برای مطالعه، روی نام شاعر کلیک کنید
تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا
شربتی تلختر از سم فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا
هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین
روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا
بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند
به دهان تو که سم آید ازآن نوش مرا
سعدی اندر کف جلاد غمت می گوید
بندهام بنده به کشتن ده و مفروش مرا
روا بود همه خوبان آفرینش را
که پیش صاحب ما دست برکمر گیرند
قمر مقابله با روی او نیارد کرد
وگر کند همه کس عیب بر قمر گیرند
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند
سروران بر در سودای تو خاک قدمند
ما خود اندر قید فرمان توایم
تا کجا دیگر به یغما میروی
جان نخواهد بردن از تو هیچ دل
شهر بگرفتی به صحرا میروی
گر قدم بر چشم من خواهی نهاد
دیده بر ره مینهم تا میروی
ما به دشنام از تو راضی گشتهایم
وز دعای ما به سودا میروی
گر چه آرام از دل ما میرود
همچنین میرو که زیبا میروی
دیده سعدی و دل همراه توست
تا نپنداری که تنها میروی
به مجنون کسی گفت کای نیک پی
چه بودت که دیگر نیایی به حی؟
مگر در سرت شور لیلی نماند
خیالت دگر گشت و میلی نماند؟
چو بشنید بیچاره بگریست زار
که ای خواجه دستم ز دامن بدار
مرا خود دلی دردمند است ریش
تو نیزم نمک بر جراحت مریش
نه دوری دلیل صبوری بود
که بسیار دوری ضروری بود
بگفت ای وفادار فرخنده خوی
پیامی که داری به لیلی بگوی
بگفتا مبر نام من پیش دوست
که حیف است نام من آنجا که اوست
خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق
که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد
چنان به موی تو آشفته ام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
شب همه ی شب انتظار صبح رویی میرود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را
گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را
با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را
روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست
نقد را باش اي پسر کآفت بود تأخیر را
اي که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتیم آن همه ی تزویر را
سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی
همان گونه عذرت بباید خواستن تقصیر را
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمی شود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد
ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد
کی شکیبایی توان کردن چو عقل از دست رفت
عاقلی باید که پای اندر شکیبایی کشد
سروبالای منا گر چون گل آیی به چمن
خاک پایت نرگس اندر چشم بینایی کشد
روی تاجیکانهات بنمای تا داغ حبش
آسمان بر چهره ترکان یغمایی کشد
شهد ریزی چون دهانت دم به شیرینی زند
فتنه انگیزی چو زلفت سر به رعنایی کشد
دل نماند بعد از این با کس که گر خود آهنست
ساحر چشمت به مغناطیس زیبایی کشد
خود هنوزت پسته خندان عقیقین نقطهایست
باش تا گردش قضا پرگار مینایی کشد
سعدیا دم درکش ار دیوانه خوانندت که عشق
گر چه از صاحب دلی خیزد به شیدایی کشد
با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را
روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست
نقد را باش اي پسر کآفت بود تأخیر را
اي که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتیم آن همه ی تزویر را
سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی
همان گونه عذرت بباید خواستن تقصیر را
من از آن روز که دربند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
همه غمهای جهان هیچ اثر مینکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم
خرم آن روز که جان میرود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مبارک بادم
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم
به وفای تو کز آن روز که دلبند منی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم
تا خیال قد و بالای تو در فکر منست
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم
به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی
وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم
دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک
حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم
مینماید که جفای فلک از دامن من
دست کوته نکند تا نکند بنیادم
ظاهر آنست که با سابقه حکم ازل
جهد سودی نکند تن به قضا دردادم
ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم
داوری نیست که از وی بستاند دادم
دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت
وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم
هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد
عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم
سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح
نتوان مرد به سختی که من این جا زادم
کس را به خلوتِ دلِ من جز تو راه نیست
این در به روی غیرِ تو پیوسته بسته باد ..
مگسی گفت عنکبوتی را
کاین چه ساقست و ساعد باریک
گفت اگر در کمند من افتی
پیش چشمت جهان کنم تاریک
چو میدانستی افتادن به ناچار
نبایستی چنین بالا نشستن
به پای خویش رفتن به نبودی
کز اسب افتادن و گردن شکستن؟
دوست دارم که بپوشی رخ هم چون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش
گر در آیینه ببینی برود دل ز برت
جای خندهست سخن گفتن شیرین پیشت
کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت
راه آه سحر از شوق نمییارم داد
تا نباید که بشوراند خواب سحرت
علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد
دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست
به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز
وگرنه سیل چو بگرفت،سد نشاید بست
هر ساعتم اندرون بجوشد خون را
واگاهی نیست مردم بیرون را
الا مگر آنکه روی لیلی دیدست
داند که چه درد میکشد مجنون را؟
کهن شود همه ی کس رابه روزگار ارادت
مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت
گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت
کجا روم که نمیرم بر آستان پرستش
مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد
که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت
شنیدمت که نظر می کني به حال ضعیفان
تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت
آیین برادری و شرط یاری
آن نیست که عیب من هنر پنداری
آنست که گر خلاف شایسته روم
از غایت دوستیم دشمن داری
گفتی نظر خطاست تو دل می بری رواست
خود کرده جرم و خلق گنه کار می کنی
تا خیال قد و بالای تو در فکر منست
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه ی نعمت فردوس شما را
گر سرم میرود از عهد تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
اي مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها
تا عهد تو دربستم عهد همه ی بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه ی پیمانها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستانها
آن راکه چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه ی درمانها
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یک دم از تو نظر بر نمیتوان انداخت
بلای غمزه نامهربان خون خوارت
چه خون که در دل یاران مهربان انداخت
ماهرویا! روی خوب از من متاب
بی خطا کشتن چه میبینی صواب
دوش در خوابم در آغوش آمدی
وین نپندارم که بینم جز به خواب
حیف باشد بر چنان تن پیرهن
ظلم باشد بر چنان صورت نقاب
خوی به دامان از بناگوشش بگیر
تا بگیرد جامهات بوی گلاب
من این طمع نکنم کز تو کام برگیرم
مگر ببینمت از دور و گام برگیرم
من این خیال نبندم که دانهای به مراد
میان این همه تشویش دام برگیرم
ستادهام به غلامی گرم قبول کنی
و گر نخواهی کفش غلام برگیرم
مرا ز دست تو گر منصفی و گر ظالم
گریز نیست که دل زین مقام برگیرم
ز فکرهای پریشان و بارهای فراق
که بر دلست ندانم کدام برگیرم
گرم هزار تعنت کنی و طعنه زنی
من آن نیم که ره انتقام برگیرم
گرم جواز نباشد به بارگاه قبول
و گر مجال نباشد که کام برگیرم
از این قدر نگریزم که بوسی از دهنت
اگر حلال نباشد حرام برگیرم
تو را حکایت ما مختصر به گوش آید
که حال تشنه نمی داني اي گل سیراب
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
و گر بریزد کتان چه غم خورد مهتاب
دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است
که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب
مردان همه عمر پاره بردوختهاند
قوتی به هزار حیله اندوختهاند
فردای قیامت به گناه ایشان را
شاید که نسوزند که خود سوختهان
اگر مـراد تـو ای دوسـت نامـرادی مـاست
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست
عنایتی که تو را بـود اگر مبـدّل شد
خللپذیر نباشد ارادتی که مراست
… میـان عیب و هنـر پیش دوستـان قدیـم
تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست
مـرا بـه هـر چـه کنـی دل نخواهـی آزردن
که هر چه دوست پسندد بهجای دوست رواست
هـزار دشمـنـی افتـد مـیـان بدگـویـان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست
جمال در نظر و شوق همچنان باقیست
گدا اگر هـمـه عالم بـدو دهند گداست
مرا بهعشق تو اندیشه از ملامت نیست
اگـر کنـند ملامـت نـه بـر مـن تنهـاست
غــلام قـامــت آن لـعبـت قـباپـوشـم
که از محبت رویش هزار جامه قباست
بـلا و زحمـت امـروز بر دل درویـــش
از آن خوش است که امید رحمت فرداست
ما همه چشمیم و تو نور ای صنم
چشم بد از روی تو دور ای صنم
روی مپوشان که بهشتی بود
هر که ببیند چو تو حور ای صنم
حور خطا گفتم اگر خواندمت
ترک ادب رفت و قصور ای صنم
تا به کرم خرده نگیری که من
غایبم از ذوق حضور ای صنم
روی تو بر پشت زمین خلق را
موجب فتنهست و فتور ای صنم
این همه دلبندی و خوبی تو را
موضع نازست و غرور ای صنم
سروبنی خاسته چون قامتت
تا ننشینیم صبور ای صنم
این همه طوفان به سرم میرود
از جگری همچو تنور ای صنم
سعدی از این چشمه حیوان که خورد
سیر نگردد به مرور ای صنم
ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است
به یاد لعل تو و چشم مست میگونت
ز جام غم می لعلی که میخورم خون است
ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همایون است
حکایت لب شیرین کلام فرهاد است
شکنج طره لیلی مقام مجنون است
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است
ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی
که رنج خاطرم از جور دور گردون است
از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز
کنار دامن من همچو رود جیحون است
چگونه شاد شود اندرون غمگینم
به اختیار که از اختیار بیرون است
ز بیخودی طلب یار میکند حافظ
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است
ای غایب از نظر به خدا میسپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
محراب ابرویت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت
گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی
صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت
خواهم که پیش میرمت ای بیوفا طبیب
بیمار بازپرس که در انتظارمت
صد جوی آب بستهام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت
خونم بریخت و از غم عشقم خلاص داد
منت پذیر غمزه خنجر گذارمت
میگریم و مرادم از این سیل اشکبار
تخم محبت است که در دل بکارمت
بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل
در پای دم به دم گهر از دیده بارمت
حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست
فی الجمله میکنی و فرو میگذارمت
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت
بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم
وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد
دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت
شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن
در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم
کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت
من حاصل عمر خود ندارم جز غم
در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم
یک همدم باوفا ندیدم جز درد
یک مونس نامزد ندارم جز غم
در آرزوی بوس و کنارت مردم
وز حسرت لعل آبدارت مردم
قصه نکنم دراز کوتاه کنم
بازآ بازآ کز انتظارت مردم
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی
دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
به خدا که جرعهای ده تو به حافظ سحرخیز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
روزگاریست که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است
دیدن روی تو را دیده جان بین باید
وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است
یار من باش که زیب فلک و زینت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروین من است
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است
دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است
واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش
زان که منزلگه سلطان دل مسکین من است
یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل و نسرین من است
حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است
دارم امید عاطفتی از جناب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گر چه پریوش است ولیکن فرشته خوست
چندان گریستم که هر کس که برگذشت
در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست
هیچ است آن دهان و نبینم از او نشان
موی است آن میان و ندانم که آن چه موست
دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت
از دیدهام که دم به دمش کار شست و شوست
بی گفت و گوی زلف تو دل را همیکشد
با زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست
عمریست تا ز زلف تو بویی شنیدهام
زان بوی در مشام دل من هنوز بوست
حافظ بد است حال پریشان تو ولی
بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست
حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست
باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست
از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
غرض این است وگرنه دل و جان این همه نیست
منت سدره و طوبی ز پی سایه مکش
که چو خوش بنگری ای سرو روان این همه نیست
دولت آن است که بی خون دل آید به کنار
ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست
پنج روزی که در این مرحله مهلت داری
خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست
بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست
زاهد ایمن مشو از بازی غیرت زنهار
که ره از صومعه تا دیر مغان این همه نیست
دردمندی من سوخته زار و نزار
ظاهرا حاجت تقریر و بیان این همه نیست
نام حافظ رقم نیک پذیرفت ولی
پیش رندان رقم سود و زیان این همه نیست
میر من خوش میروی کاندر سر و پا میرمت
خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت
گفته بودی کی بمیری پیش من تعجیل چیست
خوش تقاضا میکنی پیش تقاضا میرمت
عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست
گو که بخرامد که پیش سروبالا میرمت
آن که عمری شد که تا بیمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت
گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پیش درد و گه پیش مداوا میرمت
خوش خرامان میروی چشم بد از روی تو دور
دارم اندر سر خیال آن که در پا میرمت
گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نیست
ای همه جای تو خوش پیش همه جا میرمت
آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست
خوش میدهد نشان جلال و جمال یار
خوش میکند حکایت عز و وقار دوست
دل دادمش به مژده و خجلت همیبرم
زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست
شکر خدا که از مدد بخت کارساز
بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست
سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار
در گردشند بر حسب اختیار دوست
گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست
کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح
زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست
ماییم و آستانه عشق و سر نیاز
تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
منت خدای را که نیم شرمسار دوست
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بیتو به جان آمد وقت است که بازآیی…
نو بهار است
در آن کوش که خوشدل باشی.
منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است
گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک
نوای من به سحر آه عذرخواه من است
ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گدای خاک در دوست پادشاه من است
غرض ز مسجد و میخانهام وصال شماست
جز این خیال ندارم خدا گواه من است
مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نی
رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است
از آن زمان که بر این آستان نهادم روی
فراز مسند خورشید تکیه گاه من است
گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ
تو در طریق ادب باش و گو گناه من است
چنان نماند
چنین نیز هم
نخواهد ماند…
روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست
در غنچهای هنوز و صدت عندلیب هست
گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست
چون من در آن دیار هزاران غریب هست
در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست پرتو روی حبیب هست
آن جا که کار صومعه را جلوه میدهند
ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست
فریاد حافظ این همه آخر به هرزه نیست
هم قصهای غریب و حدیثی عجیب هست
ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
یا وصل دوست یا می صافی دوا کند
جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت
عیسی دمی کجاست که احیای ما کند
سحرگهم چه خوش آمد که بلبلی گلبانگ
به غنچه می زد و می گفت در سخنرانی
که تنگدل چه نشینی ز پرده بیرون آی
که در خم است شرابی چو لعل رمانی
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی مرواد از یادت
در شگفتم که در این مدت ایام فراق
برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت
برسان بندگی دختر رز گو به درآی
که دم و همت ما کرد ز بند آزادت
شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست
جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت
شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
چشم بد دور کز آن تفرقهات بازآورد
طالع نامور و دولت مادرزادت
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح
ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست
کجا رویم بفرما از این جناب کجا
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کجا همیروی ای دل بدین شتاب کجا
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
دل سراپرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
من که سر درنیاورم به دو کون
گردنم زیر بار منت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هر کس به قدر همت اوست
گر من آلوده دامنم چه عجب
همه عالم گواه عصمت اوست
من که باشم در آن حرم که صبا
پرده دار حریم حرمت اوست
بی خیالش مباد منظر چشم
زان که این گوشه جای خلوت اوست
هر گل نو که شد چمن آرای
ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنج روز نوبت اوست
ملکت عاشقی و گنج طرب
هر چه دارم ز یمن همت اوست
من و دل گر فدا شدیم چه باک
غرض اندر میان سلامت اوست
فقر ظاهر مبین که حافظ را
سینه گنجینه محبت اوست
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
کردهام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
جویها بستهام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام میام نیست به کس پروایی
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت
بر در میکدهای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیست
در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست
چون چشم تو دل میبرد از گوشه نشینان
همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست
روی تو مگر آینه لطف الهیست
حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست
نرگس طلبد شیوه چشم تو زهی چشم
مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست
از بهر خدا زلف مپیرای که ما را
شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست
بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز
در بزم حریفان اثر نور و صفا نیست
تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است
جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست
دی میشد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست
گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست
در صومعه زاهد و در خلوت صوفی
جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست
ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست
ساقی بیار باده که ماه صیام رفت
درده قدح که موسم ناموس و نام رفت
وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم
عمری که بی حضور صراحی و جام رفت
مستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودی
در عرصه خیال که آمد کدام رفت
بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد
در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت
دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید
تا بویی از نسیم میاش در مشام رفت
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نیاز به دارالسلام رفت
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سیاه بود از آن در حرام رفت
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
می ده که عمر در سر سودای خام رفت
دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت
گمگشتهای که باده نابش به کام رفت
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
از چشم خود بپرس که ما را که میکشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست
فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
من توام، تو منی، ای دوست مرو از بر خویش
من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش
خویش را غیر مینگار و مران از در خویش
سر و پا گم مکن از فتنه بیپایانت
تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر خویش
آن که چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم
مکش ای دوست تو بر سایه خود خنجر خویش
ای درختی که به هر سوت هزاران سایهست
سایهها را بنواز و مبر از گوهر خویش
سایهها را همه پنهان کن و فانی در نور
برگشا طلعت خورشیدرخ انور خویش
ملک دل از دودلی تو مخبط گشتست
بر سر تخت برآ پا مکش از منبر خویش
عقل تاجست چنین گفت به تثمیل علی
تاج را گوهر نو بخش تو از گوهر خویش
از آتش عشق در جهان گرمی ها
وز شیر جفاش در وفا نرمی ها
زان ماه که خورشید از او شرمنده ست
بی شرم بود مرد چه بی شرمی ها
دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی
باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
خواب شبم ربودهای مونس من تو بودهای
درد توام نمودهای غیر تو نیست سود من
جان من و جهان من زهره آسمان من
آتش تو نشان من در دل همچو عود من
جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم
هیچ نبود در بین گفت من و شنود من
من پیر فنا بدم جوانم کردی
من مرده بدم ز زندگانم کردی
می ترسیدم که گم شوم در ره تو
اکنون نشوم گم که نشانم کردی
گفتی که مستت میکنم
پر زانچه هــستت میکنم
گـــفتم چـــگونه از کجا؟
گفتی که تا گـفتی خودآ
گفتی که درمــانت دهم
بر هـــــجر پـایـانت دهم
گفتم کجا،کی خواهد این؟
گفتی صـــبوری باید این
صد نامه فرستادم
و صد راه نشان دادم
یا راه نمی دانی
یا نامه نمی خوانی!
شاهیست که تو هرچه بپوشی داند
بیکام و زبان گر بخروشی داند
هر کس هوس سخن فروشی داند
من بندهٔ آنم که خموشی داند
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
از بهر خدا بنگر در روی چو زر جانا
هر جا که روی ما را با خویش ببر جانا
چون در دل ما آیی تو دامن خود برکش
تا جامه نیالایی از خون جگر جانا
ای ماه برآ آخر بر کوری مه رویان
ابری سیه اندرکش در روی قمر جانا
زان روز که زادی تو ای لب شکر از مادر
آوه که چه کاسد شد بازار شکر جانا
گفتی که سلام علیک بگرفت همه عالم
دل سجده درافتاده جان بسته کمر جانا
چون شمع بدم سوزان هر شب به سحر کشته
امروز بنشناسم شب را ز سحر جانا
شمس الحق تبریزی شاهنشه خون ریزی
ای بحر کمربسته پیش تو گهر جانا
ای عاشقــان ای عاشقـان پیمانه را گم کرده ام
درکنج ویران مــــانده ام ،
خمخــــانه را گم کرده ام
هم در پی بالائیــــان ، هم من اسیــر خاکیان
هم در پی همخــــانه ام ،هم خــانه را گم کرده ام
آهـــــم چو برافلاک شد اشکــــم روان بر خاک شد
آب ما را گر بریزد ور سبو را بشکند
ای برادر دم مزن کاین دم سقا مست آمدستمی
فریبم مست خود را او تبسم میکند
کاین سلیم القلب را بین کز کجا مست آمدست
آن کسی را میفریبی کز کمینه حرف او
آب و آتش بیخود و خاک و هوا مست آمدست
گفتمش گر من بمیرم تو رسی بر گور من
برجهم از گور خود کان خوش لقا مست آمدست
گفت آن کاین دم پذیرد کی بمیرد جان او
با خدا باقی بود آن کز خدا مست آمدست
عشق بیچون بین که جان را چون قدح پر میکند
روی ساقی بین که خندان از بقا مست آمدست
یار ما عشق است و هر کس در جهان یاری گزید
کز الست این عشق بیما و شما مست آمدست
نردبان اين جهان ما و منيست
عاقبت اين نردبان افتادنيست
لاجرم هر کس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست
ای در دل من، میل و تمنا، همه ی تو!
وندر سر من، مایه سودا، همه ی تو!
هر چند به روزگار در مینگرم
امروز همه ی تویی و فردا همه ی تو
بیچاره تر از عاشق بیصبر کجاست
کاین عشق گرفتاری بی هیچ دواست
درمان غم عشق نه صبر و نه ریاست
در عشق حقیقی نه وفا و نه جفاست
معشوقه چو آفتاب تابان گردد
عاشق به مثال ذره گردان گردد
چون باد بهار عشق جنبان گردد
هر شاخ که خشک نیست رقصان گردد
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
شاگرد که بودی که چنین استادی
خوبی و کرم را چو نکو بنیادی
ای دنیا را ز تو هزار آزادی
مرا عهدیست با شادی
که شادی آن من باشد
مرا قولیست با جانان
که جانان جان من باشد
هر موی زلف او یکی جان دارد
ما را چو سر زلف پریشان دارد
دانی که مرا غم فراوان از چیست
زانست که او ناز فراوان دارد
پر زانچه هــستت میکنم
گـــفتم چـــگونه از کجا؟
گفتی که تا گـفتی خودآ
گفتی که درمــانت دهم
بر هـــــجر پـایـانت دهم
گفتم کجا،کی خواهد این؟
گفتی صـــبوری باید این
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب؟!
جان و دل می خواستی از عاشقان
جان و دل را می سپارم روز و شب
تا نیابم آنچه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم، گاه تارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
زآن شبی که وعده دادی روز وصل
روز و شب را می شمارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشکبارم روز و شب
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من
جان من و جهان من، روی سپید تو شدهست
عاقبتم چنین شود، مرگ من و بقای تو
از تو برآید از دلم، هر نفس و تنفسم
من نروم ز کوی تو، تا که شوم فنای تو
گر بیدل و بی دستم وز عشق تو پابستم
بس بند که بشکستم، آهسته که سرمستم
در مجلس حیرانی، جانی است مرا جانی
زان شد که تو می دانی، آهسته که سرمستم
من که عاشق نیستم
اما نمی دانم چرا؟
این دل وامانده
دائم از تو میگیرد سراغ ..
