل کرد؟ آیا کتابهای کودکانهای هست که با شعر فارسی مرتبط باشه و پیشنهاد کنید؟ شعر همیشه جادوی خاصی داره و میتونه منبع آرامش باشه. واقعا از خوندن این صفحه لذت بردم!
به نظر من شعر فارسی یکی از بهترین راهها برای ارتباط با فرهنگ و تاریخمونه. اشعار معروف فارسی واقعاً میتونن حس و حال آدم رو عوض کنن. تو دوران مدرن این همه محافظت و علاقه نسبت به شعر، خیلی هیجانانگیزه. شما چطور از شعر در زندگی روزانهتون استفاده میکنید؟ اگه نکتههای خاصی برای ارتباط بهتر با شعر دارید لطفاً بگید. ممنون از اینکه فرصتی برای بحث در این باره به ما دادید.
موضوع شعر فارسی یکی از اون مواردیه که نمیشه به سادگی از کنارش گذشت. همیشه شگفتزده میشم وقتی از اشعار معروف فارسی میشنوم. با اینکه اطلاعاتم دربارهشون محدودتره، اما علاقمندم که بیشتر بدونم. آیا شاعر خاصی هست که شما اون رو بیشتر دوست دارین؟ خوشحال میشم اگه تجربههاتون رو هم با ما به اشتراک بزارین. محتوای خوبی بود و خیلی چیز یاد گرفتم.
یه سوالی که همیشه ذهنمو مشغول کرده اینه که چطور میشه درک بهتری از معناهای عمیقتر شعر فارسی داشت؟ خوندن این شعرها واقعاً به آدم آرامش میبخشه ولی بعضی وقتا پیچیدهست. توی سایتتون راهنماییهایی دارید که این رو سادهتر کنه؟ از اینکه میشه اینطوری عمیقتروارد دنیای شعر شد خیلی خوشحالم. مرسی از نویسندههای خوبتون.
شعر فارسی از اون چیزاست که آدم هرچی بیشتر میخونه بیشتر عاشقش میشه. من عاشق رباعیهای خیامم. به نظرتون چرا خیام اینقدر خاصه؟ یعنی این عمقی که تو شعرهاش هست خیلیه. واقعاً شعر چقدر میتونه درون آدمو تکون بده و چه اندازه تغییر ایجاد کنه؟ کاش هممون بتونیم این عمق رو تو زندگی روزمرمون بیاریم. شما چطور از شعر الهام میگیرین؟
چقدر خوبه که شعر فارسی این قدر پر از احساس و معناست. همیشه یه حس نوستالژیک بهم میده مخصوصا وقتی اشعار معروف فارسی رو میخونم. سوالی که دارم اینه که چطور این اشعار تونستن توی طول تاریخ زنده بمونن و همچنان برای نسلهای جدید جذاب باشن؟ چه نکاتی باعث ماندگاری شعر فارسی شده؟ فکر میکنم تاثیر فرهنگی و تاریخی شعرها کمنظیره. اگر کسی تجربه مشابهی داره، خوشحال میشم بشنوم.
واقعا شاهکار بود! همیشه دوست داشتم بیشتر از شعر فارسی بدونم و الان حس میکنم یه قدم نزدیکتر شدم. یکی از سوالات اصلی من اینه که چرا شعر فارسی اینقدر طولانی و پر از تشبیه و کنایه است؟ اگه برنامهریزی دارید که کتابهایی در این باره معرفی کنید، حتماً دنبال میکنم. از مطالب خوبتون ممنونم!
سلام، مطالبی که در مورد زبان فارسی نوشتین خیلی جالب بود. فکر میکنم اشعار برگزیده شاعران مثل حافظ و سعدی خیلی خوب نشون میده که چطور زبان میتونه تو هر دورهای به زندگی ما معنا بده. آیا شما معتقدین که اشعار معروف فارسی میتونن همچنان در آینده الهامبخش باشن؟ اگه چیزی تو ذهنتون هست که بخواید به ما معرفی کنید خیلی عالی میشه!
خیلی از دیدن این مجموعه اشعار برگزیده شاعران لذت بردم. به نظر من خیلی جالبه که درباره زندگینامه شاعران هم اینجا اطلاعاتی هست. یه سوال دارم، این اطلاعات چه قدر بهروزه؟ آیا ترتیب و نظم خاصی برای افزوده شدن مطالب جدید هست؟ ممنون میشم توضیح بدید.
زندهباد پشتکاری که در جمعآوری اشعار معروف فارسی دارید! من از کتابهای الکترونیکی که لینک دانلودشان را گذاشتهاید، استفاده کردم. آیا قصد دارید که این فایلها را به صورت اپلیکیشن موبایل هم ارائه دهید؟ به نظرم دسترسی راحتتر میشود. به امید موفقیت شما در این مسیر.
واقعا سایت جامعی است و دسترسی به اشعار معروف فارسی را خیلی آسان کردهاید. من به ادبیات علاقه دارم و میخواستم بدانم آیا سایت شما برنامهای برای معرفی شاعران کمتر شناخته شده اما تاثیرگذار هم دارد؟ اضافه کردن این بخش میتواند بسیار جذاب باشد. سپاسگزارم.
واقعا سایت بسیار جالبی دارید! من عاشق اشعار معروف فارسیم و از تنوع شاعرانی که معرفی کردید لذت بردم. یک سوال داشتم: آیا قصد دارید که اشعار دیگر شاعران معاصر را هم به این سایت اضافه کنید تا تنوع بیشتری ایجاد شود؟ ممنون از زحماتی که برای بالا بردن سطح ادبی مخاطبان میکشید.
سلام و خسته نباشید اگر امکانش هست یه گپی هم بزارید برای تعامل دوستداران شعر
واااااای، این شعرها چقدر زیباست! واقعا حس و حال آدم رو عوض میکنه. دمتون گرم که اینجوری دلمون رو شاد میکنید. امیدوارم همیشه اینجوری ادامه بدید! ❤️
از این متن خیلی لذت بردم. اشعار معروف فارسی مثل شعرهای پروین اعتصامی جوری هستن که هر کس از هر سطح سواد میتونه ازش لذت ببره.
همه این اشعار زیبا و روحنواز برای من جذاب هستند. آیا میتوانید بگویید که کدامیک از این شاعران بیشترین تأثیر را بر ادبیات معاصر ایران داشتهاند؟ فهم این تأثیرات به خصوص برای کسی که علاقهمند به شعر است، بسیار جالب است. ممنون از پاسختان.
سلام ممنون از این صفحه ارزشمند! دیدن اشعار معروف فارسی از شاعران بزرگی مثل سعدی و حافظ واقعاً لذتبخش است. اما برای کسی که تازه شروع به خواندن شعر کرده، توصیه میکنید از کدام شاعر شروع کند؟ آیا ترتیب خاصی برای خواندن اشعار وجود دارد تا بهتر با زیباییهای این اشعار آشنا شویم؟
سلام ممنون از این صفحه ارزشمند! دیدن اشعار معروف فارسی از شاعران بزرگی مثل سعدی و حافظ واقعاً لذتبخش است. اما برای کسی که تازه شروع به خواندن شعر کرده، توصیه میکنید از کدام شاعر شروع کند؟ آیا ترتیب خاصی برای خواندن اشعار وجود دارد تا بهتر با زیباییهای این اشعار آشنا شویم؟
وقتی که اشعار معروف فارسی رو میخونم، احساس میکنم که تاریخ و فرهنگ کشورمون رو بهتر درک میکنم. امکانش هست کتابهای نثر این بزرگان رو هم تو سایت برای دانلود قرار بدید؟
من هنوز نتونستم همه اشعار این بخش رو بخونم. اما با اشعار معروف فارسی حس عجیبی پیدا میکنم که مثل زنده کردن میراث اجدادمونه
این مجموعهٔ شعرها گویی گنجینهای از نور و عشق است! از سوزش حافظ تا حکمت سعدی، از حماسههای فردوسی تا پرواز معنوی مولانا… هر بیت، دری به جهان بیپایان ادب پارسی میگشاید. سپاس برای زنده نگه داشتن این میراث گرانقدر!
چه مجموعهی زیبایی از اشعار شاعران بزرگ فارسی! هر بیت، گوهر نابی از عشق، عرفان و حکمت است. سپاس از این گنجینهی ارزشمند که یادآور زیباییهای ادبیات فارسی است.
سلام، من به تازگی با اشعار وحشی بافقی آشنا شدم و دارم لذت میبرم. خیلی دوست دارم که درباره دیگر آثار نثر و نظم او بیشتر بدانم. آیا در اینجا اشعار معروف فارسی دیگری از او موجود است؟ جملهی “ای که مرا خواندهای راه نشانم بده” از کدام شاعر است؟ بشرا فان پرسی!
ای کاش کسی مرا با اشعار سعدی و حافظ زودتر آشنا میکرد. همه این اشعار برگزیده شاعران روح مرا تازه میکند. آیا سایت به اشعار معروف فارسی بیشتر میپردازد یا تحلیل خاصی نیز ارائه میدهد؟ ای که مرا خواندهای راه نشانم بده از کدام شاعر است؟ امیدوارم بتوانید راهنماییم کنید. بشرا فان پرسی!
برای من، آشنایی با اشعار فروغ فرخزاد تازه است و بسیار زیبا و عمیق. آیا در بخش اشعار معروف فارسی، شعرهای سپهری نیز پوشش داده شده است؟ این سایت به شکل بسیار خوبی به اشعار شاعران پرداخته است. ای که مرا خواندهای راه نشانم بده از کدام شاعر است؟ بشرا فان پرسی! دوست دارم این سایت را بیشتر کشف کنم.
بسی رشتههای خوب ادبیاتی در این صفحات نهفته است. اشعار مولانا همیشه برای من الهامبخش بوده و عشق و عرفان را به زیبایی به تصویر میکشد. آیا این سایت شامل اشعار برگزیده شاعرانی همچون خیام هم میشود؟ دوست دارم بدانم در انتخاب اشعار معروف فارسی از چه معیارهایی استفاده میشود. بشرا فان پرسی، سایت به چه شکلی به انتخاب اشعار پرداخته است؟