زهی عشق، زهی عشق، که ماراست خدایا
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا
چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا
زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه
که جان را و جهان را بیاراست خدایا
زهی شور زهی شور که انگیخته عالم
زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا
فروریخت فروریخت شهنشاه سواران
زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا
فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم
ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا
ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون
دگربار دگربار چه سوداست خدایا
نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم
چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا
چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دلها
غریبست غریبست ز بالاست خدایا
خموشید خموشید که تا فاش نگردید
که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟
از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
دانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست منست
هنر نزد ایرانیان است و بــس
ندادند شـیر ژیان را بکس
همه یکدلانند یـزدان شناس
بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس
دریغ است ایـران که ویـران شود
کنام پلنگان و شیران شـود
چـو ایـران نباشد تن من مـباد
در این بوم و بر زنده یک تن مباد
همـه روی یکسر بجـنگ آوریـم
جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریم
همه سربسر تن به کشتن دهیم
بـه از آنکه کشـور به دشمن دهیم
چنین گفت موبد که مرد بنام
بـه از زنـده دشمـن بر او شاد کام
اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار
چــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار
چراغست مر تیره شب را بسیچ
به بد تا توانی تو هرگز مپیچ
چو سی روز گردش بپیمایدا
شود تیره گیتی بدو روشنا
پدید آید آنگاه باریک و زرد
چو پشت کسی کو غم عشق خورد
چو بیننده دیدارش از دور دید
هم اندر زمان او شود ناپدید
دگر شب نمایش کند بیشتر
ترا روشنایی دهد بیشتر
به دو هفته گردد تمام و درست
بدان باز گردد که بود از نخست
بود هر شبانگاه باریکتر
به خورشید تابنده نزدیکتر
بدینسان نهادش خداوند داد
بود تا بود هم بدین یک نهاد
دگر باره اسپان ببستند سخت
به سر بر همی گشت بدخواه بخت
به کشتی گرفتن نهادند سر
گرفتند هر دو دوال کمر
هرآنگه که خشم آورد بخت شوم
کند سنگ خارا به کردار موم
سرافراز سهراب با زور دست
تو گفتی سپهر بلندش ببست
غمی بود رستم ببازید چنگ
گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ
خم آورد پشت دلیر جوان
زمانه بیامد نبودش توان
زدش بر زمین بر به کردار شیر
بدانست کاو هم نماند به زیر
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بر شیر بیدار دل بردرید
بپیچید زانپس یکی آه کرد
ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد
بدو گفت کاین بر من از من رسید
زمانه به دست تو دادم کلید
تو زین بیگناهی که این کوژپشت
مرابرکشید و به زودی بکشت
به بازی بکویند همسال من
به خاک اندر آمد چنین یال من
نشان داد مادر مرا از پدر
ز مهر اندر آمد روانم بسر
هرآنگه که تشنه شدستی به خون
بیالودی آن خنجر آبگون
زمانه به خون تو تشنه شود
براندام تو موی دشنه شود
کنون گر تو در آب ماهی شوی
و گر چون شب اندر سیاهی شوی
وگر چون ستاره شوی بر سپهر
ببری ز روی زمین پاک مهر
بخواهد هم از تو پدر کین من
چو بیند که خاکست بالین من
ازین نامداران گردنکشان
کسی هم برد سوی رستم نشان
که سهراب کشتست و افگنده خوار
ترا خواست کردن همی خواستار
چو بشنید رستم سرش خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
بپرسید زان پس که آمد به هوش
بدو گفت با ناله و با خروش
که اکنون چه داری ز رستم نشان
که کم باد نامش ز گردنکشان
بدو گفت ار ایدونکه رستم تویی
بکشتی مرا خیره از بدخویی
ز هر گونهای بودمت رهنمای
نجنبید یک ذره مهرت ز جای
چو برخاست آواز کوس از درم
بیامد پر از خون دو رخ مادرم
همی جانش از رفتن من بخست
یکی مهره بر بازوی من ببست
مرا گفت کاین از پدر یادگار
بدار و ببین تا کی آید به کار
کنون کارگر شد که بیکار گشت
پسر پیش چشم پدر خوار گشت
همان نیز مادر به روشن روان
فرستاد با من یکی پهلوان
بدان تا پدر را نماید به من
سخن برگشاید به هر انجمن
چو آن نامور پهلوان کشته شد
مرا نیز هم روز برگشته شد
کنون بند بگشای از جوشنم
برهنه نگه کن تن روشنم
چو بگشاد خفتان و آن مهره دید
همه جامه بر خویشتن بردرید
همی گفت کای کشته بر دست من
دلیر و ستوده به هر انجمن
همی ریخت خون و همی کند موی
سرش پر ز خاک و پر از آب روی
بدو گفت سهراب کین بدتریست
به آب دو دیده نباید گریست
ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود
چنین رفت و این بودنی کار بود
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
تهمتن نیامد به لشکر ز دشت
ز لشکر بیامد هشیوار بیست
که تا اندر آوردگه کار چیست
دو اسپ اندر آن دشت برپای بود
پر از گرد رستم دگر جای بود
گو پیلتن را چو بر پشت زین
ندیدند گردان بران دشت کین
گمانشان چنان بد که او کشته شد
سرنامداران همه گشته شد
به کاووس کی تاختند آگهی
که تخت مهی شد ز رستم تهی
ز لشکر برآمد سراسر خروش
زمانه یکایک برآمد به جوش
بفرمود کاووس تا بوق و کوس
دمیدند و آمد سپهدار طوس
ازان پس بدو گفت کاووس شاه
کز ایدر هیونی سوی رزمگاه
بتازید تا کار سهراب چیست
که بر شهر ایران بباید گریست
اگر کشته شد رستم جنگجوی
از ایران که یارد شدن پیش اوی
به انبوه زخمی بباید زدن
برین رزمگه بر نشاید بدن
چو آشوب برخاست از انجمن
چنین گفت سهراب با پیلتن
که اکنون که روز من اندر گذشت
همه کار ترکان دگرگونه گشت
همه مهربانی بران کن که شاه
سوی جنگ ترکان نراند سپاه
که ایشان ز بهر مرا جنگجوی
سوی مرز ایران نهادند روی
بسی روز را داده بودم نوید
بسی کرده بودم ز هر در امید
نباید که بینند رنجی به راه
مکن جز به نیکی بر ایشان نگاه
نشست از بر رخش رستم چو گرد
پر از خون رخ و لب پر از باد سرد
بیامد به پیش سپه با خروش
دل از کردهٔ خویش با درد و جوش
چو دیدند ایرانیان روی اوی
همه برنهادند بر خاک روی
ستایش گرفتند بر کردگار
که او زنده باز آمد از کارزار
چو زان گونه دیدند بر خاک سر
دریده برو جامه و خسته بر
به پرسش گرفتند کاین کار چیست
ترادل برین گونه از بهر کیست
بگفت آن شگفتی که خود کرده بود
گرامیتر خود بیازرده بود
همه برگرفتند با او خروش
زمین پر خروش و هوا پر ز جوش
چنین گفت با سرفرازان که من
نه دل دارم امروز گویی نه تن
شما جنگ ترکان مجویید کس
همین بد که من کردم امروز بس
چو برگشت ازان جایگه پهلوان
بیامد بر پور خسته روان
بزرگان برفتند با او بهم
چو طوس و چو گودرز و چون گستهم
همه لشکر از بهر آن ارجمند
زبان برگشادند یکسر ز بند
که درمان این کار یزدان کند
مگر کاین سخن بر تو آسان کند
یکی دشنه بگرفت رستم به دست
که از تن ببرد سر خویش پست
بزرگان بدو اندر آویختند
ز مژگان همی خون فرو ریختند
بدو گفت گودرز کاکنون چه سود
که از روی گیتی برآری تو دود
تو بر خویشتن گر کنی صدگزند
چه آسانی آید بدان ارجمند
اگر ماند او را به گیتی زمان
بماند تو بیرنج با او بمان
وگر زین جهان این جوان رفتنیست
به گیتی نگه کن که جاوید کیست
شکاریم یکسر همه پیش مرگ
سری زیر تاج و سری زیر ترگ
سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش گسترده از پّر زاغ
نموده ز هر سو به چشم اهرمن
چو مار سیه ، باز کرده دهن
به رنج اندر است اي خردمند گنج
نیابد کسی گنج نابرده رنج
از آغاز باید که دانی درست
سر مایهٔ گوهران از نخست
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید
بدان تا توانایی آرد پدید
زمانه به خون تو تشنه شود
بر اندام تو موی دشنه شود
کنون گر تو در آب ماهی شوی
و گر چون شب اندر سیاهی شوی
وگر چون ستاره شوی بر سپهر
ببری ز روی زمین پاک مهر
بخواهد هم از تو پدر کین من
چو بیند که خاکست بالین من
ازین نامداران گردنکشان
کسی هم برد سوی رستم نشان
که سهراب کشتست و افگنده خوار
ترا خواست کردن همی خواستار
چو بشنید رستم سرش خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
چنان رو که پرسند روز شمار
نپیچی سر از شرم پروردگار
به داد و دهش گیتی آباد دار
دل زیردستان خود شاد دار
که برکس نماند جهان جاودان
نه بر تاجدار و نه بر موبدان
از آن پس که بسیار بردیم رنج
به رنج اندرون گرد کردیم گنج
شما را همان رنج پیشست و ناز
زمانی نشیب و زمانی فراز
چو شاه اندر آمد چنان جای دید
پرستنده هر جای برپای دید
چنین گفت کای دادگر یک خدای
به خوبی توی بنده را رهنمای
مبادا جز از داد آیین من
مباد آز و گردنکشی دین من
همه ی کار و کردار من داد باد
دل زیردستان به ما شاد باد
گر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن بود یاد من
همه ی زیردستان چو گوهرفروش
بمانند با نالهٔ چنگ و نوش
چنین است کردار گردان سپهر
گهی درد پیش آرَدَت ، گاه مهر
گهی بخت گردد چو اسپی شموس
به نُعم اندرون زُفتی آردت و بؤس
بدان ای پسر کاین سرای فریب
ندارد ترا شادمان بینهیب
نگهدار تن باش و آن خرد
چو خواهی که روزت به بد نگذرد
بدان کوش تا دور باشی ز خشم
به مردی به خواب از گنهکار چشم
چو خشم آوری هم پشیمان شوی
به پوزش نگهبان درمان شوی
به فردا ممان کار امروز را
بر تخت منشان بدآموز را
مجوی از دل عامیان راستی
که از جست و جو آیدت کاستی
مکن بد که بینی به فرجام بد
ز بد گردد اندر جهان نام بد
نگر تا چه کاری، همان بدروی
سخن هرچه گویی همان بشنوی
تو تا زنده اي سوی نیکی گرای
مگر کام یابی به دیگر سرای
ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن
بترس از خدا و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس
کنون ای خردمند بیدار دل
مشو در گمان پای درکش ز گل
ترا کردگارست پروردگار
توی بنده و کرده کردگار
چو گردن به اندیشه زیر آوری
ز هستی مکن پرسش و داوری
دگرگونه آرایشی کرد ماه
بسیچ گذر کرد بر پیشگاه
شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ
ز تاجش سه بهره شده لاژورد
سپرده هوا را به زنگار و گَرد
چو گفتار بیهوده بسیار گشت
سخنگوی در مردمی خوار گشت
به نایافت رنجه مکن خویشتن
که تیمـار جان باشد و رنج تـن
جهان چون به زاری برآید همی
بد و نیک روزی سرآید همی
چو بستی کمر بر در راه آز
شود کار گیتیت یکسر دراز
به یک روی جستن بلندی سزاست
اگر در میان دم اژدهاست
و دیگر که گیتی ندارد درنگ
سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ
پرستنده ي آز و جویای کین
به گیتی ز کس نشنود آفرین
چو سرو سهی گوژ گردد به باغ
بدو بر شود تیره روشن چراغ
کند برگ پژمرده و بیخ سست
سرش سوی پستی گراید نخست
بروید ز خاک و شود باز خاک
همه جای ترسست و تیمار و باک
سر مایهٔ مرد سنگ و خرد
ز گیتی بیآزاری اندر خورد
در دانش و آنگهی راستی
گرین دو نیابی روان کاستی
اگر خود بمانی به گیتی دراز
ز رنج تن آید به رفتن نیاز
یکی ژرف دریاست بن ناپدید
در گنج رازش ندارد کلید
اگر چند یابی فزون بایدت
همان خورده یک روز بگزایدت
سه چیزت بباید کز آن چاره نیست
وزو بر سرت نیز پیغاره نیست
خوری گر بپوشی و گر گستری
سزد گر به دیگر سخن ننگری
چو زین سه گذشتی همه رنج و آز
چه در آز پیچی چه اندر نیاز
چو دانی که بر تو نماند جهان
چه پیچی تو زان جای نوشین روان
بخور آنچه داری و بیشی مجوی
که از آز کاهد همی آبروی
چو زین بگذری مردم آمد پدید
شد این بندها را سراسر کلید
سرش راست بر شد چو سرو بلند
به گفتار خوب و خرد کاربند
پذیرنده هوش و رای و خرد
مر او را دد و دام فرمان برد
ز راه خرد بنگری اندکی
که مردم به معنی چه باشد یکی
مگر مردمی خیره خوانی همی
جز این را نشانی ندانی همی
ترا از دو گیتی برآوردهاند
به چندین میانجی بپروردهاند
نخستین فطرت پسین شمار
تویی خویشتن را به بازی مدار
شنیدم ز دانا دگرگونه زین
چه دانیم راز جهان آفرین
نگه کن سرانجام خود را ببین
چو کاری بیابی ازین به گزین
به رنج اندر آری تنت را رواست
که خود رنج بردن به دانش سزاست
چو خواهی که یابی ز هر بد رها
سر اندر نیاری به دام بلا
نگه کن بدین گنبد تیزگرد
که درمان ازویست و زویست درد
نه گشت زمانه بفرسایدش
نه آن رنج و تیمار بگزایدش
نه از جنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همی
ازو دان فزونی ازو هم شمار
بد و نیک نزدیک او آشکار
سر مردمی بردباری بود
سبک سر همیشه به خواری بود
ﻋﺮﺏ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﺮﺍ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﺳﺖ
ﮐﺞ ﺍﻧﺪﯾﺶ ﻭ ﺑﺪ ﺧﻮﯼ ﻭ ﺍﻫﺮﯾﻤﻦ ﺍﺳﺖ
ﭼﻮ ﺑﺨﺖ ﻋﺮﺏ ﺑﺮ ﻋﺠﻢ ﭼﯿﺮﻩ ﮔﺸﺖ
ﻫﻤﻪ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﺗﯿﺮﻩ ﮔﺸﺖ
ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﮔﺮﮔﻮﻧﻪ ﺷﺪ ﺭﺳﻢ ﻭ ﺭﺍﻩ
ﺗﻮ ﮔﻮﯾﯽ ﻧﺘﺎﺑﺪ ﺩﮔﺮ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﺎﻩ
ﺯ ﻣﯽ ﻧﺸﺌﻪ ﻭ ﻧﻐﻤﻪ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﺭﻓﺖ
ﺯ ﮔﻞ ﻋﻄﺮ ﻭ ﻣﻌﻨﯽ ﺯ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺭﻓﺖ
ﺍﺩﺏ ﺧﻮﺍﺭ ﮔﺸﺖ ﻭ ﻫﻨﺮ ﺷﺪ ﻭﺑﺎﻝ
ﺑﻪ ﺑﺴﺘﻨﺪ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺭﺍ ﭘﺮ ﻭ ﺑﺎﻝ
ﺟﻬﺎﻥ ﭘﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﯼ ﺍﻫﺮﯾﻤﻨﯽ
ﺯﺑﺎﻥ ﻣﻬﺮ ﻭﺭﺯﯾﺪﻩ ﻭ ﺩﻝ ﺩﺷﻤﻨﯽ
ﮐﻨﻮﻥ ﺑﯽ ﻏﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺣﺎﺟﺖ ﺑﻪ ﻣﯽ
ﮐﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺳﻮﺩﯼ ﺍﺯ ﺁﻭﺍﯼ ﻧﯽ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺰﻡ ﺍﯾﻦ ﻫﺮﺯﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﺎﻡ
ﮔﻨﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﮔﺮﺩﺵ ﺁﺭﯾﻢ ﺟﺎﻡ
ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺸﮑﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﯿﺎﻩ
ﻫﺪﺭ ﺩﺍﺩﻥ ﺁﺏ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﻨﺎﻩ
ﭼﻮ ﺑﺎ ﺗﺨﺖ ﻣﻨﺒﺮ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺷﻮﺩ
ﻫﻤﻪ ﻧﺎﻡ ﺑﻮﺑﮑﺮ ﻭ ﻋﻤﺮ ﺷﻮﺩ
ﺯ ﺷﯿﺮ ﺷﺘﺮ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻭ ﺳﻮﺳﻤﺎﺭ
ﻋﺮﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﺎﺭ
ﮐﻪ ﺗﺎﺝ ﮐﯿﺎﻧﯽ ﮐﻨﺪ ﺁﺭﺯﻭ
ﺗﻔﻮ ﺑﺮﺗﻮ ﺍﯼ ﭼﺮﺥ ﮔﺮﺩﻭﻥ ﺗﻔﻮ
ﺩﺭﯾﻎ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﮐﻪ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﺷﻮﺩ
ﮐﻨﺎﻡ ﭘﻠﻨﮕﺎﻥ ﻭ ﺷﯿﺮﺍﻥ ﺷﻮﺩ
به نزد کهان و به نزد مهان
به اذيت موری نیرزد جهان
بسی رنج بردم بدین سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
به گیتی به از راستی پیشه نیست
ز کژی تبر هیچ اندیشه نیست
چو با راستی باشی و مردمی
نبینی بجز خوبی و خرّمی
دل روشن من چو برگشت ازوی
سوی تخت شاه جهان کرد روی
که این نامه را دست پیش آورم
ز دفتر به گفتار خویش آورم
بپرسیدم از هر کسی بیشمار
بترسیدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسی
بباید سپردن به دیگر کسی
و دیگر که گنجم وفادار نیست
همین رنج را کس خریدار نیست
برین گونه یک چند بگذاشتم
سخن را نهفته همی داشتم
سراسر زمانه پر از جنگ بود
به جویندگان بر جهان تنگ بود
ز نیکو سخن به چه اندر جهان
به نزد سخن سنج فرخ مهان
اگر نامدی این سخن از خدای
نبی کی بدی نزد ما رهنمای
به شهرم یکی مهربان دوست بود
تو گفتی که با من به یک پوست بود
مرا گفت خوب آمد این رای تو
به نیکی گراید همی پای تو
نبشته من این نامهٔ پهلوی
به پیش تو آرم مگر نغنوی
گشاده زبان و جوانیت هست
سخن گفتن پهلوانیت هست
شو این نامهٔ خسروان بازگوی
بدین جوی نزد مهان آبروی
چو آورد این نامه نزدیک من
برافروخت این جان تاریک من
جهان را چنین پای بازی بسست
ز هر رنگ نیرنگ سازی بسست
یکی را ز ماهی رساند به ماه
یکی را زماه اندر آرد به چاه
یکی چیز گرد آرد از هر دری
کشد رنج و آسان خورد دیگری
سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش گسترده از پّر زاغ
نموده ز هر سو به چشم اهرمن
چو مار سیه، باز کرده دهن
ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست ِ منست
هنر نزد ایرانیان است و بـــس
ندادند شـیر ژیان را بکــس
همه یکدلانند یـزدان شناس
بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس
دریغ است ایـران که ویـران شــود
کنام پلنگان و شیران شــود
چـو ایـران نباشد تن من مـبـاد
در این بوم و بر زنده یک تن مباد
بیا تا همه ی دست نیکی بریم
جهان جهان رابه بد نسپرسم
نباشد همه ی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار
همان گنجِ دینار و کاخ بلند
نخواهد بُدَن مر تو را سودمند
سخن ماند از تو همی یادگار
سخن را چنین خوارمایه مدار
جز وی را مخوان کردگار جهان
شناسنده آشکار و نهان
ازو بر روان محمد سلام
بیارانش بر هریکی برفزود
سر انجمن بد ز یاران علی
که خوانند وی را علی ولی
همه ی پاک بودند و پرهیزگار
سخن هایشان برگذشت از شمار
کنون بر سخن ها فزایش کنیم
جهان آفرین را ستایش کنیم
به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس
به دلش اندر آید ز هر سو هراس
بسی رنج بردم دراین سال سی
عجم زنده کردم بدین فارسی
نمیرم از این پس که من زنده ام
که تخم سخن را پراکنده ام
گر ایوان ما سر به کیوان برست
ازان بهرهٔ ما یکی چادرست
چو پوشند بر روی ما خون و خاک
همه جای بیمست و تیمار و باک
بیابان و آن مرد با تیز داس
کجا خشک و تر زو دل اندر هراس
تر و خشک یکسان همی بدرود
وگر لابه سازی سخن نشنود
دروگر زمانست و ما چون گیا
همانش نبیره همانش نیا
به پیر و جوان یک به یک ننگرد
شکاری که پیش آیدش بشکرد
جهان را چنینست ساز و نهاد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ازین در درآید بدان بگذرد
زمانه برو دم همی بشمرد
چو زال این سخنها بکرد آشکار
ازو شادمان شد دل شهریار
ز مادر همه مرگ را زادهایم
برینیم و گردن ورا دادهایم
سیاوش منم نه از پریزادگان
از ایرانم از شهر آزادگان
که ایران بهشت است یا بوستان
همی بوی مشک آید از بوستان
سپندار پاسبان ایران تو باد
ز خرداد روشن روان تو باد
ندانی که ایران نشست من است
جهان سر به زیر دو دست من است
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندادند شیر ژیان را به کس
همه یکدلانند و یزدان شناس
به نیکی ندارند از بد هراس
دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
همه جای جنگی سواران بدی
نشستن گه شهریاران بدی
چو ایران نباشد تن من مباد
بر این بوم و بر زنده یک تن مباد
همه روی یکسر به جنگ آوریم
جهان بر بد اندیش تنگ آوریم
ز بهر بر و بوم و پیوند خویش
زن و کودک وخرد و فرزند خویش
همه سر به سر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم
همان گنج و دینار و کاخ بلند
نخواهد بدن مرترا سـودمند
فــریــدون فــرّخ، فرشته نبـــــــود
بــه مشک و به عنبر، سرشته نبود
به داد و دهش یــافت آن نیگـــــوئی
تو داد و دهش کن، فریدون توئی
بیا تا همه ی دست نیکی بریم
جهان جهان رابه بد نسپرسم
نباشد همه ی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار
همان گنجِ دینار و کاخ بلند
نخواهد بُدَن مر تو را سودمند
سخن ماند از تو همی یادگار
سخن را چنین خوارمایه مدار
جز وی را مخوان کردگار جهان
شناسنده آشکار و نهان
ازو بر روان محمد سلام
بیارانش بر هریکی برفزود
سر انجمن بد ز یاران علی
که خوانند وی را علی ولی
همه ی پاک بودند و پرهیزگار
سخن هایشان برگذشت از شمار
کنون بر سخن ها فزایش کنیم
جهان آفرین را ستایش کنیم
به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس
به دلش اندر آید ز هر سو هراس
بسی رنج بردم دراین سال سی
عجم زنده کردم بدین فارسی
نمیرم از این پس که من زنده ام
که تخم سخن را پراکنده ام
ترا دانش و دین رهاند درست
در رستگاری ببایدت جست
وگر دل نخواهی که باشد نژند
نخواهی که دایم بوی مستمند
به گفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگیها بدین آب شوی
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی
که خورشید بعد از رسولان مه
نتابید بر کس ز بوبکر به
عمر کرد اسلام را آشکار
بیاراست گیتی چو باغ بهار
پس از هر دوان بود عثمان گزین
خداوند شرم و خداوند دین
چهارم علی بود جفت بتول
که او را به خوبی ستاید رسول
که من شهر علمم علیم در ست
درست این سخن قول پیغمبرست
گواهی دهم کاین سخنها ز اوست
تو گویی دو گوشم پرآواز اوست
علی را چنین گفت و دیگر همین
کزیشان قوی شد به هر گونه دین
نبی آفتاب و صحابان چو ماه
به هم بستهٔ یکدگر راست راه
منم بندهٔ اهل بیت نبی
ستایندهٔ خاک و پای وصی
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج ازو تندباد
چو هفتاد کشتی برو ساخته
همه بادبانها برافراخته
یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس
محمد بدو اندرون با علی
همان اهل بیت نبی و ولی
خردمند کز دور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید
بدانست کو موج خواهد زدن
کس از غرق بیرون نخواهد شدن
به دل گفت اگر با نبی و وصی
شوم غرقه دارم دو یار وفی
همانا که باشد مرا دستگیر
خداوند تاج و لوا و سریر
خداوند جوی می و انگبین
همان چشمهٔ شیر و ماء معین
اگر چشم داری به دیگر سرای
به نزد نبی و علی گیر جای
گرت زین بد آید گناه منست
چنین است و این دین و راه منست
برین زادم و هم برین بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم
دلت گر به راه خطا مایلست
ترا دشمن اندر جهان خود دلست
نباشد جز از بیپدر دشمنش
که یزدان به آتش بسوزد تنش
هر آنکس که در جانش بغض علیست
ازو زارتر در جهان زار کیست
نگر تا نداری به بازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان
همه نیکی ات باید آغاز کرد
چو با نیکنامان بوی همنورد
از این در سخن چند رانم همی
همانا کرانش ندانم همی
جهان یادگار است و ما رفتنی
به گیتی نماند بجز گفتنی
به نام نکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست
میازار موری که دانهکش است
که جان دارد و جانِ شیرین خوش است
ستم بر ضعیفان نَبُد کارِ ما
توانا بُوَد هر که دانا بُوَد
دل از ناتوانان نیارَد به ریش
که مرگ از پسِ زندگی آید به پیش
زدانش چو جان ترا مایـه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست
توانگر شد آنکس که خرسند گشت
از او آز و تیمار در بند گشت
بر ما شکیبائی و دانش است
ز دانش روان های پر از رامش است
شکبیائی از ما نشاید ستد
نه کس را ز دانش رسد نیز بد
یک نان به دو روز اگر بود حاصل مرد
از کوزه شکستهای دمی آبی سرد
مامور کم از خودی چرا باید بود
یا خدمت چون خودی چرا باید کرد
یک قطره آب بود و با دریا شد
یک ذره خاک و با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد خیام
آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانهای و در خواب شدند
می خوردن و شاد بودن آئین من است
فارغ بودن ز کفر و دین دین من است
گفتم به عروس دهر کابین تو چیست
گفتا دلم خرم تو کابین من است
بر خیر و مخور غم جهان گذران
خوش باشو دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران خیام
از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گوید باز
هان بر سر این دو راهه از سوی نیاز
چیزی نگذاری که نمی آیی باز خیام
دیدم به سر عمارتی مردی فرد
کو گِل بلگد می زد و خوارش می کرد
وان گِل با زبان حال با او می گفت
ساکن ، که چو من بسی لگد خواهی کرد
ای صاحب فتوا ز تو پرکارتریم
با این همه مستی زتو هُشیار تریم
تو خون کسان خوری و ما خون رزان
انصاف بده کدام خونخوار تریم؟ خیام
افسوس که سرمایه زکف بیرون شد
در پای اجل بسی جگرها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوال مسافران دنیا چون شد
خوش باش
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
مائیم که اصل شادی و کان غمیم
سرمایه دادیم و نهاد ستمیم
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم
آیینه زنگ خورده و جام جمیم
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دلافروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
ای دل ز زمانه رسم احسان مطلب
وز گردش دوران سرو سامان مطلب
درمان طلبي درد تو افزون گردد
با درد بسازو هيچ درمان مطلب خیام
برخیز و بیا بتا برای دل ما
حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم
زان پیش که کوزهها کنند از گل ما
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزی که نیامده ست و روزی که گذشت
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماه رخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
آن را که به صحرای علل تاختهاند
بی او همه کارها بپرداختهاند
امروز بهانهای درانداختهاند
فردا همه آن بود که درساختهاند
گر می نخوری طعنه مزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستان را
تو غره بدان مشو که می می نخوری
صد لقمه خوری که می غلامست آن را
ای بی خبران شکل مجسم هیچ است
وین طارم نه سپهر ارقم هیچ است
خوش باش که در نشیمن کون و فساد
وابسته یک دمیم و آن هم هیچ است
چون عهده نمیشود کسی فردا را
حالی خوش دار این دل پر سودا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را
چون روزی و عمر بيش و کم نتوان کرد
خود را به کم و بيش دژم نتوان کرد
کار من و تو چنان که رای من و توست
از موم بدست خويش هم نتوان کرد
در گوش دلم گفت فلک پنهانی
حکمی که قضا بود ز من میدانی
در گردش خویش اگر مرا دست بدی
خود را برهاندمی ز سرگردانی
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پرکن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
ای دل غم این جهان فرسوده مخور
بیهوده نئی غمان بیهوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش غم بوده و نابوده مخور
چون چرخ بکام یک خردمند نگشت
خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت
چون باید مرد و آرزوها همه هشت
چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت
گویند مرا که دوزخی باشد مست
قولیست خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و میخواره بدوزخ باشند
فردا بینی بهشت همچون کف دست
چون نیست ز هر چه هست جز باد به دست
چون هست به هرچه هست نقصان و شکست
انگار که هرچه هست در عالم نیست
پندار که هرچه نیست در عالم هست
عمرت تا کی به خودپرستی گذرد
یا در پی نیستی و هستی گذرد
می خور که چنین عمر که غم در پی اوست
آن به که بخواب یا به مستی گذرد خیام
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بودهست
این دسته که بر گردن او میبینی
دستیست که برگردن یاری بودهست
ساقی ، گل و سبزه بس طربناک شده است
دریاب که هفته دگر خاک شده است
می نوش و گلی بچین که تا درنگری
گل خاک شده است سبزه خاشاک شده است خیام
آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد
بس داغ که او بر دل غمناک نهاد
بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک
در طبل زمین و حقه خاک نهاد
نه هر قسمت که پیش آید نشاطست
نه هر پایه که زیرافتد بساطست
چو روزی بخش ما روزی چنین کرد
گهی روزی دوا باشد گهی درد
خردمند آن بود کو در همه کار
بسازد گاه با گل گاه با خار
چو مرغ از پی کوچ برکش جناح
مشو مست راح اندر این مستراح
بزن برق وار آتشی در جهان
جهان را ز خود واره و وارهان
به هنگام سختی مشو ناامید
کز ابر سیه بارد آب سپید
در چاره سازی به خود در مبند
که بسیار تلخی بود سودمند
نفس به کز امید یاری دهد
که ایزد خود امیدواری دهد
هر که تو بینی ز سپید و سیاه
بر سر کاریست در این کارگاه
جغد که شومست به افسانه در
بلبل گنجست به ویرانه در
هر که در این پرده نشانیش هست
در خور تن قیمت جانیش هست
هر جان که نه از لب تو آید
آید به لب و مرا نشاید
وان جان که لب تواش خزانه است
گنجینه عمر جاودانه است
بسیار کسان ترا غلامند
اما نه چو من مطیع نامند
تا هست ز هستی تو یادم
آسوده و تن درست و شادم
منم عاشق مرا غم سازگار است
تو معشوقی ترا با غم چکار است
تو گر سازی وگرنه من برانم
که سوزم در غمت تا میتوانم
مرا گر نیست دیدار تو روزی
تو باقی باش در عالم فروزی
می و معشوق و گلزار و جوانی
ازین خوشتر نباشد زندگانی
تماشای گل و گلزار کردن
می لعل از کف دلدار خوردن
حمایل دستها در گردن یار
درخت نارون پیچیده بر نار
به دستی دامن جانان گرفتن
به دیگر دست نبض جان گرفتن
چو ما با ضعف خود دربند آنیم
که بگزاریم خدمت تا توانیم
تو با چندان عنایتها که داری
ضعیفان را کجا ضایع گذاری
جهان افروز دلبندی چه دلبند
به خرمن ها گل و خروارها قند
به نازی قلب ترکستان دریده
به بوسی دخل خوزستان خریده
رخی چون تازه گل های دلاویز
گلاب از شرم آن گل ها عرق ریز
کسی راست خرما ز نخل بلند
که بر نخل خرما رساند کمند
به بستان کسی راست گردن فراز
که بویی و رنگی دهد دلنواز
چو دانستی که معبودی ترا هست
بدار از جستجوی چون و چه دست
زهر شمعی که جوئی روشنایی
به وحدانیتش یابی گوایی
گه از خاکی چو گل رنگی برآرد
گه از آبی چو ما نقشی نگارد
چو در نیم شب سر برارم ز خواب
تو را خوانم و ریزم از دیده آب
و گر بامدادست راهم به توست
همه روز تا شب پناهم به توست
همه عالم تنست و ایران دل
نیست گوینده زین قیاس خجل
چونکه ایران دل زمین باشد
دل ز تن به بود یقین باشد
زان ولایت که مهتران دارند
بهترین جای بهتران دارند
شبی نعلبندی و پالانگری
حق خویشتن خواستند از خری
خر از پای رنجیده و پشت ریش
بیفکندشان نعل و پالان به پیش
چو از وامداری خر آزاد گشت
بر آسود و از خویشتن شاد گشت
تو نیز ای به خاکی شده گردناک
بده وام و بیرون جه از گرد و خاک
در حلقه عشق جان فروشم
بیحلقه او مباد گوشم
گویند ز عشق کن جدائی
کاینست طریق آشنائی
من قوت ز عشق میپذیرم
گر میرد عشق من بمیرم
پرورده عشق شد سرشتم
جز عشق مباد سرنوشتم
آن دل که بود ز عشق خالی
سیلاب غمش براد حالی
یارب به خدایی خدائیت
وانگه به کمال پادشائیت
کز عشق به غایتی رسانم
کو ماند اگر چه من نمانم
از چشمه عشق ده مرا نور
واین سرمه مکن ز چشم من دور
گرچه ز شراب عشق مستم
عاشقتر ازین کنم که هستم
خداوندا در توفیق بگشای
نظامی را ره تحقیق بنمای
دلی ده کو یقینت را بشاید
زبانی کافرینت را سراید
مده ناخوب را بر خاطرم راه
بدار از ناپسندم دست کوتاه
چه خوش داستانی زد آن هوشمند
که بر ناگزاینده ناید گزند
چه خوش نازی است ناز خوبرویان
ز دیده رانده را در دیده جویان
بدین امیدهای شاخ در شاخ
کرمهای تو ما را کرد گستاخ
و گرنه ما کدامین خاک باشیم
که از دیوار تو رنگی تراشیم
آواز بـه عشق در جهان خواهم داد
پس شرح رخ تو بیزبان خواهم داد
چون زَهره ندارم کـه بـه روی تو رسم
بر پای تو سر نهاده جان خواهم داد
تنت قافست و جانت هست سیمرغ
ز سیمرغی تو محتاجی بـه سی مرغ
حجاب کوه قافت آرد و بس
چو منعت میکند یک نیمه شو پس
بـه جز نامی ز جان نشنیده تو
وجود جان خود تن دیدهٔ تو
همه ی عالم پر از آثار جان اسـت
ولی جان از همه ی عالم نهانست
تو سیمرغی ولیکن در حجابی
تو خورشیدی ولیکن در نقابی
ز کوه قاف جسمانی گذر کن
بدار الملک روحانی سفر کن
برقع از ماه برانداز امشب
ابرش حسن برون تاز امشب
دیده بر راه نهادم همه روز
تا درآیی تو به اعزاز امشب
کارم انجام نگیرد که چو دوش
سرکشی میکنی آغاز امشب
گرچه کار تو همه پردهدری است
پرده زین کار مکن باز امشب
همچو پروانه به پای افتادم
سر ازین بیش میفراز امشب
مرغ دل در قفس سینه ز شوق
میکند قصد به پرواز امشب
دانه از مرغ دلم باز مگیر
که شد از بانگ تو دمساز امشب
دل عطار نگر شیشه صفت
سنگ بر شیشه مینداز امشب
جان بـه لب آوردهام تا از لبم جانی دهی
دل ز من بربودهای باشد کـه تاوانی دهی
از لبت جانی همی خواهم برای خویش نه
زانکه هم بر تو فشانم گر مرا جانی دهی
بی تو دل و جان من سیر شد از جان و دل
جان و دل من تویی ای دل و ای جان من
هست دل عاشقت منتظر یک نظر
تا که برآید ز تو حاجت دو جهان من
از غمت روز و شب به تنهایی
مونس عاشقان سودایی
عاشقان را ز بیخ و بن برکند
آتش عشقت از توانایی
عشق با نام و ننگ ناید راست
ندهد عشق دست رعنایی
عشق را سر برهنه باید کرد
بر سر چارسوی رسوایی
ز عشقت سوختم ای جان کجایی
بماندم بی سر و سامان کجایی
نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی
نه در جان نه برون از جان کجایی
ز پیدایی خود پنهان بماندی
چنین پیدا چنین پنهان کجایی
هزاران درد دارم لیک بی تو
ندارد درد من درمان کجایی
سر نفس نهم پای کـه در حالت رقص
مرد راه از سر این عربده دستافشان شد
رو کـه در مملکت عشق سلیمانی تو
دیو نفست اگر از وسوسه در فرمان شد
جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی
دل در غم عشق تو رسوای جهان تا کی
نامد گه ان آخر کز پرده برون آیی
ان روی بدان خوبی در پرده نهان تا کی
عاشقی و بی نوایی کار ماست
کار کار ماست چون او یار ماست
تا بود عشقت میان جان ما
جان ما در پیش ما ایثار ماست
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش
دلبر تو دایماً بر در دل حاضر است
رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش
دیده ی جان روی او تا بنبیند عیان
در طلب روی او روی به دیوار باش
ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس
پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش
نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال
لیک تو باری به نقد ساخته ی کار باش
در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن
تو به یکی زندهای از همه بیزار باش
گر دل و جان تو را در بقا آرزوست
دم مزن و در فنا همدم عطار باش
گر مرد رهی ز رهروان باش
در پرده سر خون نهان باش
بنگر که چگونه ره سپردند
گر مرد رهی تو آن چنان باش
خواهی که وصال دوست یابی
با دیده درآی و بی زبان باش
از بند نصیب خویش برخیز
دربند نصیب دیگران باش
در کوی قلندری چو سیمرغ
میباش به نام و بی نشان باش
بگذر تو ازین جهان فانی
زنده به حیات جاودان باش
منگر تو به دیده تصرف
بیرون ز دو کون این و آن باش
عطار ز مدعی بپرهیز
رو گوشهنشین و در میان باش
نگر تا ای دل بیچاره چونی
چگونه میروی سر در نگونی
چگونه میکشی صد بحر آتش
چو اندر نفس خود یک قطره خونی
زمانی در تماشای خیالی
زمانی در تمنای جنونی
اگر خواهی که باشی از بزرگان
مباش از خردهگیران کنونی
آتش عشق تو در جان خوش تر اسـت
جان ز عشقت آتش افشان خوش تر اسـت
هر کـه خورد از جام عشقت قطره اي
تا قیامت مست و حیران خوش تر اسـت
چرا ستمگر من با کسی جفا نکند
جفای او همه کس میکشد چرا نکند
فغان ز سنگدل من که خون صد مظلوم
به ظلم ریزد و اندیشه از خدا نکند
چه غصهها که نخوردم ز آشنایی تو
خدا تو را به کسی یارب آشنا نکند
کدام سنگدل از درد من خبر دارد
که با وجود دل سخت گریهها نکند
کشیده جام و سر بیگنه کشی دارد
عجب که بر نکشد تیغ و قصد ما نکند
به جای خویش نیامد مرا چو وحشی دل
اگر ز تیر تو پیکان به سینه جا نکند
از تو همین تواضع عامی مرا بس است
در هفتهای جواب سلامی مرا بس است
نی صدر وصل خواهم و نی پیشگاه قرب
همراهی تو یک دو سه گامی مرا بس است
بیهوده گرد عرصهٔ جولانگه توام
گاهی کرشمهای و خرامی مرا بس است
خمخانهای نمیطلبم از شراب وصل
یک قطره بازمانده جامی مرا بس است
وحشی مگو، بگو سگ کو ، بلکه خاک راه
یعنی ز تو نوازش مامی مرا بس است
گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دلآزرده و آزردهدل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحتآمیز کسان گوش کند
به جور، ترک محبت خلاف عادت ماست
وفا مصاحب دیرینهٔ محبت ماست
تو و خلاف مروت خدا نگه دارد
به ما جفای تو از بخت بی مروت ماست
بسا گدا به شهان نرد عشق باختهاند
به ما مخند که این رسم بد نه بدعت ماست
به دیگری نگذاریم ، مردهایم مگر
نشان تیر تغافل شدن که خدمت ماست
تویی که عزت ما میبری به کم محلی
و گرنه خواری عشقت هلاک صحبت ماست
به دعوی آمده بودیم چاشنی کردیم
کمان ، تو نه به بازوی صبر و طاقت ماست
هزار بنده چو وحشی خرید و کرد آزاد
کند مضایقه از یک نگه که قیمت ماست
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
میتوان یافت که بر دل ز منش باری هست
از من و بندگی من اگرش عاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بندهای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیه درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سرکوی دلآرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این، برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
بازم زبان شکر به جنبش درآمدست
نیشکر امید ز باغم بر آمدست
آن دولتی که میطلبیدیم در به در
پرسیده راه خانه و خود بر در آمدست
ای سینه زنگ بسته دلی داشتی کجاست
آیینهات بیار که روشنگر آمدست
تا بامداد کوس بشارت زدیم دوش
غم را ازین شکست که بر لشکر آمدست
از من دهید مژده به مرغ شکر پرست
کاینک ز راه قافلهٔ شکر آمدست
وحشی تو هرگز اینهمه شادی نداشتی
گویا دروغهای منت باور آمدست
بگذشت دور یوسف و دوران حسن تست
هر مصر دل که هست به فرمان حسن تست
بسیارسر به کنگره عشق بستهاند
آنجا که طاق بندی ایوان حسن تست
فرمان ناز ده که در اقصای ملک عشق
پروانهای که هست ز دیوان حسن تست
زنجیر غم به گردن جان مینهد هنوز
آن مویها که سلسله جنبان حسن تست
آبش هنوز میرسد از رشحهٔ جگر
آن سبزهها که زینت بستان حسن تست
دانم که تا به دامن آخر زمان کشد
دست نیاز من که به دامان حسن تست
تقصیر در کرشمهٔ وحشی نواز نیست
هر چند دون مرتبهٔ شان حسن تست
پیش تو بسی از همه کس خوارترم من
زان روی که از جمله گرفتارترم من
روزی که نماند دگری بر سر کویت
دانی که ز اغیار وفادار ترم من
بر بی کسی من نگر و چاره من کن
زان کز همه کس، بی کس و بییارترم من
بیداد کنی پیشه و چون از تو کنم داد
زارم بکشی کز که ستمکارترم من
وحشی به طبیب من بیچاره که گوید
کامروز ز دیروز بسی زارترم من
از نظر افتادهٔ یاریم مدتها شدست
زخمهای تیغ استغنا جراحتها شدست
پیش ازین با ما دلی زایینه بودش صافتر
آهی از ما سرزدست و این کدورتها شدست
چشم من گستاخ بین ، آن خوی نازک زود رنج
تا نگاهم آن طرف افتاده صحبتها شدست
بر سر این کین همه خواری چرا باید کشید
با دل بیدرد خود ما را خصومتها شدست
زین طرف وحشی یکی سد گشته پیوند امید
گر چه زان جانب به کلی قطع نسبتها شدست
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم
کوی تو که باغ ارم روضه خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم
صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوه یک باغ نچیدیم، نچیدیم
سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم
وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
آن نیست که ما هم نشنیدیم، شنیدیم
هنوز عاشقیو دلرباییی نشدست
هنوز زوری و زور آزماییی نشدست
هنوز نیست مشخص که دل چه پیش کسیست
هنوز مبحث قید و رهاییی نشدست
دل ایستاده به دریوزهٔ کرشمه، ولی
هنوز فرصت عرض گداییی نشدست
ز اختلاط تو امروز یافتم سد چیز
عجب که داعیهٔ بیوفاییی نشدست
همین تواضع عام است حسن را با عشق
میان ناز و نیاز آشنایی نشدست
نگه ذخیرهٔ دیدار گو بنه امروز
که هست فرصت و طرح جداییی نشدست
هنوز اول عشق است صبر کن وحشی
مجال رشکی و غیرت فزاییی نشدست
همخواب رقیبانی و من تاب ندارم
بیتابم و از غصه این خواب ندارم
زین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود
درماندهام و چاره این باب ندارم
آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب
دارم گله ازخویش و ز احباب ندارم
ساقی می صافی به حریفان دگر ده
من درد کشم ذوق می ناب ندارم
وحشی صفتم این همه اسباب الم هست
غیر از چه زند طعنه که اسباب ندارم
ای خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن
تیرگیها را ازین اقلیم بیرون داشتن
همچو موسی بودن از نور تجلی تابناک
گفتگوها با خدا در کوه و هامون داشتن
پاک کردن خویش را ز آلودگیهای زمین
خانه چون خورشید در اقطار گردون داشتن
عقل را بازارگان کردن ببازار وجود
نفس را بردن برین بازار و مغبون داشتن
بی حضور کیمیا، از هر مسی زر ساختن
بی وجود گوهر و زر، گنج قارون داشتن
گشتن اندر کان معنی گوهری عالمفروز
هر زمانی پرتو و تابی دگرگون داشتن
عقل و علم و هوش را بایکدیگر آمیختن
جان و دل را زنده زین جانبخش معجون داشتن
چون نهالی تازه، در پاداش رنج باغبان
شاخههای خرد خویش از بار، وارون داشتن
هر کجا دیوست، آنجا نور یزدانی شدن
هر کجا مار است، آنجا حکم افسون داشتن
به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر
که هر که در صف باغ است صاحب هنریست
بنفشه مژده نوروز میدهد ما را
شکوفه را ز خزانوز مهرگان خبریست
به جز رخ تو که زیب وفرش ز خون دل است
بهر رخی که درین منظر است زیب و فریست
جواب داد که من نیز صاحب هنرم
درین صحیفه ز من نیز نقشی و اثریست
تا به کی جان کندن اندر آفتاب؟ ای رنجبر!
ریختن از بهر نان از چهره آب، ای رنجبر!
زین همه خواری که بینی زآفتاب و خاک و باد
چیست مزدت جز نکوهش با عتاب؟ ای رنجبر!
از حقوق پایمال خویشتن کن پرسشی
چند میترسی ز هر خان و جناب؟ ای رنجبر!
جمله آنان را که چون زالو مکندت، خون بریز
وندر آن خون دست و پایی کن خضاب، ای رنجبر!
دیو آز و خودپرستی را بگیر و حبس کن
تا شود چهر حقیقت بیحجاب، ای رنجبر!
حاکم شرعی که بهر رشوه فتوا میدهد
که دهد عرض فقیران را جواب؟ ای رنجبر!
نه آگهیست زِ حکم قضا شدن دلتنگ
نه مردمی است ز دست زمانه نالیدن
مگو چرا مژه گشتم من و تو مردم چشم
ازاین حدیث کس آگه نشد به پرسیدن
هزار مساله در دفتر حقیقت بود
ولی دریغ که دشوار بوَد فهمیدن
زِ دل تپیدن و از دیده روشنی خواهند
ز خون دویدن و از اشک چشم غلتیدن
زِ کوه و کاه گرانسنگی و سبکساری
زِ خاک صبر و تواضع زِ باد رقصیدن
سپهر مردم چشمم نهاد نام از آن
که بوَد خصلتم از خویش چشم پوشیدن
هزار قرن ندیدن زِ روشنی اثری
هزار مرتبه بهتر زِ خویشتن دیدن
هوای نفس چو دیویست تیره درونِ دلِ پروین
تبر زِ دیو پرستی است خود پرستیدن…
ای مرغک خرد، ز اشیانه
پرواز کن و پریدن آموز
تا کی حرکات کودکانه
در باغ و چمن چمیدن آموز
رام تو نمیشود زمانه
رام از چه شدی، رمیدن آموز
مندیش که دام هست یا نه
بر مردم چشم، دیدن آموز
شو روز بفکر آب و دانه
هنگام شب، آرمیدن آموز
بنفشه صبحدم افسرد و باغبان گفتش
که بیگه از چمن آزرد و زود روی نهفت
جواب داد که ما زود رفتنی بودیم
چرا که زود فسرد آن گلی که زود شکفت
کنون شکسته و هنگام شام، خاک رهم
تو خود مرا سحر از طرف باغ خواهی رفت
غم شکستگیم نیست، زانکه دایهٔ دهر
بروز طفلیم از روزگار پیری گفت
ز نرد زندگی ایمن مشو که طاسک بخت
هزار طاق پدید آرد از پی یک جفت
به جرم یک دو صباحی نشستن اندر باغ
هزار قرن در آغوش خاک باید خفت
خوش آن کسیکه چو گل، یک دو شب به گلشن عمر
نخفت و شبرو ایام هر چه گفت، شنفت
صاف و درد
غنچه ای گفت به پژمرده گلی
که ز ایام، دلت زود آزرد
آب، افزون و بزرگست فضا
ز چه رو، کاستی و گشتی خرد
زینهمه سبزه و گل، جز تو کسی
نه فتاد و نه شکست و نه فسرد
گفت، زنگی که در آئینهٔ ماست
نه چنانست که دانند سترد
دی، می هستی ما صافی بود
صاف خوردیم و رسیدیم به درد
خیره نگرفت جهان، رونق من
بگرفتش ز من و بر تو سپرد
تا کند جای برای تو فراخ
باغبان فلکم سخت فشرد
چه توان گفت به یغماگر دهر
چه توان کرد، چو میباید مرد
تو بباغ آمدی و ما رفتیم
آنکه آورد ترا، ما را برد
اندرین دفتر پیروزه، سپهر
آنچه را ما نشمردیم، شمرد
غنچه، تا آب و هوا دید شکفت
چه خبر داشت که خواهد پژمرد
ساقی میکدهٔ دهر، قضاست
همه کس، باده ازین ساغر خورد
فرصتی را که بدستست، غنیمت دان
بهر روزی که گذشتست چه داری غم
زان گل تازه که بشکفت سحرگاهان
نه سر و ساق بجا ماند، نه رنگ و شم
شنیدهاید که آسایش بزرگان چیست:
برای خاطر بیچارگان نیاسودن
بکاخ دهر که آلایش است بنیادش
مقیم گشتن و دامان خود نیالودن
همی ز عادت و کردار زشت کم کردن
هماره بر صفت و خوی نیک افزودن
ز بهر بیهده، از راستی بری نشدن
برای خدمت تن، روح را نفرسودن
برون شدن ز خرابات زندگی هشیار
ز خود نرفتن و پیمانهای نپیمودن
رهی که گمرهیش در پی است نسپردن
دریکه فتنهاش اندر پس است نگشودن
شبی به مردُمک چشم طعنه زد مژگان
که چند بی سبب از بهر خلق کوشیدن
همیشه بار جفا بردن و نیاسودن
همیشه رنج طلب کردن و نرنجیدن
زنیک و زشت و گل و خار و مردم و حیوان
تمام دیدن و از خویش هیچ نادیدن
چو کارگر شده ای مزد سعی و رنج تو چیست؟
بوقت کار ضروریست، کار سنجیدن
بی روی دوست، دوش شب ما سحر نداشت
سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت
مهر بلند، چهره ز خاور نمینمود
ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت
آمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک
فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت
دانی که نوشداروی سهراب کی رسید
آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت
دی، بلبلی گلی ز قفس دید و جانفشاند
بار دگر امید رهائی مگر نداشت
بال و پری نزد چو بدام اندر اوفتاد
این صید تیرهروز مگر بال و پر نداشت
پروانه جز بشوق در آتش نمیگداخت
میدید شعله در سر و پروای سر نداشت
بشنو ز من، که ناخلف افتاد آن پسر
کز جهل و عجب، گوش به پند پدر نداشت
خرمن نکرده توده کسی موسم درو
در مزرعی که وقت عمل برزگر نداشت
من اشک خویش را چو گهر پروراندهام
دریای دیده تا که نگوئی گهر نداشت
بارید ابر بر گل پژمردهای و گفت
کاز قطره بهر گوش تو آویزه ساختم
از بهر شستن رخ پاکیزهات ز گرد
بگرفتم آب پاک ز دریا و تاختم
خندید گل که دیر شد این بخشش و عطا
رخسارهای نماند، ز گرما گداختم
ناسازگاری از فلک آمد، وگرنه من
با خاک خوی کردم و با خار ساختم
ننواخت هیچگاه مرا، گرچه بیدریغ
هر زیر و بم که گفت قضا، من نواختم
تا خیمهٔ وجود من افراشت بخت گفت
کاز بهر واژگون شدنش برفراختم
دیگر ز نرد هستیم امید برد نیست
کاز طاق و جفت، آنچه مرا بود باختم
منظور و مقصدی نشناسد به جز جفا
من با یکی نظاره، جهان را شناختم
دانی که را سزد صفت پاکی:
آنکو وجود پاک نیالاید
در تنگنای پست تن مسکین
جان بلند خویش نفرساید
دزدند خود پرستی و خودکامی
با این دو فرقه راه نپیماید
مشو خودبین، که نیکی با فقیران
نخستین فرض بودست اغنیا را
ز محتاجان خبر گیر، ای که داری
چراغ دولت و گنج غنا را
بوقت بخشش و انفاق، پروین
نباید داشت در دل جز خدا را
اینـــــــــکه خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب پـــــــــــــــــــروین است
گر چه جز تلخــــــــــــی از ایام ندید
هر چه خواهی سخنش شیـرین است
صاحب آنهمه گفتــــــــــــــــــار امروز
سائل فاتحـــــــــــــــــه و یاسین است
دوستان به که زوی یـــــــــــــاد کنند
دل بی دوست دلی غمگیــــــــن است
گر که منظور تو زیبائی ماست
هر طرف چهرهٔ زیبائی هست
پا بهرجا که نهی برگ گلی است
همه جا شاهد رعنائی هست
عافیت از طبیب تنها نیست
هر ز دارو، هم از پرستار است
هر کجا نقطه ای و دائره ایست
قصهای هم ز سیر پرگار است
رو، که اول حدیث پایه کنند
هر کجا گفتگوی دیوار است
هر کسی را وظیفه و عملی است
رشتهای پود و رشتهای تار است
وقت پرواز، بال و پر باید
که نه این کار چنگ و منقار است
آنکس که همنشین خرد شد، ز هر نسیم
چون پر کاه بی سر و سامان نمیشود
دین از تو کار خواهد و کار از تو راستی
این درد با مباحثه درمان نمیشود
گرچه پیر است این تنم ، دل نوجوانی میکند
در خیال خام خود هی نغمه خوانی میکند
شرمی از پیری ندارد قلب بی پروای من
زیر چشمی بی حیا کار نهانی میکند
عاشقی ها میکند دل ، گرچه میداند که غم
لحظه لحظه از برایش نوحه خوانی میکند
هی بسازد نقشی ازروی نگاری هر دمی
درخیالش زیر گوشش پرده خوانی میکند
عقل بیچاره به گِل مانده ولیکن دست خود
داده بر دست ِ دل و ،با او تبانی میکند
گیج و منگم کرده این دل، آنچنانی کاین زبان
همچو او رفته ز دست و ، لنَتَرانی میکند
گفتمش رسوا مکن ما را بدین شهرو دیار
دیدمش رسوا مرا ، سطحِ جهانی میکند
بلبلی را دیده دل اندر شبی نیلوفری
دست وپایش کرده گم، شیرین زبانی میکند
ﺳﺮ ﻭ ﻫﻤﺴﺮ ﻧﮕﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﮔﺮﻭ ﺑﻮﺩ ﺳﺮﻡ
ﺗﻮ ﺷﺪﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﭘﯿﺮﯼ ﭘﺴﺮﻡ
ﺗﻮ ﺟﮕﺮ ﮔﻮﺷﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﯾﺪﯼ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ
ﻣﻦ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺟﮕﺮﻡ
ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﻧﺮﺍﻧﺪﻡ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻫﻮﺳﯽ
ﻫﻮﺱ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﺍﻧﻪ ﺳﺮﻡ
ﭘﺪﺭﺕ ﮔﻮﻫﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﺭ ﻭ ﺳﯿﻢ ﻓﺮﻭﺧﺖ
ﭘﺪﺭ ﻋﺸﻖ ﺑﺴﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﺭﻡ
ﻋﺸﻖ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺣﺴﻦ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﻫﻨﺮ
ﻋﺠﺒﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﯿﺮﺯﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺳﯿﻢ ﻭ ﺯﺭﻡ
ﺳﯿﺰﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ
ﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺁﻥ ﺳﯿﺰﺩﻫﻢ ﮐﺰ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﻡ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻭ ﺩﺭﺵ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻨﻢ ﻋﻬﺪ ﻗﺪﯾﻢ
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﮔﺬﺭﻡ
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایه هما را
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را
مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را
برو ای گدای مسکین در خانه علی زن
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را
بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا
بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب
که علم کند به عالم شهدای کربلا را
چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان
چو علی که میتواند که بسر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را
بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت
که ز کوی او غباری به من آر توتیا را
به امید آن که شاید برسد به خاک پایت
چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را
«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنائی بنوازد آشنا را»
ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا
شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحر کردی
سحر چون آفتاب از آشیان من سفر کردی
هنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید
که چون شمع عبیرآگین شبی با من سحر کردی
صفا کردی و درویشی بمیرم خاکپایت را
که شاهی محشتم بودی و با درویش سر کردی
چو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس
همای من پریدی و مرا بی بال و پر کردی
مگر از گوشه چشمی وگر طرحی دگر ریزی
که از آن یک نظر بنیاد من زیر و زبر کردی
به یاد چشم تو انسم بود با لاله وحشی
غزال من مرا سرگشته کوه و کمر کردی
به گردشهای چشم آسمانی از همان اول
مرا در عشق از این آفاق گردی ها خبر کردی
به شعر شهریار اکنون سرافشانند در آفاق
چه خوش پیرانه سر ما را به شیدائی سمر کردی
آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هاله یی سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا وول می خورد
هر کنج خانه صحنه یی از داستان اوست
باز کن نغمه جانسوزی از آن ساز امشب
تا کنی عقده اشک از دل من باز امشب
ساز در دست تو سوز دل من می گوید
من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب
مرغ دل در قفس سینه من می نالد
بلبل ساز ترا دیده هم آواز امشب
زیر هر پرده ساز تو هزاران راز است
بیم آنست که از پرده فتد راز امشب
گرد شمع رخت ای شوخ من سوخته جان
پر چو پروانه کنم باز به پرواز امشب
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران
میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده کوته نظران
دل چون آینه اهل صفا می شکنند
که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران
دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران
گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران
ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران
راه گم کرده و با رویی چو ماه آمده ای
مگر ای شاهد گمراه به راه آمده ای
باری این موی سپیدم نگر ای چشم سیاه
گر بپرسیدن این بخت سیاه آمده ای
کشته چاه غمت را نفسی هست هنوز
حذر ای آینه در معرض آه آمده ای
از در کاخ ستم تا به سر کوی وفا
خاکپای تو شوم کاین همه راه آمده ای
چه کنی با من و با کلبه درویشی من
تو که مهمان سراپرده شاه آمده ای
می تپد دل به برم با همه شیر دلی
که چو آهوی حرم شیرنگاه آمده ای
آسمان را ز سر افتاد کلاه خورشید
به سلام تو که خورشید کلاه آمده ای
شهریارا حرم عشق مبارک بادت
که در این سایه دولت به پناه آمده ای
شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم
به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم
نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم
خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم
همه به کاری و من دست شسته از همه کاری
همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم
خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل
در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم
اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری
تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم
چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست
ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم
به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدایی
اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم
صبح اولدی هر طرفدن اوجالدی اذان سسی
گـــویا گلیــــر ملائـکه لــــردن قــــرآن سسی
بیر سس تاپانمیـــرام اونا بنزه ر، قویون دئییم:
بنزه ر بونا اگـر ائشیدیلسیدی جـــان سسی
سانکی اوشاقلیقیم کیمی ننیمده یاتمیشام
لای لای دئییر منه آنامیـــن مهربـــان سسی
سـانکی سفرده یم اویادیــرلار کی دور چاتاخ
زنگ شتر چالیر، کئچه رک کـــاروان سسی
سانکی چوبان یاییب قوزونی داغدا نی چالیر
رؤیا دوغـــور قوزی قولاغیندا چوبـــان سسی
جسمیم قوجالسادا هله عشقیم قوجالمیوب
جینگیلده ییـر هله قولاغیمدا جـــوان سسی
سانکی زمان گوله شدی منی گوپسدی یئره
شعریم یازیم اولوب ییخیلان پهلـــوان سسی
آخیر زماندی بیر قولاق آس عرشی تیتره دیـر
ملت لرین هــارای، مددی، الامـــان سسی
انسان خـزانی دیر تؤکولور جـان خزه ل کیمی
سازتک خزه ل یاغاندا سیزیلدار خزان سسی
سخن ، بى تو مگر جاى شنیدن دارد ؟
نفس ، بى تو کجا ناى دمیدن دارد
علت کورى. یعقوب نبى معلوم است
شهر بى یار مگر ارزش دیدن دارد….
زمانه دوخت لبم را به ریسمان سکوت
که قیمتم بشناسد به امتحان سکوت
منی که خاک نشین بودم از تجلی عشق
گذشتهام از فلک هم به نردبان سکوت
نهفته باید و بنهفتم آنچه را دیدم
که عهد عهد غم است و زمان زمان سکوت
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را
به یاد یار دیرین کاروان گم کرده رامانم
که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را
چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی
که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را
سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را
نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را
نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جویند عمر جاودانی را
بگذار در پناه شب از ماه بار بردارم
بگذار پُر شَوَم
از قطره های کوچک باران
از قلب های رشد نکرده
از حجم کودکان به دنیا نیامده
بگذار پُر شَوَم
شاید که عشق من
گهواره ی تولد عیسای دیگری باشد
یک شب ز ماورای سیاهی ها
چون اختری بسوی تو می آیم
بر بال بادهای جهان پیما
شادان به جستجوی تو می آیم
سر تا بپا حرارت و سرمستی
چون روزهای دلکش تابستان
پر می کنم برای تو دامان را
از لالههای وحشی کوهستان
یک شب ز حلقهای که بدر کوبند
در کنج سینه قلب تو می لرزد
چون در گشوده شد، تن من بی تاب
در بازوان گرم تو می لغزد
دیگر در آن دقایق مستی بخش
در چشم من گریز نخواهی دید
چون کودکان نگاه خموشم را
با شرم در ستیز نخواهی دید
یک شب چو نام من بزبان آری
می خوانمت به عالم رؤیائی
بر موجهای یاد تو می رقصم
چون دختران وحشی دریائی
یک شب لبان تشنه من با شوق
در آتش لبان تو می سوزد
چشمان من امید نگاهش را
بر گردش نگاه تو می دوزد
از زهره، آن الهه افسونگر
رسم و طریق عشق می آموزم
یک شب چو نوری از دل تاریک ی
در کلبه ات شراره می افروزم
آه، ای دو چشم خیره بره مانده
آری ، منم که سوی تو می آیم
بر بال بادهای جهان پیما
شادان به جستجوی تو می آیم
درد تاریکی ست درد خواستن
رفتن و بیهوده از خود کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
نگه دگر بسوی من چه می کنی؟
چو در بر رقیب من نشسته ای
به حیرتم که بعد از آن فریب ها
تو هم پی فریب من نشسته ای
به چشم خویش دیدم آن شب
که جام خود به جام دیگری زدی
چو فال حافظ آن میانه باز شد
تو فال خود به نام دیگری زدی
آخر گشوده شد ز هم آن پرده های راز
آخر مرا شناختی ای چشم آشنا
چون سایه دیگر از چه گریزان شوم ز تو
من هستم آن عروس خیالات دیرپا
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
ن چنان آلودهست
عشق غمناکم با بیم زوال
که همه زندگیم میلرزد
چون تو را مینگرم
مثل این است که از پنجرهای
تک درختم را، سرشار از برگ،
در تب زرد خزان مینگرم
مثل این است که تصویری را
روی جریانهای مغشوش آب روان مینگرم
شب و روز
شب و روز
شب و روز
بگذار که فراموش کنم.
تو چه هستی، جز یک لحظه، یک لحظه که چشمان مرا
میگشاید در برهوت آگاهی؟
بگذار که فراموش کنم.
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل های خشک گذر می کردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند
به مادرم که در آیینه زندگی می کرد
و شکل پیری من بود
و به زمین، که شهوت تکرار من،
درون ملتهبش را
از تخمه های سبز می انباشت –
سلامی دوباره خواهم داد
می آیم، می آیم، می آیم
با گیسویم: ادامه بوهای زیر خاک
با چشم هایم: تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم، می آیم، می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که دوست می دارند
و دختری که هنوز آنجا،
در آستانه پرعشق ایستاده،
سلامی دوباره خواهم داد
امشب از آسمان دیده تو
روی شعرم ستاره میبارد
در زمستان دشت کاغذها
پنجههایم جرقه میکارد
شعر دیوانه تبآلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دوباره میسوزد
عطش جاودان آتشها
با توام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست
ای دل تنگ من و این بار نور؟
هایهوی زندگی در قعر گور؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هرکسی را تو نمیانگاشتم
کدام قله کدام اوج ؟
مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش
ای خانه های روشن شکاک
که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر
بر بامهای آفتابیتان تاب میخورند
مرا پناه دهید ای زنان سادهء کامل
که از ورای پوست ، سر انگشت های نازکتان
مسیر جنبش کیف آور جنینی را
دنبال میکند
و در شکاف گریبانتان همیشه هوا
به بوی شیر تازه میآمیزد
چه کسی میداند که تو در پیله تنهایی خود تنهایی؟
چه کسی میداند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی؟
پیله ات را بگشا
تو به اندازه پروانه شدن زیبایی
به سراغ من اگر میآیید
پشت هیچستانم
پشت هیچستان جایی است
پشت هیچستان رگهای هوا پر قاصدهایی است
که خبر میآرند، از گل وا شده دورترین بوته خاک
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است
به سراغ من اگر میآیید
نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من
دنگ دنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه “اکنون” است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است . . .
پنج وارونه چه معنا دارد ؟
خواهرم کوچک این را پرسید!
من به او خندیدم.
کمی آزرده و حیرت زده گفت :
روی دیوار و درختان دیدم
باز هم خندیدم !
گفت دیروز خودم دیدم
پسر همسایه پنچ وارونه به مینو می داد
آنقدر خنده برم داشت که طفلک ترسید
بغلش کردم و بوسیدمش و با خود گفتم
بعدها وقتی غم ،
سقف کوتاه دلت را خم کرد
بی گمان می فهمی
پنج وارونه چه معنا دارد
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره ، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق
بجز حرف محبت به کسی
ورنه هر خار و خسی
زندگی کرده بسی
زندگی تجربهی تلخ فراوان دارد
دو سه تا کوچه و پس کوچه
و اندازهی یک عمر بیابان دارد
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد
خانه دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت
به تاریکی شن ها بخشید و به انگشت
نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا
سبز تر است
و در آن عشق به اندازه پرهای
صداقت آبی است
میروی تا ته آن کوچه
که از پشت بلوغ سر به در می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا،
خشخشی میشنوی:
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا
جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی
خانه دوست کجاست؟
آب را گل نکنیم
در فرودست انگار کفتری می خورد آب
یا که در بشه ای دور سیره ای پر می شوید
یا در آبادی کوزه ای پر می گردد
آب را گل نکنیم
شاید این آب روان می رود
پای سپیداری تا فروشوید اندوه دلی
دست درویشی شاید
نان خشکیده فرو برده در آب
زن زیبایی آمده لب رود . . .
در دل شب، ستارهها میدرخشند
قصهها از دور، به گوش میرسند
نسیم خنک، راز دل را میگوید
برگها به رقص، شوق زندگی میچشند
دریا در آغوش، آسمان را میگیرد
پیشرفت زمان، دلی شاداب میسازد
زندگی چون یک شعر، در دل میجوشد
هر لحظهاش، داستانی تازه مینویسد
چشم مستت برده از دل صبر و آرامم هنوز
در خیال زلف تو حیران و سرگردانم هنوز
چون نسیم از کوی تو بگذشتم و دانم که باز
بوی زلفت میکشد در ره به صد دامم هنوز
بی تو ای آرام جان، دل را قراری نیست، نیست
در گلستان بینسیمت نوبهاری نیست، نیست
گر به جان خواهی عذابی سختتر از هجر تو
در جهان والله درد است و دوایی نیست، نیست
در سینه به جز شرار هجرانم نیست
در دیده به جز اشک پشیمانم نیست
گفتم که غمی نباشد از دوریات
دیدم که به جز غصه توانم نیست
در حسرت وصل روی ماهت ماندم
از داغ فراق چشم بر ره ماندم
رفتی و هنوز عطر لبخند تو
در خاطر و جان و روح و جانت ماندم
ساقیا باده بیار، از غم او سرشارم
بیقرارم، چه کنم؟ فتنهی آن رخسارم
دل به سودای کسی دادهام و میدانم
که ز عشقش همه شب شعلهور و بیمارم
دل در غم رویت به فغان آمده است
چشمم ز غمت در هیجان آمده است
گفتی که صبوری کنم، اما جانا
صبرم ز فراق تو به جان آمده است
رفتی و هنوز از غم تو میسوزم
هر شب به امیدت به دعا میسوزم
گفتی که بیایم، دل من روشن شد
چون شمع به شوقت همه جا میسوزم
دور از تو شب و روز مرا غم ببرد
جانم ز غمت آتش و ماتم ببرد
گفتی که مرا یاد کنی، اما نه
دیگر نه تو را باد و نه شبنم ببرد
چو بادی گذر کرد دورانِ ما
نماند از شکوهی نشانی به جا
بدین چرخِ گردنده دل خوش مدار
که گاهی دهد تاج و گاهی غبار
به داد و به دانایی آیین بساز
که این گنجِ گیتی نماند دراز
مکن تکیه بر تختِ بیپایدار
که هر لحظه گردد به دیگر نگار
سایه افکندی به جانم ماه روی دلربا
عقل را بردی ز دستم با نگاهی آشنا
هر که را گویی که من دل دادهام بر قامتت
گویدم کاین سرنوشت است و مرا باشد روا
عشق تو آرام جانم، بیقرارم میکند
یاد چشمانت مرا سرمست و بیمارم میکند
گر چه دوری، در دلم تصویر رویت مانده است
نام تو هر شب به لبهای گنهکارم میکند
سوز عشقت در دلم چون آتشی افروخته
هر که بیند حال من گوید دلی اندوخته
شور شیدایی به جانم چیره گشت از یاد تو
چون نگاهم بر رخت افتد، غم از من سوخته
شب و روز به یادت سخنم جانِ من
ز داغت شده خاکستر تن جانِ من
اگر نیست مرا سهمی از آن روی ماه
بگو مرگ کند زود به من جانِ من
زلف تو قصهی شبهای سیاه من است
چشم تو آتش دلهای تباه من است
گر چه از من تو بریدی و دلم خون کردی
باز هم عشق تو تنها گناه من است
ای یار کجایی که تو را گم کردم؟
راهی به وصالت ز دعا گم کردم
بس نامه نوشتم، همه بیپاسخ ماند
آخر ز چه رو مهر و وفا گم کردم؟
هر شب به خیالت به جنون میرسم
در وادی عشق تو ز خون میرسم
گفتی که به لبخند تو مهمان باشم
من باز به امید فسون میرسم
برآورد گردون ز دریای خون
نه آرام مانده، نه سودای چون
یکی در نشیب و یکی در فراز
سرانجامِ گیتی نماند دراز
چه داند که در دل چه طوفان بود
که این چرخ، خود بی سر و سامان بود
یکی را دهد تاج و تخت و غرور
یکی را نهد بیگناهی به گور
ز هر ره که رفتی، سخن را بمان
که این است میراثِ ما جاودان
نه زر ماند و نه سرای بلند
سخن ماند از مردمان ارجمند
شب همه شب شکسته خواب به چشمم
گوش بر زنگ کاروانستم
با صداهای نیم زنده ز دور
هم عنان گشته هم زبان هستم
جاده اما ز همه کس خالی است
ریخته بر سر آوار آوار
این منم مانده به زندان شب تیره که باز
شب همه شب
گوش بر زنگ کاروانستم
من به راه خود باید بروم
کس نه تیمار مرا خواهد داشت
در پر از کشمکش این زندگی حادثه بار
گرچه گویند نه
اما
هرکس تنهاست
آن که میدارد تیمار مرا، کار من است
من نمیخواهم درمانم اسیر
صبح وقتی که هوا شد روشن
هرکسی خواهد دانست و بجا خواهد آورد مرا
که در این پهنهور آب،
به چه ره رفتم و از بهر چهام بود عذاب
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
که میگیرند در شاخ تلاجن سایهها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم
«ری را»… صدا میآید امشب
از پشت « کاچ» که بند آب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم میکشاند
گویا کسی است که میخواند
اما صدای آدمی این نیست
با نظم هوش ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیده ام
در گردش شبانی سنگین؛
زاندوه های من
سنگین تر
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر
یکشب درون قایق دلتنگ
خواندند آنچنان؛
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می بینم
ری را. ری را…
خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه
گر چه میگویند: « میگریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران»
قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه تاریک من که ذرهای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش میترکد
ـ چون دل یاران که در هجران یاران ـ
قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق
بجز حرف محبت به کسی
ورنه هر خار و خسی
زندگی کرده بسی
زندگی تجربهی تلخ فراوان دارد
دو سه تا کوچه و پس کوچه
و اندازهی یک عمر بیابان دارد
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد
من ندانم با که گویم شرح درد
قصه رنگ پریده، خون سَرد
هرکه با من همره و پیمانه شد
عاقبت شیدا دل و دیوانه شد
قصهام عشاق را دلخون کند
عاقبت خواننده را مجنون کند
آتش عشق ست و گیرد در کسی
کاو، ز سوز عشق میسوزد بسی…
ماندهام از حکایتِ شبِ بیم
بارک الله احسن التقویم
چه به خوابی گران در افتادم
کاروان رفت و چشم بگشادم
از نگه دیدهام نجست سراغ
سحر آمد به یاوه سوخت چراغ
گرم بودم چو با نوای و سرود
رفت از من هر آنچه بود و نبود
دم صبحم ز دیده خواب چو برد
دل پشیمانی فراوان خورد
گفت: خفتی به راه و صبح دمید
گفتم: اینم نصیب بود و رسید
تا جهان نقشبندِ خانه ماست
کم کس آید به کاردانی راست…
باید از هر خیال، اُمیدی جُست…
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست
خنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا شاد باش و دیر زی
میر زی تو شادمان آید همی
میر ماه است و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همی
آفرین و مدح سود آید همی
گر به گنج اندر زیان آید همی
تا جهان بود از سر مردم فراز
کس نبود از راز دانش بینیاز
مردمان بخرد اندر هر زمان
راز دانش را به هر گونه زبان
گرد کردند و گرامی داشتند
تا به سنگ اندر همی بنگاشتند
دانش اندر دل چراغ روشنست
وز همه بد بر تن تو جوشنست
آن صحن چمن، که از دم دی
گفتی: دم گرگ یا پلنگ است
اکنون ز بهار مانوی طبع
پرنقش و نگار همچو ژنگ است
بر کشتی عمر تکیه کم کن
کاین نیل نشیمن نهنگ است
صرصر هجر تو، ای سرو بلند
ریشهٔ عمر من از بیخ بکند
پس چرا بستهٔ اویم همه عمر؟
اگر آن زلف دوتا نیست کمند
به یکی جان نتوان کرد سؤال:
کز لب لعل تو یک بوس به چند؟
بفگند آتش اندر دل حسن
آن چه هجران تو از سینه فگند
بی روی تو خورشید جهانسوز مباد
هم بیتو چراغ عالم افروز مباد
با وصل تو کس چو من بد آموز مباد
روزی که ترا نبینم آن روز مباد
با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین
با هر که نیست عاشق کم کن قرینیا
باشد گه وصال ببینند روی دوست
تو نیز در میانه ی ایشان ببینیا
تا اندران میانه، که بینند روی او
تو نیز در میانه ی ایشان نشینیا
کار همه راست، آن چنان که بباید
حال شادیست، شاد باشی، شاید
انده و اندیشه را دراز چه داری؟
دولت خود همان کند که بباید
رای وزیران ترا به کار نیابد
هر چه صوابست بخت خود فرماید
چرخ نیارد بدیل تو ز خلایق
و آن که ترا زاد نیز چون تو نزاید
ایزد هرگز دری نبندد بر تو
تا صد دگر به بهتری نگشاید
شاد زی با سیاه چشمان، شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد
زآمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد
من و آن جعد موی غالیه بوی
من و آن ماهروی حورنژاد
نیک بخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آن که او نخورد و نداد
باد و ابر است این جهان، افسوس!
باده پیش آر، هر چه باداباد
شاد بودهست از این جهان هرگز
هیچ کس؟ تا از او تو باشی شاد
داد دیدهست از او به هیچ سبب
هیچ فرزانه؟ تا تو بینی داد
با آن که دلم از غم هجرت خونست
شادی به غم توام ز غم افزونست
اندیشه کنم هر شب و گویم یا رب
هجرانش چنینست، وصالش چونست؟
ای خاقانی، بو دنیادا هر زمان
آنان وئرمیش زحمتیله سنه جان
سو، چوره یین قیت اولسادا آتمادین،
یوردون اولدو بو عذابلی، دار شروان
هئچ بیر کسه سن اولمادین طفیلی
کومک آلدین آللاهدان و آنادان
سن اوتوردون کولگه کیمی آنانین
چهره سینین کولگه سینده آن به آن
ای آق قارتال! نه وقته دک اولاجاق
آنا یوردو وجودونا آشیان؟
نه وقته دک، عیسی کیمی آتاسیز
آنا ایله تانیسینلار سنی؟ قان!
بیر دفعه ده خضر کیمی یوخا چیخ
بسدیر اولدون آنانلا همخانمان!
سن قیمتلی بیر درسن، ندندیر
اولدون آنا آستاناسیندا پنهان؟
سن عقللی اولادسانسا دیله گل
آنا کیمی اوزونو دانلا بیر آن
هر نه ائتسن آنا حقین اونوتما
بیل، آناندیر سنه ائده ن جان قربان
بو آنانین خاطرینه، دشمنده ن
گلن درده دوزوب، سن اول مهربان
قورخ اوگونده ن، بیر گون سنی تک قویوب
ابدیلیک آنان کوچر دنیادان
ای آتش سودای تو خون کرده جگرها
بر باد شده در سر سودای تو سرها
در گلشن امید به شاخ شجر من
گلها نشکفند و برآمد نه ثمرها
ای در سر عشاق ز شور تو شغب ها
وی در دل زهاد ز سوز تو اثرها
آلوده به خونابه هجر تو روان ها
پالوده ز اندیشه وصل تو جگرها
وی مهره امید مرا زخم زمانه
در ششدر عشق تو فرو بسته گذرها
کردم خطر و بر سر کوی تو گذشتم
بسیار کند عاشق ازین گونه خطرها
خاقانی از آنگه که خبر یافت ز عشقت
از بیخبری او به جهان رفت خبرها
گویم همه دل منی و جانی
مانم به تو و به من نمانی
آن سایه منم که خاک خاکم
وان نور تویی که جان جانی
کونلوم چیخیب گئدیبدیر، بیلمم نه جور بلا وار
من کی عزیز توتاردیم، بس بوندا نه قضا وار؟
ظنیم چاتان مکاندان سوردوم، سوراغین ائتدیم
الدن دوشوب یورولدوم، یوللا چوخ جفا وار
هی اختاریب سوروشدوم، بیر تاپمادیم نشانه
یارب اونون باشیندا نه گیزلی ماجرا وار؟
ائتدیم گومان کی بلکه قاچمیشدیر عشق الیندن
عشقه دوشوب او، یوخسا ظننیمده بیر خطا وار؟
سویموش مگر چئکیلدی، تورپاغا هوپدو گئتدی
یا قوش اولوب او اوچدو، باشیندا نه هوا وار؟
اوچ گون سوارغین ائتدیم، جار چئکدیم هر طرفده
اوندان بو هنده ورده نه صوت، نه صدا وار
کیمدیر خبر وئرن بیر یورغون غریب اورکدن؟
آیا بو دره آخیر بیر چاره، بیر داوا وار؟
دیل آچدی بیر اوشاغ کی، خاقانی اولما غمگین
بیر افتین تئلینده بیرقلبی موبتلا وار
بيلديم كي بو نازيندان بير لحظه دايانمازسان
كونلومده اولان درده هرگيز سن اينانمازسان
معناسي نه دير دوشسم تورپاغينا ذيلت له؟
اؤپسم ده آياغيندان بير حاليمه يانمازسان
سوز وئرميشدين كامه آمما بو نه تئزليكله
بيرعومور گئچيب گئتدي اؤز وعده ني دانمازسان
مٍن اؤلمه لي اولسامدا، باري سن اؤزون اولدور
لاكين بيليرم لطفون ، قانيما بولانمازسان
خاقاني نين هرده ن بير دؤيدون قاپي سين گؤردون
قان منزليني باسميش،قاچدين داها آنمازسان
خاقاني اؤز عشقينده ثابيت قدم اول جان قوي
باش گئتمه سه بو يولدا وصليني قازانمازسان
بر دیده ره خیال بستی
در سینه به جای جان نشستی
وز غیرت آنکه دم برآرم
در کام دلم نفس شکستی
خاقانی اساس عمر غم خواهد بود
مهر و ستم فلک بهم خواهد بود
جان هم به ستم درآمد اول در تن
و آخر شدنش هم به ستم خواهد بود
ای چشم پر خمارت دل ها فگار کرده
وی زلف مشک بارت جان ها شکار کرده
از روی همچو حورت صحرا چو خلد گشته
وز آه عاشقانت دریا بخار کرده
صدای تو گرم است و مهربان / چه سِحْرِ غریبی درین صداست
صدای دل مردِ عاشق است / که اینهمه با گوشم آشناست
صدای تو همچون شراب سرخ / به گونهی زردم دوانده خون
چنین که مرا مست میکنی / نشانییِ میخانهات کجاست؟
به قطرهی شبنم نگاه کن / نشسته به گُلبرگ مخملی
به مخمل آن نیمتخت سرخ / اگر بِنِشانی مرا، بهجاست
صدای تپشهای قلب من / به گوش تو میگوید این سخن
که عاشقم و دردِ عاشقی / چگونه ندانی که بیدواست؟
ز جکجک گنجشکهای باغ / تداعییِ صد بوسه میکنم
بیا و ببین در خیال من / چه شور و چه هنگامهیی بهپاست.
چه بیدل و بیدست و پا منم / چنین که شد از دست دامنم
چرا به کناری نیفکنم / ز چهره حجابی که از حیاست
دلم همه شد آب آب آب / که سر بگُذارم به شانهات
مگر بنوازیّ و دل دهی / که فاش کنم انچه ماجراست.
به زمزمه گوید زمان عمر / که پای منه در زمین عشق
به غیرِ هوای تو در سرم / زمین و زمان پای در هواست.
یارب مرا یاری بده، تا خوب آزارش کنم
هجرش دهم، زجرش دهم، خوارش کنم، زارش کنم
از خندههای دلنشین، وز بوسههای آتشین
صد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کنم
بندی به پایش افکنم، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر، کالای بازارش کنم
گوید: میفزا قهر خود، گویم: بکاهم مهر خود
گوید که: کمتر کن جفا، گویم که: بسیارش کنم
هر شامگه در خانهای، چابکتر از پروانهای
رقصم بر بیگانهای، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من، فارغ شد از سودای من
منزل کنم در کوی او، باشد که دیدارش کنم
گیسوی خود افشان کنم، جادوی خود گریان کنم
با گونهگون سوگندها بار دگر یارش کنم
چون یار شد بار دگر، کوشم به آزار دگر
تا این دل دیوانه را راضی ز آزارش کنم
سکوتِ حق، صدا دارد / دریغ! گوش باور نیست
گرفتم این که من مُردم / مگر صدای دیگر نیست؟
گرفتم اینکه برکندید / زبانِ شعرِ حقگو را
درین جهانِ پهناور / مگر دگر سخنور نیست؟
مبند راهْ بر آهم / کزین حقیقت آگاهم:
صدای بیصداییها / زِ انفجار کمتر نیست.
چنان به نفرت آلودید / بهار و خرّمیها را
که چشم حیرتم دیگر / نظرگشا به منظر نیست:
برادری که میریزد / به خاک، خونِ خواهر را
درست بود اگر گفتم / که «دیو و دد، برادر نیست!»
مرا به فتنهانگیزی / به خیره متّهم کردید
من آنچه دیدهام، گفتم؛ / نگفتنم مُیسّر نیست
سخن، درشت اگر گفتم / حکایت از خطر گفتم
پذیرهاش نشد یک تن / اگرچه گوشها کر نیست
که گفت خلق عالم را / به خویش دشمن انگارید؟
کجا چنین مُقرّر شد / که دوستی مُقدّر نیست؟
به آیتِ «خلقناکُم» / «تَعارَفوا» مؤکد شد
نشانی از همامیزی / به قلبِتان مصوّر نیست
به حُکم آنچه میگویم / به کشتنم کمر بستید
مرا که عشق در دل هست / هراس مرگ در سر نیست:
روا مَبادِتان زحمت / خود این خطر توانم کرد
که عشق و مرگ را معنا / فراتر از دو خواهر نیست.
دوش، یاری درِ سرا زده بود:
بخت بیدار از در آمده بود.
پیش ازین مینشاندمش به نشاط
برِ خوانی که رشک مائده بود.
ماحَضَر هیچ، گرچه پیش از این،
ناز و نعمت به محضرم رده بود.
مِی؟ چه گویم که شرم بود و عرق،
گرچه زین پیش، خانه میکده بود.
گوشت؟ – دیدم که خُردَکی چربی،
خُردَکی استخوان یخزده بود.
کره شاید نصیب من میشد؛
گر امیدم به عمر یک سده بود!
میوه چون شهد، لیک در بازار؛
بهره ما را از او، مشاهده بود!
حال، ناگفته آشکارا شد،
که زبان مُرده بود و زائده بود.
.
.
.گفت: کو پای راهپیماییت ؟
گفتم: ای کاشکی قلم شده بود!…
آتش به زندان افتاد
ای داد از آن شب، ای داد!
ابلیس میزد فریاد:
«های ای نرون! روحت شاد!»
صد نارون، قیراندود
از دود پیچان میشد،
صد بیدبُن، خونالود
از شعله رقصان میزاد
دیوانه آتش افروخت
وان خیل زندانی سوخت
خاکستر از آنان کو؟
تا سوی ما آرد باد
سنگی نه و گوری نه
اوراق مسطوری نه
نام و نشان از آنان
دیگر که دارد در یاد؟
نه نه! که آنان پاکند
روشنگر افلاکند
هر اختری از آنان
هرشب خبر خواهد داد
سخت است سخت، اما من
دانم که فردا دشمن
پا تا بهسر خواهد سوخت
در آتش این بیداد
ای مادران! دستادست
شورنده صف باید بست
تا دل بترکد از دیو
فریاد! با هم فریاد!
زن – این طلوع نور زِ تاریکی –
یک دکمه را فشرد و زِ جا برجست
اطراف را نظر به نظر پیمود
اکناف را گذر به گذر پیوست.
چابک دوید و پنجره را بگشود
بر پهنهی مُشبّکِ چشمانداز
فریاد زد که «آی! به پا خیزید!»
خفتن به کارزار نمیبایَست.
دیوان به خیره خون مرا خوردند
تنها نه من، بَسا چو من آزردند
بر این ستم که رفت به زن، آیا
با خلقِ حقگزار گواهی هست؟
تومار دادخواهیی ما اینک
در پیش روست، تا چه بفرمایی
تصدیق کن حقیقتِ مطلق را
ای سرنوشتسازِ قلم در دست…
ای آن که گاه گاه ز من یاد میکنی
پیوسته شادزی که دلی شاد میکنی
گفتی: «برو!» ولیک نگفتی کجا رود
این مرغ پر شکسته که آزاد میکنی
پنهان مساز راز غم خویش در سکوت
باری، در آن نگاه، چو فریاد میکنی
ای سیل اشک من! ز چه بنیاد میکنی؟
ای درد عشق او! ز چه بیداد میکنی؟
نازکتر از خیال منی، ای نگاه! لیک
با سینه کار دشنه پولاد میکنی
نقشت ز لوح خاطر سیمین نمیرود
ای آن که گاه گاه ز من یاد میکنی
برخیز و برفروز چراغ سپیده را
تا بنگرم به روی تو صبح ندیده را
تا سر برآورم به تماشای آفتاب
روشن کنم نگاه سیاهی کشیده را
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت
آخر اي دوست نخواهي پرسيد
که دل از دوري رويت چه کشيد
سوخت در آتش و خاکستر شد
وعده هاي تو به دادش نرسيد
داغ ماتم شد و بر سينه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکيد
آن همه عهد فراموشت شد
چشم من روشن روي تو سپيد
جان به لب آمده در ظلمت غم
کي به دادم رسي اي صبح اميد
آخر اين عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهي ديد
دل پر درد فريدون مشکن
که خدا بر تو نخواهد بخشيد
گفت دانایی که: گرگی خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!
لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
و آنکه از گرگش خورد هردم شکست
گرچه انسان می نماید گرگ هست
و آن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟…
عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کرده ام ، بنشین تماشایت کنم
الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم
گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم
بنشین که با من هر نظر،با چشم دل ،با چشم سر
هر لحظه خود را مست تر ، از روی زیبایت کنم
بنشینم و بنشانمت آنسان که خواهم خوانمت
وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم
درد بی درمان شنیدی؟
حال من یعنی همین!
بی تو بودن، درد دارد!
می زند من را زمین
می زند بی تو مرا،
این خاطراتت روز و شب
درد پیگیر من است،
صعب العلاج یعنی همین!
صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست میدارم
ولی افسوس و صد افسوس
زابر تیره برقی جست
که قاصد را میان ره بسوزانید
کنون وامانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
کاش می دیدم چیست
آنچه از عمق تو تا عمق وجودم جاریست
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را
می خوابانی
آه وقتی که تو چشمانت
آن جام لبالب از جان دارو را
سوی این تشنه ی جان سوخته می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
دست ویران گر شوق
پر پرم میکند ای غنچه رنگین پر پر….
من، در آن لحظه كه چشم تو به من مي نگرد
برگ خشكيده ايمان را
در پنجه باد،
رقص شيطاني خواهش را، در آتش سبز!
نور پنهاني بخشش را، در چشمه مهر!
اهتزاز ابديت را مي بينم!!
بيش از اين، سوي نگاهت، نتوانم نگريست!
اهتزاز ابديت را يارای تماشايم نيست!
كاش می گفتی چيست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاريست؟!
عید آمد و ما خانه خودرا نتکاندیم
گردی نستردیم و غباری نستاندیم
دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز
از بیدلی وی را ز در خانه براندیم
آفاق پر از پیک و پیام است، ولی ما
پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم
من دانم و غمگین دلت، ای خسته کبوتر
سالی سپری گشت و ترا ما نپراندیم
صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند
ما این خرک لنگ زجویی نجهاندیم
از نه خم گردون بگذشتند حریفان
مسکین من و دل در خم یک زاویه ماندیم
طوفان بتکاند مگر “امید” که صد بار
عید آمد و ما خانه خودرا نتکاندیم
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟
یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز
بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
پوپکم ! آهوکم
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
ما
یادگار عصمت غمگین اعصاریم
ما
راویان قصههای شاد و شیرینیم
قصههای آسمان پاک
نور جاری، آب
سرد تاریک،خاک
قصههای خوشترین پیغام
از زلال جویبار روشن ایام
قصههای بیشهٔ انبوه، پشتش
کوه، پایش نهر
قصههای دست گرم دوست در شبهای سرد شهر
کاش می دیدم چیست
آنچه از عمق تو تا عمق وجودم جاریست
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را
می خوابانی
آه وقتی که تو چشمانت
آن جام لبالب از جان دارو را
سوی این تشنه ی جان سوخته می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
دست ویران گر شوق
پر پرم میکند ای غنچه رنگین پر پر….
من، در آن لحظه كه چشم تو به من مي نگرد
برگ خشكيده ايمان را
در پنجه باد،
رقص شيطاني خواهش را، در آتش سبز!
نور پنهاني بخشش را، در چشمه مهر!
اهتزاز ابديت را مي بينم!!
بيش از اين، سوي نگاهت، نتوانم نگريست!
اهتزاز ابديت را يارای تماشايم نيست!
كاش می گفتی چيست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاريست؟!
به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کردهام با این پرستوها و ماهیها
زمستان
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم
زچشم دوستان دور یا نزدیک
مسیحای جوان مرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناحوانمردانه سرد است…آی…
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!
از کجا؟ از کیست؟
هرگز این پرسیده ای از باد؟
به کجا؟ وانگه چرا؟ زین کار مقصد چیست؟
خواه غمگین باش، خواه شاد
باد بسیار است و پر بسیار، یعنی این عبث جاری ست.
آه! باری بس کنم دیگر
هر چه خواهی کن، تو خود دانی
گر عبث، یا هر چه باشد چند و چون،
این است و جز این نیست.
مرگ گوید: هوم! چه بیهوده!
زندگی می گوید: اما باز باید زیست،
باید زیست،
باید زیست!!!
چون شمعم و سرنوشت ِ روشن، خطرم
پروانه مرگ پر زنان دور سرم
چون شرط ِ اجل بر سر از آتش تبرم
خصم افکند آوازه که با تاج زرم!
اکنون که زبان شعله ورم نیست، چو شمع
وز عمر همین شبم باقی ست، چو شمع
فیلم نه به یاد ِ هیچ هندوستانی
پس بر سرم آتشین کجک چیست، چو شمع؟
از آتش دل شب همه شب بیدارم
چون شمع ز شعله تاج بر سر دارم
از روز دلم به وحشت، از شب به هراس
وز بود و نبود خویشتن بیزارم
هان، کجاست؟
پایتخت این دژایین قرن پر آشوب
قرن شکلک چهر
بر گذشته از مدار ماه
لیک بس دور از قرار مهر
قرن خون آشام
قرن وحشتناکتر پیغام
کاندران با فضلهٔ موهوم مرغ دور پروازی
چار رکن هفت اقلیم خدا را در
زمانی بر میآشوبند
هر چه هستی، هر چه پستی،
هر چه بالایی
سخت میکوبند پاک میروبند
آرام باش عزیز من ، آرام باش
حکایت دریاست زندگی
گاهی درخشش آفتاب، برق و
بوی نمک، ترشح شادمانی
گاهی هم فرو میرویم ،
چشمهای مان را میبندیم ، همه جا تاریکی است
آرام باش عزیز من
آرام باش
دوباره سر از آب بیرون می آوریم
و تلالو آفتاب را می بینیم
زیر بوته ای از برف
که این دفعه
درست از جایی که تو دوست داری ، طالع می شود
حکایت باران بی امان است
این گونه که من
دوستت می دارم
شوریده وار و پریشان
بر خزه ها و خیزاب ها
به بیراهه و راه ها تاختن
بی تاب، بی قرار
دریایی جستن
و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن
و تو را به یاد آوردن
حکایت بارانی بی قرار است
این گونه که من دوستت می دارم
میخواهم دوباره به دنیا بیایم
بیرون در، تو منتظرم بوده باشی
و بی آنکه کسی بفهمد
جای بیداری و خواب را
به رسم خودمان درآریم
تو را به ترانهها بخشیدم
به صدای موسیقی
به سکوت شکوفهها
که به میوه بدل میشوند
و از دستم میچینند
تو را به ترانهها بخشیدم
در آغوش هم
در این دایره بی پایان
من امتداد توام
یا تو امتداد منی!
هدیه ام از تولد
گریه بود
خندیدن را تو به من آموختی
سنگ بوده ام
تو کوهم کردی
برف بوده ام
تو آبم کردی
آب می شدم
تو خانه دریا را نشانم دادی
می دانستم گریه چیست
خندیدن را
تو به من هدیه کردی
آن قدر به تو نزدیک بودم
که تو را ندیدم
در تاریکی خود، به تو لبخند می زنم
شکران روزهایی
که کنار تو
راه رفته ام
میوه بی مانندت
عطر توست، شکوفه نارنج!
توده یی از عطرها
که از آسمانش می چینیم
چه مثل شبنم صبحگاهان باشی
چه شکل شاخه مرجان
میوه بی مانندت
عطر توست
باران صبح
نم نم
می بارد
و تو را به یاد می آورد
که نم نم باریدی
و ویران کردی
خانه کهنه را …
دور از تو
فواره ی بی قرارم
پرپر می زنم
که از آسمان تهی
به خانه ی اولم برگردم
سایه سنگ بر آینه خورشید چرا؟
خودمانیم، بگو این همه تردید چرا؟
نیست چون چشم مرا تاب دمى خیره شدن
طعن و تردید به سرچشمه خورشید چرا؟
طنز تلخى است به خود تهمت هستى بستن
آن که خندید چرا، آن که نخندید چرا؟
طالع تیره ام از روز ازل روشن بود
فال کولى به کفم خط خطا دید چرا؟
من که دریا دریا غرق کف دستم بود
حالیا حسرت یک قطره که خشکید چرا؟
گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم
دلم از دیدن این آینه ترسید چرا؟
آمدم یک دم مهمان دل خود باشم
ناگهان سوگ شد این سور شب عید چرا
قطار میرود
تو میروی
تمام ایستگاه میرود
و من چقدر سادهام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطارِ رفته ایستادهام
و همچنان
به نردههای ایستگاه رفته
تکیه دادهام!
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن درآورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان برآورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه شناسنامههایشان
درد میکند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظههای ساده سرودنم درد میکند
انحنای روح من، شانههای خسته غرور من
تکیهگاه بیپناهی دلم شکسته است
کتف گریههای بیبهانهام
بازوان حس شاعرانهام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
تو را به ترانهها بخشیدم
به صدای موسیقی
به سکوت شکوفهها
که به میوه بدل میشوند
و از دستم میچینند
تو را به ترانهها بخشیدم
تو را به ترانهها بخشیدم
به صدای موسیقی
به سکوت شکوفهها
که به میوه بدل میشوند
و از دستم میچینند
تو را به ترانهها بخشیدم
میتوانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا
میتوان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
میتوان درباره ی گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
نه چندان بزرگم
که کوچک بیابم خودم را
نه آنقدر کوچک
که خود را بزرگ…
گریز از میانمایگی
آرزویی بزرگ است؟
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نمنم، تو را دوست دارم
نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی
من ای حس مبهم تو را دوست دارم
سلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازه غم تو را دوست دارم
بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم
جهان یک دهان شد هم آواز با ما
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم
حرفهای ما هنوز ناتمام…
تا نگاه میکنی
وقت رفتن است،
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه باخبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود
آی…
ای دریغ و حسرتِ همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونان که بایدند
نه بایدها…
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض میخورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره میکنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحههای تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونان که بایدند
نه بایدها…
هر روز بی تو
روز مبادا است!
اندیشیدن
در سکوت
آن که میاندیشد
بهناچار دَم فرو میبندد
اما آنگاه که زمانه
زخمخورده و معصوم
به شهادتش طلبد
به هزار زبان سخن خواهد گفت
من سرگذشتِ یأسم و امید
با سرگذشتِ خویش:
میمُردم از عطش،
آبی نبود تا لبِ خشکیده تر کنم
میخواستم به نیمهشب آتش،
خورشیدِ شعلهزن بهدرآمد چنان که من
گفتم دو دست را به دو چشمان سپر کنم
با سرگذشتِ خویش
من سرگذشتِ یأس و امیدم…
آری، با توام
من در تو نگاه می کنم
در تو نفس می کشم
و زندگی مرا تکرار می کند
بسان بهار که آسمان را
و علف را پاکی آسمان
در رگ من ادامه مییابد
کیستی که من این گونه
به اعتماد
نام خود را با تو می گویم
کلید خانه ام را در دستت می گذارم
نان شادی هایم را با تو قسمت می کنم
کیستی که من، اینگونه به جد
در دیار رؤیاهای خویش
با تو درنگ میکنم؟
کیستی که من جز او
نمی بینم و نمی یابم
دریای پشت کدام پنجره ای؟
که اینگونه شایدهایم را گرفته ای
زندگی را دوباره جاری نموده ای
پر شور، زیبا و روان
دنیای با تو بودن در اوج همیشه هایم
جان می گیرد
و هر لحظه تعبیری می گردد از
فردایی بی پایان
در تبلور طلوع ماهتاب
باعبور ازتاریکی های سپری شده…
کیستی ای مهربان ترین؟
من پناهنده ام
به مرزهای تنت
و من همه جهان را
در پیراهن گرم تو
خلاصه می کنم
مثل درختی
که به سوی آفتاب قد میکشد
همه وجودم دستی شده است
و همه دستم خواهشی:
خواهش تو
چه بی تابانه میخواهمت!
تو را دوست دارم
و این دوست داشتن
حقیقتی است که مرا
به زندگی دلبسته می کند
کوره ها سرد شدن ،
سبزه ها زرد شدن ،
خنده ها درد شدن …
میان خورشیدهای همیشه
زیبایی تو لنگریست
خورشیدی که از سپیدهدم
همه ستارگان بینیازم می کند.
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم ….
مرا فریاد کن !
یکی کودک بودن
«به ایسای شاعر»
یکی کودک بودن
آه!
یکی کودک بودن در لحظه غرش آن توپ آشتی
و گردش مبهوت سیب سرخ
بر آیینه
یکی کودک بودن
در این روز دبستان بسته
و خشخش نخستین برف سنگینبار
بر آدمک سرد باغچه
در این روز بیامتیاز
تنها
مگر
یکی کودک بودن
و حسرتی
نه
این برف را دیگر
سر بازایستادن نیست،
برفی که بر ابرو و موی ما مینشیند
تا در آستانه آیینه چنان در خویش نظر کنیم
که به وحشت
از بلند فریادوار گُداری
به اعماق مغاک
نظر بردوزی
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونان که بایدند
نه بایدها…
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض میخورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره میکنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحههای تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونان که بایدند
نه بایدها…
هر روز بی تو
روز مبادا است!
گر بدینسان زیست باید پست
من چه بیشرمم اگر فانوسِ عمرم را به رسوایی نیاویزم
بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچهی بنبست.
گر بدینسان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمانِ خود، چون کوه
یادگاری جاودانه، بر ترازِ بیبقایِ خاک
دکلمه با صدای حسین منزوی
شاعر! تو را زین خیل بی دردان، کسی نشناخت
تو مُشکِلی و هرگزت آسان، کسی نشناخت
کُنج خرابت را بسی تَسخر زدند امّا
گنج تو را، ای خانه ی ویران کسی نشناخت
جسم ِتو را، تشریح کردند از برای هم
امّا تو را ای روح ِسرگردان ! کسی نشناخت
آری تو را، ای گریه ی پوشیده در خنده !
وآرامش آبستن توفان ! کسی نشناخت
زین عشق ورزان نسیم و گلشنت، نَشگفت
کای گردباد بی سر و سامان ! کسی نشناخت
وز دوستداران بزرگ کفر و دینت نیز
ای خود تو هم یزدان و هم شیطان، کسی نشناخت
گفتند : این دون است و آن والا، تو را، امّا
ای لحظه ی دیدار جسم و جان ! کسی نشناخت
با حُکم مَرگت روی سینه، سال های ِسال
آن جا، تو را در گوشه ی یُمگان، کسی نشناخت
فریاد « نای »ت را و بانگ ِشکوه هایت را،
ای طالع و نام تو نا هم خوان ! کسی نشناخت
بی شک تو را در روز ِقتل عام نیشابور
با آن دریده سینه ی عرفان، کسی نشناخت
با جوهر ِشعر ِتو، چون نام تو برّنده !
ذات تو را ای جوهر برّان، کسی نشناخت
روزی که می خواندی: مخور می محتسب تیز است !
لحن و نوایت را در آن سامان، کسی نشناخت
وقتی که می کندند از تن پوستت را نیز
بی شک تو را زان پوستین پوشان، کسی نشناخت
چون می شدی مخنوق از آن مستان، تو را ای تو
خاتون شعر و بانوی ایمان ! کسی نشناخت
آن دم که گفتی، باز گرد ای عید ! از زندان
خشم و خروشت را، در آن زندان، کسی نشناخت
چون راز ِدل با غار می گفتی تو را، هم نیز،
ای شهریار ِشهر سنگستان، کسی نشناخت
حتّی تو را در پیش روی جوخه ی اعدام
جز صبحگاه ِخونی میدان، کسی نشناخت
هرکس رسید از عشق ورزیدن به انسان گفت
امّا تو را، ای عاشق انسان ! کسی نشناخت .
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
… و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من – دل مغرورم – پرید و پنجه به خالی زد
که عشق – ماه بلند من – ورای دست رسیدن بود
گل شکفته! خداحافظ اگر چه لحظهٔ دیدارت
شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان زآغاز به یکدگر نرسیدن بود
اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه بهانه اش نشنیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت ولی به فکر پریدن بود
اگر باید زخمی داشته باشم
که نوازشم کنی
بگو تا تمام دلم را
شرحه شرحه کنم
زخم ها زیبایند
و زیباتر آن که
تیغ را هم تو فرود آورده باشی!
تیغت سحر است و
نوازشت معجزه
و لبخندت
تنظیفی از فواره نور
و تیمار داریات
کرشمهای میان زخم و مرهم
عشق و زخم
از یک تبارند
اگر خویشاوندیم یا نه
من سراپا همه زخمم
تو سراپا
همه انگشت نوازش باش
گنجایش هزار بهار،
گنجایش هزار شکفتن دارد
وقتی به باغچه مینگرم
روح عظیم «مولانا» را میبینم
که با قبای افشان
و دفتر کبیرش
زیر درختهای گلابی
قدم میزند
و برگهای خشک
زیر قدمهایش شاعر میشوند
وقتی به باغچه مینگرم
«بودا» حلول میکند
در قامت تمام نیلوفرها
وقتی به باغچه مینگرم
پاییز «نیروانا» ست
پاییز نی زنی است
که سحر ساده نفسش را
در ذرههای باغ
دمیده است
و میزند
که سرو به رقص آید
دل من! باز مثل سابق باش
با همان شور و حال عاشق باش
مهر می ورز و دم غنیمت دان
عشق می باز و با دقایق باش
بشکند تا که کاسه ات را عشق
از میان همه تو لایق باش
خواستی عقل هم اگر باشی
عقل سرخ گل شقایق باش
شور گرداب و کشتی سنگین؟
نه اگر تخته پاره قایق باش
بار پارو و لنگر و سکان
بفکن و دور از این علایق باش
هیچ باد مخالف اینجا نیست
با همه بادها موافق باش
تقویم را معطل پاییز کرده است
در من مرور باغ همیشه بهار تو
از باغ رد شدی که کشد سر مه تا ابد
بر چشم های میشی نرگس غبار تو
مستی نبود غایت تأثیر تو باید
دیوانه شود هر که شراب تو بنوشید
مستوری و مست تو به یک جامه نگنجد
عریان شود از خویش تو را هر که بپوشد
دستی که به دست من بپیوندد نیست
صبحی که به روی ظلمتم خندد نیست
زنجیر،
فراوانِ فراوان امّا
چیزی که مرا به زندگی بندد نیست
به شب سلام که بی تو رفیق راه من است
سیاه چادرش امشب پناهگاه من است.
چه جای غم که ندارم تو را؟ که در نظر من
سعادتی به جهان مثل دوست داشتنت نیست…
مثل باران بهاری که نمی گوید کِی
بی خبر در بزن و سرزده از راه برس…!
زنی كه صاعقهوار، آنك، ردای شعله به تن دارد
فرو نيامده خود پيداست كه قصد خرمن من دارد
من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم ..
می شوم بیدار و می بینم کنارم نیستی
حسرتت سر میگذارد بی تو بر بالین من
خورشید من برای تو یک ذره شد دلم
چندان که در هوای تو از خاک بگسلم
دل را قرار نیست، مگر در کنار تو
کاینسان کشد به سوی تو منزل به منزلم
با اسم اعظمی که به جز رمز عشق نیست
بیرون کِش از شکنجهی این چاه بابلم
شراب چشمهای تو مرا خواهدگرفت از من
اگر پیمانهای از آن به چشمانم بنوشانی
ترسم به نام بوسه غارت کنم لبت را
با عذر بی قــراری این بهترین بهـــانه!
دگر به دلهره و شک نخواهم اندیشید
تویی که نقطه پایان اضطراب منی
مرا به بوی خوشت جان ببخش و زنده بدار
که از تو چیزی ازین بیشتر نمیخواهم
چون پرسم از پناهی ، پشتی و تکیهگاهی
آغوش مهربانت ، از هر جواب خوشتر …
تشویش هزار “آیا”، وسواس هزار “اما”
کوریم و نمیبینیم، ورنه همه بیماریم.
کردهام طی صد بیابان را به شوق یک جنون
من از این دیوانه بازی ها فراوان کردهام.
هربار
من
تو را
برای شعر
برنمی گزینم،
شعر
مرا
برای تو
برگزیده است.
در هشیاری به سراغت نمی آیم؛
هر بار
از سوزش انگشتانم درمی یابم
که باز
نام تو را مینوشته ام.
نام تو را نمی دانم.
آری،
اما می دانم.
گل ها اگر که
نام تو را
می دانستند،
نسل بهار از اینسان
رو سوی انقراض،
نمی رفت
الا زنی که صدایی فقط صدا ای زن!
صدای با دل و جان من آشنا، ای زن!
من از تو نام تو را خواستم، غروب آری
که تا به نام بخوانم شبی تو را، ای زن!
تو هیچ نام نداری به ذهن من، ناچار
به نام عشق تو را می زنم صدا، ای زن!
چشمان تو تعبیر بهارانه ی عشق
جان و دل بیقرار تو؛ خانه ی عشق
مردم همگی شدند دیوانه یار
امّا تو شدی عاشق دیوانه ی عشق
در ادامه چند شعر عاشقانه فارسی را از شاعران معاصر و کمترشناخته شده بسیار خوش قلم برایتان قرار دادهایم تا از خواندن آنها لذت ببرید. اگر دوست داشتید میتوانید از این اشعار عاشقانه برای استفاده در صفحات مجازی یا حتی روی عکس پروفایل خود در شبکههای اجتماعی استفاده کنید.
کتاب دستان تو امپراتور کتابهاست
با شعرهایی آراسته به طلا
ومتن هایی با تار وپود زر
با رودخانه های شراب
و رود ترانه و طرب!
دستانت بستری از پر
که هنگام غلبه ی خستگی
برآن پلک می بندم.
دستانت ، ذات شعرند در فرم و معنا
بی دستانت
نه شعر بود ،نه نثر
نه چیزی که به آن ادبیات می گویند !
هر چیزی قاعده ای دارد
جز عشق؛
و عشق ،
انگار تا ابد بی قاعده است …
رضا براهنی
اینجا که منم
قیمت دل
هر دو جهان است
آنجا که تویی
در چه حساب است
دل ما؟
صائب تبریزی
شب تار
شب بیدار
شب سرشار است.
زیباتر شبی برای مُردن.
آسمان را بگو از الماسِ ستاره گان اش خنجری به من دهد.
احمد شاملو
و از آن روزی که مرا دوست داری
جهان بزرگتر شد
و آسمان گستردهتر شد
و دریا نیلگونتر شد
و گنجشکان آزادتر شدند
و من هزار هزار بار زیباتر شدم …
سعاد الصباح
آنقدر دوستت دارم
و آنچنان دلتنگ ات هستم
که جز این دو فعل
اگر چیز دیگری بگویم
بیهودهست…
ناظم حکمت
به همان سادگی
که کلاغ سالخورده
با نخستین سوت قطار
سقف واگن متروک را
ترک میگوید
دل
دیگر
در جای خود نیست
به همین سادگی
حسین منزوی
جهانِ من
آغوشیست
قدِ ما دو نفر …
سید مهدی موسوی
کاوه محسنی
خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی ملقب به لسانالغیب شاعر بزرگ و غزل سرای ایرانی است. ایشان در سال 727 قمری مصادف با قرن 14 میلادی در شیراز متولد شده اند. اشعار و دیوان حافظ به دلیل زیبایی و عرفان غنی بسیار مشهور بوده و امروزه در خانه اکثر ایرانیان دیوان حافظ وجود دارد. اکثر شعرهای حافظ شیرازی به سبک غزل بوده و بدین جهت کتاب غزلیات وی با نام فال حافظ شهرت زیادی در بین شعر دوستان و هموطنان عزیزمان به خود اختصاص داده است.
البته باید بدانید نوع و سبک شعرهای این شاعر نامی و خوش سخن به سمت خواجوی کرمانی بوده و این نشان دهنده تأثیر خواجوی کرمانی بر شعرای بعد از خود می باشد، که از وی تبعیت کرده و سبک و سیاق شعری خود را از ایشان الگو گرفته اند. آرامگاه این شاعر در شیراز واقع شده و هر ساله تعداد زیادی از دوستداران حافظ و سبک شعری وی به آرامگاه ایشان می آیند.
ویکی پدیا درباره حافظ اینگونه میگوید:
در اثرپذیری حافظ از قرآن تردیدی نیست. انقلابِ حافظ در غزل، که همانا سرودنِ ابیاتی دارای معنای مستقل باشد، تحتِ تأثیرِ سبکِ قرآن بودهاست. در عین حال، حافظ فرهنگ باستانی و فرهنگ اسلامی ایران را با دین، کلام، فلسفه و عرفان پیوند داد و در شعرش متبلور ساخت.
ابومحمد مشرف الدین مصلح بن عبدالله بن مشرف متخلص به سعدی از شعرا و نویسندگان پارسی گوی نامی و سرشناس است. ایشان از شعرا و نویسندگان بزرگ قرن هفتم هجری هستند و سال های عمر این شاعر با حکومت اتابکان فارس در شیراز و همزمان با حمله مغول به ایران و سقوط بسیاری از حکومت های آن زمان مصادف شده است. سعدی شیرازی به واسطه داشتن قلم روان و سبک شعری خاص و منحصر به فرد القابی از جمله «استاد سخن»، «پادشاه سخن» و «شیخ اجل» داشتند و مورد توجه بسیاری از علاقه مندان به شعر، شاعری و نویسندگی آن زمان قرار گرفته اند.
بوستان و گلستان سعدی از آثار غنی و ارزشمند این شاعر فرهیخته می باشد و نظم بوستان و نظم و نثر گلستان ایشان بسیار روان و ساده بوده و برای تمامی افراد قابل درک است. آرامگاه سعدی نیز مانند حافظ در شیراز واقع شده و هر سال مرکز حضور بسیاری از دوستداران نظم و نثر آثار دلنشین این شاعر و نویسنده فرهیخته می باشد.
| نام شاعر | محل تولد | محل دفن |
| حافظ شیرازی | شیراز | شیراز |
| سعدی شیرازی | شیراز | شیراز |
| فردوسی | توس (خراسان) | توس (خراسان) |
| مولانا جلالالدین محمد بلخی | بلخ | قونیه (ترکیه) |
| خیام نیشابوری | نیشابور | نیشابور |
| نظامی گنجوی | گنجه | گنجه |
| عطار نیشابوری | نیشابور | نیشابور |
| وحشی بافقی | بافق (یزد) | بافق (یزد) |
| پروین اعتصامی | تبریز | قم |
ابوالقاسم فردوسی توسی شاعر و نویسنده قرن چهارم هجری قمری حماسه سرای ایرانی و سراینده شاهنامه فردوسی، حماسه ملی ایران می باشد. ایشان در قرن چهارم هجری در توس از توابع خراسان متولد شده اند و با توجه به علاقه شدید به سرایندگی و داستان سرایی وارد این عرضه گردیده و یک اثر شگرف با نام شاهنامه فردوسی که حاصل سی سال عمر ایشان استف را به جای گذاشته اند. ایشان به دلیل سخنوری و علم بالا در ادبیات با نام «حکیم سخن» و «حکیم توس» شهرت دارند و بخش اعظمی از عمر و ثروت خود را در راه علم آموزی و سرودن اشعار بی نظیر صرف کردند. آرامگاه این شاعر نامی در بخش توس شهرستان مشهد قرار دارد و هر ساله تعداد زیادی از مسافران، گردشگران و افراد بومی از مقبره ایشان بازدید می کنند.
ویکی پدیا درباره فردوسی اینگونه میگوید:
فردوسی در شاهنامه، فرهنگ ایران پیشا اسلام را با فرهنگ ایران پسا اسلام پیوند داده است. از شاهنامه برمیآید که فردوسی از آیینهای ایران باستان همچون زروانی، مهرپرستی و مزدیسنا اثر پذیرفته، هرچند پارهای از پژوهشگران سرچشمهٔ این اثرپذیریها را بنمایههای کار فردوسی میدانند، که او به آنها بسیار وفادار بوده است
مولان جلال الدین محمد بلخی ملقب به مولانا از شاعر نامی و خوش آوازه قرن هفتم هجری هستند. ایشان به نام های ملّای روم و مولوی رومی نیز شهرت دارند و از شاعران فارسی گوی کمنظیر در ایران به شمار می روند. ایشان علاوه بر سرودن اشعار به زبان فارسی، آثار زیادی به زبان های عربی، ترکی و یونانی نیز دارند. مولانا به لحاظ گستردگی مرزهای ایران زمین در آن زمان به شهرها و مناطق مختلف سفر کرده و بدین ترتیب مردم نقاط مختلف کشور از اندیشه و راه زندگی او بهره برده اند. به طوری که او را خداوندگار می نامیدند و برای ایشان ارزش و احترام ویژه ای قائل بودند.
همانطور که در سایت historyofislam هم درباره مولانه اینطور نوشته شده است:
Mawlānā has long been viewed as one of the greatest Persian poets and has been called “surely the greatest mystical poet in the history of mankind” (Arberry, 1949, p. xix).
ترجمه: مولانا مدتهاست که یکی از بزرگترین شاعران فارسیزبان شناخته میشود و از او با عنوان «بیتردید بزرگترین شاعر عارف در تاریخ بشر» یاد شده است (آربری، ۱۹۴۹، ص. ۱۹).
از بین آثار منظوم مولوی می توان به مثنوی معنوی و غزلیات (دیوان شمس) و رباعیات اشاره کرد. البته آثار منثور مولوی نیز از محبوبیت بالایی برخوردار بوده و با نثر روان و شیوا مورد توجه بسیاری از مردم مناطق مختلف کشور از گذشته تا به امروز قرار گرفته است. فیه ما فیه، مکتوبات و مجالس سبعه نیز از آثار منثور مولوی بوده و پیشنهاد می کنیم حتماً آنها را تهیه نموده و مطالعه کنید. آرامگاه این شاعر نامی و مشهور در برون مرزهای کشور یعنی شهر قونیه میان دو استان آنتالیا و آنکارا در کشور ترکیه قرار دارد.
خیام نیشابوری شاعر، نویسنده و حکیم قرن پنجم هجری هستند و در نیشابور متولد شده اند. با توجه به اینکه در آن زمان نیشابور مرکز اصلی دین زرتشت بود، بعضی از محققان بر این عقیده اند که به احتمال قریب به یقین پدر خیام یک زرتشتی بوده است. که بعد از سالیان متمادی به دین اسلام گرویده و در این دین و آئین باقی مانده اند. نام این شاعر معروف در متون عربی به صورت کامل یعنی ابوالفتح عمر بن ابراهیم الخیام بیان شده، اما در فارسی معمولاً او را عمر خیام نیشابوری می نامند.
«نادره فلک، حکیم عارف به جمیع انواع حکمت به ویژه ریاضی، سلطان العلماء، خواجه حکیم، الحکیم الفاضل، امام خراسان، نصیرالحکمه و الدین، من اعیان المنجّمین، ملک الحکماء، فیلسوف العالمین و الحکیم الفاضل الاوحد» از القاب ایشان می باشد و بسیاری از علاقه مندان به سبک زندگی، راه و رسم و شیوه شعر گویی وی، خیام نیشابوری را با این القاب می شناسند. در حال حاضر دستاوردهای ایشان در علم ریاضیات، ستاره شناسی، فلسفه، موسیقی و ادبیات بر کسی پوشیده نیست. از بین آثار معروف خیام نیشابوری می توان به مختصر فی الطبیعیات، رساله میزان الحکم، وصیت نامه، ترجمه خطبه توحیدیه ابن سینا، اشعار عربی، رباعیات خیام و … اشاره کرد. آرامگاه این شاعر و حکیم فرزانه در نیشابور واقع شده و در باغی که آرامگاه امامزاده محروق در آن واقع شده، او را دفن کرده اند.
جمال الدین ابومحمّد الیاس بن یوسف بن زکی مؤیّد ملقب به نظامی گنجوی شاعر و داستان سرای ایرانی است. ایشان در شهر گنجه در قرن ششم متولد شده اند و خیلی زود یتیم شدند. به طوری که سرپرستی ایشان به دایی مادرشان محول شده و زیر نظر ایشان به تحصیل پرداختند. البته باید گفت که مادر نظامی گنجوی از اشراف بوده و بدین جهت ایشان یک بیت از دیباچه لیلی و مجنون را در وصف مادرشان سروده اند. ایشان بین سال های 602 تا 612 هجری قمری در گنجه درگذشتند و در همان جا به خاک سپرده شد. از نظامی گنجوی آثار اصیل و ماندگار نظیر مخزن الاسرار، خسرو و شیرین، لیلی و مجنون، هفت پیکر و اسکندرنامه به یادگار مانده است.
در سایت Britannica که یکی از معروفترین و معتبرترین دانشنامههای انگلیسی زبان در جهان است، درباره نظامی گنجوی اینگونه نوشته شده است:
Neẓāmī (born c. 1141, Ganja, Seljuq empire [now Ganca, Azerbaijan]—died 1209, Ganja) was the greatest romantic epic poet in Persian literature, who brought a colloquial and realistic style to the Persian epic.
ترجمه: نظامی (زاده حدود ۱۱۴۱ میلادی، گنجه، امپراتوری سلجوقی [امروزه گنجه، آذربایجان] — درگذشته ۱۲۰۹ میلادی، گنجه) بزرگترین شاعر حماسههای عاشقانه در ادبیات فارسی بود که سبکی محاورهای و واقعگرایانه را به شعر حماسی فارسی وارد کرد.
فَریدالدّین ابوحامِد محمّد عطّار نِیشابوری متخلص به عطار نیشابوری از شاعران و عارفان نامی و خوش آوازه ایرانی هستند. ایشان در نیشابور متولد شده و زندگی ایشان از اواسط قرن ششم تا اوایل قرن هقتم هجری قمری را در بر می گیرد. عطار نیشابوری از پر کارترین شاعران ایرانی می باشند و از جایگاه و طبقه بالایی در علم عرفان برخوردارند. این شاعر و عارف، عرفان و سادگی را در سرلوحه خود قرار داده و بدین جهت با به یادگار گذاشتن آثار فاجر و برجسته جایگاه ویژه ای در بین علاقه مندان به شعر، شاعری و عرفان پیدا کرده است.
در سایت sunnyiran درباره این شاعر بزرگ فارسی اینطور توضیح داده شده است:
Attar is one of the poets and writers of the 6th century AH. His real name was Fariduddin Abu Hamid, and there is no exact information about his birth year, and his date of birth is considered to be from 513 AH to 537 AH. Attar was born in the village of “Kedkan”, which was one of the villages of Neishabur, and there are no specific details about his childhood. Attar’s father was engaged in the business of attari (selling medicine) and “Fariduddin” turned to the same job after his father’s death.
ترجمه: عطار یکی از شاعران و نویسندگان قرن ششم هجری قمری است. نام واقعی او فریدالدین ابوحامد بوده و اطلاعات دقیقی درباره سال تولدش در دست نیست، اما زمان تولد او را بین سالهای ۵۱۳ تا ۵۳۷ هجری قمری دانستهاند. عطار در روستای «کدکن» که از توابع نیشابور بود، به دنیا آمد و جزئیات مشخصی از دوران کودکی او وجود ندارد. پدر عطار به شغل عطاری (فروش دارو و عطر) مشغول بود و «فریدالدین» نیز پس از درگذشت پدر، همان حرفه را ادامه داد.
آرامگاه این شاعر در شش کیلومتری غرب نیشابور (در نزدیکی مقبره خیام نیشابوری) واقع شده و آثار فاخری نظیر منطق الطیر عطار و تذکره الاولیا به یادگار مانده است. برای آشنایی بیشتر با این شاعر حتماً آثار ایشان را مطالعه کنید، تا به عمق عرفان در کلام شیوای او پی ببرید.
| نام شاعر | قرن زیست | آثار مهم |
| حافظ شیرازی | قرن 8 هجری | دیوان غزلیات |
| سعدی شیرازی | قرن 7 هجری | بوستان، گلستان |
| فردوسی | قرن 4 هجری | شاهنامه |
| مولانا جلالالدین محمد بلخی | قرن 7 هجری | مثنوی معنوی، دیوان شمس، رباعیات |
| خیام نیشابوری | قرن 5 هجری | رباعیات، مختصر فی الطبیعیات |
| نظامی گنجوی | قرن 6 هجری | مخزن الاسرار، خسرو و شیرین، لیلی و مجنون |
| عطار نیشابوری | قرن 6-7 هجری | منطق الطیر، تذکره الاولیا |
| وحشی بافقی | قرن 10 هجری | دیوان اشعار، ناظر و منظور، خسرو و شیرین |
| پروین اعتصامی | قرن 14 هجری | دیوان اشعار |
وحشی بافقی شاعر نامی و خوش آوازه ایرانی در نیمه اوق قرن دهم هجری در بافق مابین کرمان و یزد متولد شدند. به همین سبب بعضی از دوستداران وی، وحشی بافقی را یزدی و برخی دیگر او را کرمانی میدانند. ایشان دوره اول زندگی خود را در بافق سپری نموده اند و پس از فراگیری مقدماتی علوم ادبی به کاشان سفر کردند. خانواده این شاعر از طبقه متوسط جامعه بودند و به دلیل علاقه شدید وحشی بافقی به برادرش، نام او را چندین بار در اشعار خود آورده است. این شاعر با زبان روان، ساده و شیوا احساسات خود را بیان نموده و بدین جهت توانسته جایگاه ویژه ای در بین علاقه مندان به شعر و شاعری بدست بیاورد. مضمون اشعار او بیشتر عشق های بی سرانجام، گله و شکایت از مشکلات زندگی می باشد. کتاب «کلیات وحشی» او حدود ۹ هزار بیت دارد، که اشعار آن علاوه بر غزل در قالب های دیگری نیز سروده شده اند.
وحشی بافقی منظومه ای به نام «ناظر و منظور» دارد که ۱,۵۶۱ بیت دارد. وزن این منظومه، مفاعیلن فعولن و در بحر هزج مسدس محذوف است. از دیگر آثار مهم این شاعر می توان به مثنوی خسرو و شیرین، دیوان اشعار وحشی بافقی شامل ۹,۰۷۶ بیت در قالب های غزل، قطعه، قصیده، رباعی، ترکیب بند، ترجیع بند، مخمس و مثنوی اشاره کرد. وحشی بافقی در 52 سالگی در سال 991 هجری قمری درگذشت و امروزه آرامگاه وی در محله پیر و برج روبروی امامزاده شاهزاده فاضل در استان یزد قرار دارد.
رخشنده اعتصامی ملقب به پروین اعتصامی در 25 دی ماه 1285 هجری شمسی در تبریز دیده به جهان گشودند. این نویسنده و شاعر ایرانی، از شخصیت های برجسته و سرشناس قرن بیستم میلادی هستند و بسیار از شعر، داستان کوتاه، رمان و نمایشنامه را به قلم خود نوشته اند. ایشان در دوران کودکی زبان های فارسی و عربی را زیر نظر معلمان برجسته و به صورت خصوصی در منزل فرا گرفتند. پس از آن نیز با اتمام تحصیلات ابتدایی، دوره متوسطه خود را در مدرسه آمریکایی تهران به اتمام رساندند. پروین اعتصامی بیش از 20 کتاب شعر و مجموعه ای از داستانهای کوتاه و رمانها نوشته است. پس از درگذشت نیز ایشان در حرم حضرت معصومه به خاک سپرده شده و دوستداران شعر و شاعری از مقبره ایشان بازدید می کنند.
زندگینامه رودکی به طور خلاصه: پدر شعر فارسی، نخستین شاعر بزرگ زبان فارسی دری است که با نبوغ شعری، زبان ساده و موسیقایی، شعر را از قالب محاورهای به سطحی ادبی و رسمی رساند. او با ستایش زندگی، طبیعت، عشق و حکمت، نقش مهمی در پایهگذاری شعر فارسی کلاسیک ایفا کرد و سبکی ساده اما فاخر را بنیان نهاد. رودکی در دربار سامانیان جایگاهی والا داشت و با تأثیر بر شاعران پس از خود، نامش را در تاریخ ادبیات جاودانه کرد؛ هنوز هم اشعارش زندهاند و در آموزش، فرهنگ عمومی و جشنوارههای ادبی گرامی داشته میشود.
نیما یوشیج (علی اسفندیاری) بنیانگذار شعر نو فارسی و از پیشگامان تحول ادبیات معاصر ایران است که با شکستن قالبهای سنتی، شعر را از فضای درباری به دل زندگی و اجتماع آورد. او در سال ۱۲۷۶ در روستای یوش مازندران متولد شد، در تهران تحصیل کرد و با ادبیات غرب آشنا شد. با انتشار شعر «افسانه» در سال ۱۳۰۱ انقلابی در شعر فارسی بهپا کرد. سبک او بر پایهی آزادی در وزن و محتوا بود و به موضوعات اجتماعی، انسانی و فلسفی پرداخت. نیما با آثارش الهامبخش شاعرانی چون شاملو، فروغ و اخوان شد. آرامگاه او در زادگاهش یوش قرار دارد و خانهاش به موزهای فرهنگی تبدیل شده است. نیما علاوه بر شعر، مقالات و نامههایی نیز نوشته که بخش مهمی از میراث ادبی او را تشکیل میدهد. امروز، نام نیما نماد نوگرایی، تفکر تازه و تعهد به انسان و زمانه است.
فریدون مشیری (۱۳۰۵–۱۳۷۹) شاعر نامدار معاصر ایرانی بود که با زبان ساده، صمیمی و موسیقایی خود، پلی میان شعر سنتی و نو ساخت. او در خانوادهای فرهنگی در تهران زاده شد و در مشهد، تهران و دانشگاه تهران تحصیل کرد، هرچند تحصیلات رسمیاش را ناتمام گذاشت. مشیری بیشتر زندگیاش را در رسانهها و محافل ادبی گذراند و در شعرهایش به موضوعاتی چون عشق، انساندوستی، وطن، امید و اندوه پرداخت. آثارش مانند کوچه و آه باران از محبوبترین اشعار معاصرند. او شاعری بیادعا، مستقل و مردمی بود که توانست شعر را به زبان دل تبدیل کند و تأثیر ماندگاری بر نسلهای بعد بگذارد.
محمدحسین شهریار، شاعر نامدار معاصر، در سال ۱۲۸۵ در تبریز زاده شد و با سرودن اشعاری در قالبهای سنتی بهویژه غزل، و نیز منظومهی ترکی آذری «حیدربابایه سلام»، جایگاهی ویژه در ادبیات فارسی و آذری یافت. زبان ساده، موسیقایی و پر احساس او، بازتابدهندهی مضامینی چون عشق، عرفان، وطندوستی و مسائل اجتماعی است. عشق ناکامش الهامبخش بسیاری از اشعار عاشقانهاش بود و شعر مذهبی مشهور «علی ای همای رحمت» از آثار ماندگار اوست. شهریار با بزرگان ادب و هنر زمان خود در ارتباط بود و برخی از اشعارش با موسیقی ایرانی تلفیق شد. او در سال ۱۳۶۷ درگذشت و به پاس نقش ماندگارش در ادب فارسی، سالروز وفاتش به عنوان «روز شعر و ادب فارسی» نامگذاری شده است.
فروغ فرخزاد (۱۳۲۰–۱۳۴۵) شاعری جسور و نوآور بود که با عبور از محدودیتهای عرفی و فرهنگی ایران، صدای زنانه را وارد شعر فارسی کرد. او در آثارش از عشق، رنج، تنهایی و طغیان علیه سنتها سخن گفت و با زبان صمیمی و تصویرسازیهای مدرن، روح تازهای به ادبیات معاصر دمید. پس از جدایی از همسر و تجربههای عمیق شخصی، این احساسات در مجموعههایی چون «اسیر»، «دیوار» و «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» نمود یافت. فروغ علاوه بر شاعری، در ترجمه، نقاشی و فیلمسازی (مستند «خانه سیاه است») نیز فعال بود و تا امروز الهامبخش نسلها مانده است.
محمد شمس لنگرودی (با نام اصلی محمدتقی جواهری گیلانی) در ۲۶ مرداد ۱۳۲۹ در لنگرود گیلان به دنیا آمد و با تحصیل در رشته اقتصاد، خیلی زود به دنیای شعر و پژوهش ادبی گرایش یافت. انتشار مجموعهٔ تحولآفرین «رفتار تشنگی» (۱۳۶۶) او را بهعنوان یکی از پیشگامان موج نو در شعر فارسی مطرح کرد و با نگارش چهارجلدی «تاریخ تحلیلی شعر نو» نقش پژوهشگر مرجع را نیز ایفا نمود. شمس علاوه بر شاعری، در سینما (فیلمهایی چون «احتمال باران اسیدی») و دکلمهخوانی فعال است و با زبانی ساده، احساسی و گاه فلسفی، مخاطبان عام و خاص را مجذوب خود ساخته است.
احمد شاملو (۱۳۰۴–۱۳۷۹) در تهران زاده شد و با معرفی «شعر سپید»، انقلابی در زبان و فرم شعر فارسی بهوجود آورد. او شاعری متعهد بود که همزمان به ترجمه، پژوهش فرهنگی و دفاع از آزادی بیان پرداخت و در آثارش درد، اعتراض و امید مردم ایران را بازتاب داد. مجموعههای «هوای تازه»، «آیدا در آینه» و «ابراهیم در آتش» نشان از گسترهٔ موضوعی و وسعت نگاه او دارند. شاملو در طول زندگیاش بارها با سانسور و ممنوعیت چاپ روبهرو شد، اما هرگز از مواضع انسانی و عدالتخواهانهاش کوتاه نیامد. با مرگش در مرداد ۱۳۷۹، صدای بیدار و جسور او در ادبیات معاصر ایران همچنان پابرجاست.
سیمین بهبهانی (اصل نام: سیمین خلیلی) در ۲۸ تیر ۱۳۰۶ در تهران به دنیا آمد و در خانوادهای فرهنگی و روشنفکر رشد کرد. از ۱۴ سالگی شاعری را آغاز کرد و نخستین مجموعهاش «سهتار شکسته» را در ۲۴ سالگی منتشر نمود. او با حفظ ساختار عروضی غزل کلاسیک و افزودن مضامین اجتماعی، زنانه و انسانی، غزل فارسی را دگرگون ساخت. علاوه بر سرودن شعر، در تدریس، ترجمه، نقد اجتماعی و دفاع از حقوق زنان فعال بود و از چهرههای برجستهٔ کنشگری فرهنگی بهشمار میآمد. سیمین بهبهانی پس از سالها تأثیرگذاری بر ادبیات معاصر ایران، در ۲۸ مرداد ۱۳۹۳ درگذشت و در بهشت زهرا تهران به خاک سپرده شد.
سهراب سپهری در ۱۵ مهر ۱۳۰۷ در کاشان چشم به جهان گشود و در فضای کوچهباغها و باغهای انار، عشق به طبیعت و خلوت را از کودکی تجربه کرد. او تحصیلات هنرهای زیبای خود را در دانشگاه تهران در رشتهی نقاشی ادامه داد و همزمان نخستین مجموعهی شعریاش، «مرگ رنگ»، را منتشر کرد. سفرهایش به هند، ژاپن، فرانسه و مکزیک تأثیر عمیقی بر نگاه عرفانی و مینیمالیستی او داشت و این تجربهها در شعر و نقاشیاش منعکس شد. آثار برجستهی او مانند «صدای پای آب»، «نشانی» و «حجم سبز» با زبانی ساده و تصویرسازیهایی شاعرانه، پیوندی تنگاتنگ بین عرفان شرقی، انسانگرایی و زیباییشناسی مدرن برقرار کردند. پس از مبارزه با سرطان خون، او در اول اردیبهشت ۱۳۵۹ درگذشت و در امامزاده سلطانعلی بن محمد باقر مشهد اردهال در کنار طبیعتی آرام به خاک سپرده شد.
قیصر امینپور (۱۳۳۸–۱۳۸۶) از شاعران برجستهٔ معاصر ایران بود که با زبان ساده و عمق معنا، نمادی از شعر نو بهویژه شعر انقلاب شد. او فارغالتحصیل زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران و دکترای «سنت و نوآوری در شعر معاصر» بود و بهعنوان استاد دانشگاه تهران و الزهرا فعالیت کرد. آثار ماندگار او شامل مجموعههای «تنفس صبح»، «در کوچه آفتاب»، «آینههای ناگهان» و «گلها همه آفتابگردانند» است که ترکیبی از احساس و اندیشهٔ انسانی ارائه میدهند. امینپور در کنار شعر، در ترجمه و نقد ادبی نیز فعال بود و با تأسیس حوزهٔ هنری سازمان تبلیغات اسلامی، در شکلگیری جریان ادبی پس از انقلاب نقشآفرین بود. او پس از سالها ابتلا به بیماریهای مزمن (پیوند کلیه و جراحی قلب) در سن ۴۸ سالگی درگذشت، اما اشعارش همچنان در کتابهای درسی و محافل ادبی ایران زنده است.
نظر شما درباره این محتوا چیه؟
میانگین نظرات / 5. تعداد نظردهی:
430 نظر
تنوع شعرهایی که انتخاب کردید جذابه. بعضی بیتها واقعاً آدم رو متوقف میکنه تا دوباره بخونه
مجموعه شعرها فوقالعاده زیباست. احساس کردم دوباره دارم با دنیای شعر آشتی میکنم
صفحه شعرها حس خوبی داشت. هم مرتب بود هم پر از شعرهای عمیق و ماندگار. کار عالیه
انتخاب شعرها خیلی زیبا و تاثیرگذار بود. چندبار بعضی بیتها رو دوباره خوندم، واقعاً لذتبخش بودن
از خوندن شعرها حس آرامش گرفتم. خیلی خوبه که سبکهای مختلف رو کنار هم قرار دادید
انتخاب شعرهاتون خیلی حرفهای و دقیق بود. ترکیب شعرهای کوتاه و بلند خیلی جذاب شده بود
صفحه شعر خیلی الهامبخشه. از دیدن تنوع شاعرها و سبکها واقعاً لذت بردم
انتخاب شعرها عالی بود. بعضیهاش واقعاً آدم رو میبره به خاطرات قدیمی
تنوع شعرها عالی بود. از کلاسیک تا مدرن—برای هر سلیقهای چیزی پیدا میشه. واقعاً لذت بردم
شعرهایی که گذاشتین فوقالعاده انتخاب شده بودن. آدم حس میکنه دنیای شعر دوباره براش زنده شده
مجموعه شعرها خیلی حرفهای انتخاب شده. بهخصوص اینکه شاعران مختلف رو کنار هم گذاشتید
شعرهایی که انتخاب کردید روح آدم رو نوازش میکنه. مخصوصاً شعرهای کوتاه آخر صفحه
از خوندن شعرها حس خوبی گرفتم. توضیحهای کوتاه کنار شعرها به درک بهتر کمک میکنه
انتخاب شعرهاتون فوقالعاده بود. ترکیب شعرهای نو و کلاسیک جذابیت زیادی به صفحه داده
شعرهایی که گذاشتین واقعاً روح آدم رو لمس میکنه. ممنون از اینکه اینقدر با سلیقه جمعآوری کردین
صفحه شعرها فوقالعاده بود! حس کردم دوباره به دنیای شعر و خیال برگشتم. انتخابها خیلی خوبه
اشعار فوقالعادهای انتخاب شده. لذت بردم از خوندنشون، مخصوصاً بخش شعرهای عاشقانه
صفحه شعرها خیلی زیباست، ترکیب شعر و توضیح کوتاه کنارش عالیه. حس ادبیات کلاسیک رو زنده کرد
از خوندن شعرها حس نوستالژی گرفتم. ممنون که شعرهای قدیمی و مدرن رو کنار هم آوردید
بخش شعرها واقعاً تأثیرگذار بود. انتخابها دقیق، و توضیحات کوتاه خیلی کمک کرد معنی رو بهتر بفهمم
هر بار که وارد این صفحه میشم، حس میکنم به دنیای شعر و آرامش برگشتم. خیلی زیبا بود
انتخاب شعرهاتون خیلی خاصه، بین شعر کلاسیک و مدرن تعادل خوبی ایجاد کردین
صفحه شعرها حس آرامش خاصی داشت، هم طراحی و هم محتوا عالیه. دمتون گرم برای زنده نگه داشتن شعر
شعرها فوقالعاده بودن، انتخابهاتون دقیق و معنیدار بود. مخصوصاً اشعار مولانا و شاملو
توضیحاتی که کنار هر شعر نوشته شده خیلی مفید بود. آدم فقط شعر نمیخونه، بلکه معنای پشتش رو هم درک میکنه
من همیشه عاشق شعر بودم و این صفحه یکی از بهترین مجموعههایی بود که دیدم. انتخاب شعرها بینقص و پرمعناست
هر بار که این صفحه رو میخونم، دلم میخواد دوباره شعر گفتن رو شروع کنم. انتخاب شعرها با سلیقه و عمیق انجام شده
شعرها و توضیحاتشون خیلی زیبا بودن. لذت بردم از انتخابهاتون، مخصوصاً از شعر فروغ. لطفاً ادامه بدید
شعرها خیلی خوب انتخاب شدن. از اینکه به شاعران کلاسیک ایران پرداختهاید، خوشحالم. امیدوارم هر روز با چنین مطالبی روبهرو بشم.
شعرهایی که اینجا منتشر میکنید، همیشه بهروز و دلنشین هستند. هر بار که میخونم، احساس میکنم بیشتر با دنیای ادبیات آشنا میشم. متشکرم.
از وقتی این مقاله رو خوندم، هر روز صبح رو با جملات مثبت شروع میکنم. انرژی خوبی به من میده. خوشحالم که چنین محتوایی رو پیدا کردم.
واقعا به خاطر این مقاله تشکر میکنم. همهی جملات صبح بخیر به اندازهای مثبت و آرامشبخش بودن که به یک شروع خوب کمک کرد. عالی بود.
“متن دربارهٔ نیما یوشیج رو خوندم؛ خیلی جامع و آموزنده بود. لطفاً اگر امکانش هست بخش «معنای شعرها» یا «تحلیل کوتاه» هم اضافه کنید.”
“عاشق شعرهای این صفحه شدم. انتخاب اشعار از شاعران بزرگ همراه توضیحشون خیلی خوب بود. براتون آرزوی موفقیت دارم.”
واقعا علاقه من به شعر فارسی تمامی نداره کی از خوشانسی های ما ایرانی هست گه این گنجینه رو داریم
مجموعه شعر فارسی این بخش واقعاً الهامبخش بود. هر شعر حس خاصی داره و باعث میشه آدم دوباره به واژهها عشق بورزه. ممنون از تیم اینوش نیدی برای زنده نگه داشتن شعر فارس
ببخشید شعر سرگشته چو پرگار همه عمر دویدیم از کیست ؟ یه سوال دیگه هم داشتم، شعر در کلبه ما رونق اگر نیست صفا هست از کیست ؟ این دوتا شعر زیبا رو اگر میدونید ممنون میشم که بفرمایید شاعرشون کیه.
نردبان این جهان ما و منیست، عاقبت این نردبان افتادنیست؛ لاجرم هركس كه بالاتر نشست، استخوانش سخت تر خواهد شکست؛ این شعر زیبا از مولاناست و معنی بسیار زیبایی داره درباره اینکه نباید به مقام و منال این دنیا غره بشیم و تصور کنیم که جای خاصی رو گرفتیم. مرسی از صفحه خوبتون.
من چه جوری متووجه میشم کدوم سبک شعر بهتره،وقتی که حافظ یه خانواده داشت که کاراشو تشویقش کنه یا مولانا که بیشتر خودش تنها بود به نظر مدیر سایت شما میتونید یه راهنمایی کلی بهم بدید من چطور این واسه کی مهمه به نظرتو حرفزدن اینکه کی چی گفته
نمیدونم نظر شما چیه ولی بهنظرم مولوی خیلی تو اشعارش آدمو میبرد یه دنیای دیگه اما خب این اصطلاحات سخت گاهی آدمو دیونه میکنه!حالا واسه یه کار متخصصی باید کامل بلد باشم یا همون مطالعه عمومی کافیه؟چه راهکاری پیشنهاد میدین؟دوستان نظرشون چیه؟
من شیش ماهه همیشه دنبال شعر فارسی خوشگل میگردم و گفتم اینجا باشم شاید بتونه کمکی بکنه راستی تو این سایت دستهبندیها رو چطور انجام میدن؟من از محتوا راضیم یا چند بار شاید واسه سرگرمی و ایده گرفتن دوباره بخونم تا یادم بیاد؟نه واقعا
واسه چی اینقدری میگن شعر فارسیسختـه بفهمیمش،خب من که یه بچه کوچیکم شعرای مولانا رو میخونم کلی لذت میبرم، حالا چرا بعضیا میگن که باید خیلی عمیق بخونی؟راستش نمیدونم اصلا چی میخوان بگن، یکی راهنمایی کنه
راستی من شنیدم اصطلاحات شعری که بعضی وقتا توشون حروف کم باشه بهترن.خوسبی کسی میشناسه که هم یادگیریش راحت باشه هم معنیدار؟اینو بخاطر این میگم چون خیلی از بچهها شکایت میکنن که حوصلهشون نمیکشه بخونن.بهنظرتون خودآموزی تو شعر جواب میده؟
یه جمله رو نمیدونم کجا شنیدم! من میخوام ببینم تو این سایت درباره شعر فارسی چی نوشته و آیا اصلاً توضیحاتشون کامل و دقیق هست یا نه، یه وقتایی هم میبینم میگه محتوای بومی و این حرفا،بقیه چی میگن؟ به نظر شما چطور؟
من شش ماهه پدرم در اومده تا تهش این شعرایی که میگن عاشقانهن رو بخونم، چرا کسی نمیاد یه تفسیر درست درمون از داستانهای عاشقانه که تو شعرای فارسی هس بگه چون وقتی میرم تو عمقشون میبینم مثل یه پرتگاهه که منو میکشه پایین!
چرا بعضی وقتها احساس میکنم تو شعر فارسی کلمات یه شکل خاصی میان که سخت متوجه میشم مثل اینکه معنیشون جا به جا میشه.کسی این مشکل رو داره یا فقط منه؟میگم استادهای ادبیات میگن این موضوع طبیعیه یا من مشکل دارم؟لطفاً راهنمایی کنید.
من برام سواله که شعر فارسی چیش اینقدر جذاب کرده که همه میگن خفن ترین سبک دنیاست،آخه مثلا تو این سایت هم نقد داده چرا اصلا نباید جایزه بده به شعر نوین؟ تا اونجا که دیدم همه میگن کلاسیک کلاسیک خوبه دیگه ولی خب حرکت نو لازم داریم مگه نه؟!
من همیشه عاشق شعر فارسی بودم ولی نمیدونم چطور باید یه شعر خوب رو از بقیه تشخیص داد، شاید نظر شما چیزی کمک کنه.به نظرتون این سایت راهنمایی خاصی برای انتخاب اشعار خوب داره؟راستی دوستم میگفت اینجا نقدهای خفنی داره،نظر شما هم همینه؟
خب،من میخوام درباره شعر فارسی یه اطلاعاتی داشته باشم،میگن سبکهای مختلفی داره مثل نو و کلاسیک.حالا این سایت درباره کدومشون بیشتر نوشته؟راستی تو این زمینه چه کتابایی رو پیشنهاد میکنن؟شنیدم بعضیا میگن فروغ اینجا خیلی خوب تحلیل شده،درسته؟
من میگم خب بگو این شاعرای کلاسیک و مدرن کجاشون به درد بخوره آخه؟اینو میگن باید بخونی نمیفهمم عاقا منظورم اینه که خب آدم میپرسه چرا اینقدر صحبت شعر و شاعریه بعد میگه اینم یه پیشنهاد خوبه راستی کسی رفته کسی دیده بگه بیزحمت
من قبلا یه کتاب شعر فارسی خریدم که اصلا برام جالب نبود. این سایته چیزی جدید ارایه میده یا همش مثل هموناست؟ خیلی مهمه برام بدونم که اینجا حرف تازهای هست یا نه. یکی اگه بلده یه چیزی بگه خلاصه.
یه بنده خدایی میگفت که شعر فارسی،العیه که شنیدم میدونه به خواننده چی بگه،راستی میشه بگین این چیه که انقدر واضح حس رو منتقل میکنه؟یعنی چرا اینطور میشه که شعر از دل میاد که اینهمه به دل میشینه
آقا گفتم من تو شعر فارسی متخصص نیستم ولی به نظرت چرا این همه کلمات سنگین تو شعر فارسی استفاده میشه؟آیا هدف خاصی پشتشه یا شاعرها عشق خلاقیت دارن؟راستی بعضی وقتا که شعری رو میخونی حس میکنی پدرت دراومده تا معنیشو بفهمی.نظر شما چیه؟
من تازه شروع کردم به خوندن شعر فارسی،میخواستم ببینم از کجا شروع کنم بهتره؟لان واقعا نمیدونم آثار شاعران قدیمی بهترن یا جدید؟همچنین میخواستم بدونم برای درک بهتر شعرهای فارسی،تفاسیر خاصی هست که باید بخونم یا نه؟راهنمایی میکنید لطفاً؟
خب من خیلی وقته دارم دنبال معنی یه سری اصطلاحات تو شعر فارسی میگردم. به نظرتون بهترین راه برای یادگیری سریعتر چی میتونه باشه؟راستی مطالعه کدوم شاعر رو اول پیشنهاد میکنید؟این اصطلاحات قدیمی رو چطوری راحتتر میتونم بفهمم؟ شعر فارسی قطعاً پیچیدگیهای زیادی داره!
هعی من هر کی میگه که شاعرای جدیدم دارن معنای شعر فارسیرو عوض میکنن،خب من فقط میخوام بدونم اون حس نوستالژی که تو شعرای سعدی بوده الانم هس یا نه؟ زینب رفیقم میگه دیگه نیست اما من فکر میکنم هنوز هس
من عاشق شعر فارسیام ولی چطور میشه فهمید که یه شعر تاثیرگذارتره؟یه وقتایی حتی فکر میکنم یه ترک تنهاس که هیشکی نمیفهمشه اما بعد یه مدت که کامل میخونمش تازه میفهمم چی میخواستم بگم خلاصه هم یه جور درک بهتره هم اینکه حس خوبیه،همینجوریه همهجا؟
شعر فارسی مگه اگه عمیق باشه زیاد طرفدار نداره؟بارها دیدم که میگن،شعر حافظ خیلی عمیقه خب انگار بیشتر جوونها کمتر میخوان بخونن، واقعاً علتش چیه؟میتونین بگین آدم وقتی متنای شاعران رو میفهمه چه حسی داره؟عجیبه انگار حرفاشونو تاثیر داره بیشتر بعد از فهمیدنش.
موندم چرا اینقدر آدمای متخصص از شعر فارسی حرف میزنن،واقعا شعر فارسی اینقدر بزرگه؟ شعر حافظ و مولوی و سعدی همیشه برام جذاب بوده، کسی میدونه اگه بخوایم اینجا شعر فارسی یادبگیریم چقد طول میکشه؟اصلا میارزه وقت بذاریم یا نه؟
شعر فارسی انگار با قلب من حرف میزنه،هر بار یه شعر خوشگل میخونم،انگار روحم زنده میشه،دیدین این موضوع چطور ذهن آدمو درگیر میکنه آدمو میبره یه دنیای دیگه که هیچ حساب کتابی نداره،راستی شما تجربه کردن یه چیزی مثل این داشتین؟
من تابحال ندیدم که تو این سایت جایی توصیه واسه شعر فارسی بخواد یا بخواد که بپرسه کی خوشش از این شاعرا میاد،فکر میکنی باید جایی برای اطلاعات عمومیش بزارن که آدم خودش تصمیم بگیره بره دنبال این موضوع یا نه؟بخواد که شاید شعر فارسی.
من همهش میخوام بدونم که این شعرا چجوری میتونن آدم رو حالش رو عوض کنن خب دیشب داشتم فکر میکردم چی میتونه باشه که اینطوریه و میخواد تو هر لحظه دستمون رو بگیره مثل اون موقعی که تو کوچه پس کوچه نصف شبا خونه خونه بهمون آرامش میده
رفقا, چند وقته دارم دنبال شعر فارسی خوب میگردم. جملههاش خیلی آرومه،آدمو به فکر فرو میبره. این صفحه شعر فارسی چطوره؟ یکی از شماها اگه خوندین شعر فارسی اینجا رو بگین ما هم استفاده کنیم.من به نظرم این صفحات خیلی میتونن کمک کنن به شناخت آدم از ادبیات.
یکی از چالشهای خوندن شعر فارسی برای من همیشه این بوده که بفهمم شاعر چه حسی داشه؟یعنی واقعاً باید احساسات شاعر رو درک کرد یا هر کسی برداشت خودش رو داشته باشه کافیه؟میگن اینجا شعرها رو با نقدای عمیق تحلیل میکنن،واقعاً همینطوره؟
من اینقدر دنبال شعر فارسی خوب چرخیدم که دیگه واقعا نمیدونم کجا رو بگردم.میگن اینجا چیزای خوبی داره، ولی چرا کسی نظر تخصصی نمیده؟ واقعا نظر متخصصها خیلی اهمیت داره اینجا.شما که اهل شعرید نظر خاصی دارین راجع به اینجا؟باهاشون کار کردین؟
من خیلی علاقهمند به شعر فارسیام، ولی راستش یه سوال دارم، این شعرهای فارسی قدیمی چجوری الان به روز شدن؟ اینقدری که شاعرای قدیمی خوب بودن، شاعرای جدیدم همینجورین؟ پدرم در اومده کمتر بتونم پیدا کنم شاعری که مثل سعدی و حافظ شعر بگه، کسی اینجا میتونه راهنماییم کنه؟
من شش ماهه دنبال یک منبع خوب برای شعر فارسی میگردم و راستی شنیدین که این صفحه چه محتواهایی داره؟ خیلی دربارهاش شنیدم،میدونید کیفیت شعرهاشون چطوره؟من که واقعا خسته شدم از بس تو سایتا چرخیدم تا یکی خوب پیدا کنم.
من خیلی وقته دنبال شعر فارسی میگردم ولی نمیدونم از کجا شروع کنم،راستی این سایتی که معرفی کردید چه فایدهای داره؟شعرای نو هم دارد؟ اگه بخوام چندتا شاعر معروفو پیدا کنم، اینجا راهنماییای میکنن؟کلا میخوام بدونم محتواش ارزش وقتی که میذارم داره؟
شعر فارسی میتونه خیلی تاثیرگذار باشه که من واقعا تو دنیای شعر غرق میشم، ولی همیشه میگم استانداردها چیه؟فقط میگن خوبه ولی جزئی نمیگن.یکی از شماها اگه دیدین بگین چه چیزایی توش هست که آدم بتونه بفهمه اینجا همونه که باید وقت روش بذاره؟
آقا من شش ماهه دارم شعر فارسی میخونم و هر بار که دیوان حافظ رو دست میگیرم میگم تو ذهنم یه جای خاص نگینه،بیشتر تمرکز من رو اشعار سعدیه،فکر میکنی چه تفاوتهایی دارن که باید بدونم حتما؟
من اینجا میچرخم تو سایت میبینم خب الان این همه شعرای کلاسیک و مدرن خوبه؟میگن واقعاً میشه از توش چیزای خوب پیدا کرد ولی یکی به من بگه تکلیف اونایی که تازه واردن چیه؟کسی به محتوایشان اعتماد داره یا همه چی هیجانی و گذرایه؟
من همیشه عاشق شعر فارسی بودم،ولی کسی میتونه توضیح بده چرا حافظ و سعدی اینقدر محبوبن؟مثلاً شعر سعدی یه حس ناب و خاصی میده من نباید فقط دنبال حس خوب کتاباش باشم؟
اخه این شعر فارسی که تو این سایت میزارن چرا همیشه یه جور خاصیه؟من هنوز نمیفهمم چرا شعرای قدیمی همیشه از آثار جدید بهترن؟و چرا همیشه یه نفر باید بیاد بگه این خوبه اون بده تو خودت همیدیگرانی هدفشون چیه. خواستم نظر من همین بود.
من میخوام نظر بدم درباره شعر فارسی. یعنی یه وقتی که داشتم کتابخانه قدیمی با بچگیام بودم یاد اومده که خاطرات تلخ روزگار تا یه جایی که ترانه میخونی بعد خوراک میگیری معانی خاص حرفا داره ولی دقیقا نمیدونم که معنای همهشون دقیقا چیست و خارجه، راهنمایی میکنید؟
من بعضی وقتا که شعر فارسی میخونم، حسابی گیج میشم، نمیدونم چرا ولی یه حس خوبی بهم میده، کسی میدونه چرا اینجوریه؟ کلا شعر فارسیای چیزی داره که اینطور میکنه آدمو؟من خوشم میاد ولی درک کامل نمیکنم، میخواین بدونم چطور میتونم بهترش کنم؟
میگن شعر فارسی مثل یه دنیای بزرگ برای تخیله،راست میگن؟من چیز زیادی از حافظ و سعدی نمیدونم،ولی وقتی شعرشونو میخونم همین حس بهم دست میده یکنفر میتونه بگه چطور این طور شعر نوشت؟
نردبان ميخواست يا انديشه دينار داشت
نفع خود ميديد تنها، هركه با ما كار داشت
گر لباس پاره میبينی تنم، از فقر نيست
آستينم را بريدم بسكه در خود مار داشت!
چون به شعر علاقه دارید گفتم از این شعر زیبا هم لذت ببرید.
پسرعمهم یه بار گفت شعر فارسی خوندن کار هر کسی نیست ولی بعدنا دیدمش که با کتاب زیر پله کافه نشسته بود قافیههارو میخوند راستش یه جوری عجیبه،کسی میدونه برای شروع میشه با چی شروع کرد؟ کتابهای پیشنهادیتون چیه؟
شعر فارسی چه جایگاهی تو ادبیات جهان داره؟فکر کنم خیلی بالا باشه چون شاعران بزرگی داریم، مثل سعدی و مولوی، اما نمیدونم واقعا چطور راجبشون میگن دیگه،کسی رفرنس یا دیدگاه جهانی خوبی میشناسه که بهش استناد کنه؟واقعا دوست دارم بدونم نظرهای جهانی چه طورن؟
راستی این بخش چی بود شعر فارسی مثلا یه جورایی مثل یه جذابیتی داره که آدمو میگیره، خیلی وقتا که حوصله ندارم میخوام یه شعر بخونم حالم خوب شه، شما هم اینطوری هستید یا فقط حس منه؟ به یه راهنمایی خوب احتیاج دارم شبا تا خوابم ببره انگاری.
شعر فارسی سنگینه خیلی وقتا،یه خورده سخته برام معنیاشونو بفهمم،مخصوصا دیون حافظ خب کامل تو باغ نیستم که هرچی میگه رو بگیرم.کسی هست خلاصه مفهومی چیزی واسه اینا نوشته باشه؟واقعا کمک میکنه زیاد کتابا رو حفظم اما معنی بدردم میخوره.
من که از شعر فارسی سر در نمیارم، چیه واقعا این کلن، یه حالی توش داره یا بکسون استفاده میکنن که کلن یهو نمیشه بگی چرا،چون که اونوقت آدم نمیفهمه منطورت چیه و همه حواسش پرت شده تو میدون شهدا
تو مطلب درباره شعر فارسی گفتین، اما من دقیقاً نمیدونم اینجا به کدوم دوره از شعر فارسی اشاره میکنید؟آخه تازگیها همون نسخه توی کتابهای قدیمی و نسخههای معاصر بذارن، قاطی میشوند! ممکنه بخش خاصی رو جداگانه معرفی کنید که یکم شفافتر بشه؟
دوستان توی این مدتی که مشغول شعر فارسی شدم کامل متوجه شدم که تو زندگی چقدر تاثیر داره، حس میکنم یه جورایی بهم آرامش داده. بیشتر زیباترین شعر ها رو از کجا پیدا میکنید؟ مثلا مولانا یا حافظ رو چطور میشه بهتر از این فهمید؟
من اینو اینجا خوندم که نوشته بودن شعر فارسی دارم میدونم جالب نیست اگه اینجا بنویسم شاید بشه چیز دیگهای که تکراری میشه و یه روزای ما هیچوقت نخوندیم تا اینجای ادبیات که تموم بشه اگه فهمیدین بهم بگین کتاب شعرها چجوریه.
خب بچهها این شعر فارسی که اینقد براش نشست و برخاست میشه راهش چیه دقیقاً؟یعنی طنز و جدی داره توش یا باید یه چیز واحد باشه؟دوست دارم بدونم چطور میشه خودمون هم شعر بگیم؟
اینقدری که میگن سعدی و حافظ شاعرای خوبیان راستی کسی هست که ندونه اینارو؟یه سوال از این مدیرای سایت دارم من همش توی رمان میخونم که میگن شعر بیشترنا واقعیت داره یا ظاهر و خیالپردازی شاعر؟ معنیش چیه اصلا؟
ببخشید من یه سوال برام پیش اومده که چجوری میشه بهترین کتاب شعر فارسی که پر از اشعار ناب باشه و قافیه هاش قشنگه از جایی خرید و اینکه این مطالبی که گفتین چقدر به درد میخورن اصلا همونیه که موقع خوندن آدمو از روی تخت میکشه پایین؟
یکی از بچهها گفت تو شاعران فارسی خیلی دعوا میشه درباره اینکه کی بهتره.میگن حافظ کارش معرکهس ولی مولانا هم حرف نداره.به نظرتون اصلاً این حرفا اهمیتی داره یا اینکه صرفاً سلیقهیه؟من که راستش هر دوتاشون رو خلی دوس دارم،البته سعدی هم بد نیست!
من که تا حالا نفهمیدم چرا یه شعر میتونه اینقدر تاثیرگذار بشه، مثلا توی این سایت چه شاعریو معرفی میکنن که معروف باشه؟راستی به نظرتون چند وقت یه بار به این سایت سر بزنم بهتره؟اگه میتونی یه پیشنهاد خوب بده که بدونم از کجا شروع کنم چون واقعا گیج شدم
من همیشه عاشق شعر فارسیام، اما یه موضوعه سواله، اینکه چرا بعضیا میگن شعر نو فارسی با اصل شاعرانه تداخل داره؟چطوری میشه تفاوت بین شعر نو و سنتی رو به طور کامل درک کرد؟ خلاصه من با این مسئله کلی درگیرم!
من شش ماهه پدرم در اومده تا تهش این تحقیقو درباره شعر فارسی انجام بدم و نتونستم چون منابع خوبی پیدا نکردهام حالا میخوام بدونم شما که چنین سایتی داری آیا منابع مفیدی برای شعر فارسی داری که بتونم ازشون استفاده کنم یا نه ؟
راستی اونجایی که شعرها در مورد عشق و زندگی هستن، کجا نوشته شده که باید دقیقاً احساس شاعر رو بفهمیم؟گاهی حس میکنم چیزایی که میخونم اصلا ربطی به هم نداره و نمیتونم قصه کتاب رو پیدا کنم.این مشکل برای شعرهای فارسی معمولاً پیش میاد؟یا من اشتباه میکنم؟
تو کل نت از شعر فارسی چی خوندین که بینی و بینالله ارزشش رو داشت؟ هر چی خوندم معمولا یه چیز تکراری بوده.من خیلی دوس دارم بدونم تو این صفحه تو چه سطحیه؟آماده شنیدن هر پیشنهادی هستم،ممنون از شما که ما رو تو جریان میذارین دوستان.
شخصیتا از شعرای سعدی بیشتر خوشم میاد. چیزی که برام سواله شاعرای دیگه هم مثل سعدی اینقدر تو عمق زندگی میرن؟هر دفعه شعرشو میخونم انگار یه درس جدید تو زندگی میگیرم! اندیشههاتون تجربهتون چیه؟
خب،داشتم با داداشم حرف میزدم درباره شعر فارسی و اون میگفت که باید پیشینه سازا رو خوند که یه بار شروع کرد به گفتن مضرات کتابای بدون پایه، راستش نمیدونم همه چی بهم خلط شد شعر فارسی دوستش داشتم الان برم چیکار کنم شفاف شم؟
من یه سوال دارم،میخوایم توی یه سایت معتبر ببینم درباره شعر فارسی چی نوشتن،بعد اصلاً تو اینجور سایتا نقد شعر داریم یا نه؟چون خیلی از سایتا فقط شعر میذارن و تحلیل نمیکنن.اگه چیزی میدونی بگو تا ما هم یاد بگیریم.این سایتم چقدر منابعش معتبره؟
من این چند وقت شعر فارسی های زیادی خوندم ولی توشون غرق میشم واقعاً نمیدونم مقصود اصلی شاعرها از چی بود، مثلاً تو شعر مولوی اصولاً یه چیزی هست که نمیگیره خودم رو مثل سبک اشعار تازهتر. شنیدم همینا تو کلاسای ادبیات هم خوب توضیح میدن
ببین تا جایی که من میدونم شعر فارسی خیلی جای کار داره،یکی از دوستام تو این زمینه مطالعه داشته میگفت حافظ رو بخونم،آیا کارشناسی چیزی داری که بگه کدوم شعرای فارسی معروفتره؟ بعضی وقتا واقعا سردرگم میشم.
یه چیزی که برام سواله اینه که تو شعر فارسی چطوری میتونن با چندتا کلمه کلی احساس و معنی منتقل کنن؟برام خیلی جالبه چجوری از دلشون این کلمات بیرون میاد انگار واقعا تو قلبشون ریش داره،به شدت دنبالشم!
ببینید من خیلی وقته دارم این شعر فارسی رو میخونم نمیدونم چی میگه یه وقتایی میشه حافظ سعدی مولوی یه جوری میری تو عمق نوشتههاشون که اصلاً نمیدونی چی میگه من که نمیفهمم بده چطوری این همه عاشقشون میشن شما هم همینطورین؟ بخونیم کلاً تا بفهمیم حالا خدا بده برکت
خب من که خیلی به شعر فارسی علاقه دارم اما یک چیزی که میگن اگه تو نخ شعر هیچی نمیدونی بهتره از کجا شروع کنی تا سریع بفهمی داستان از چه قراره بعد اگر نخونم به چیزی نمیرسم اونوقت برای فهمیدن چی بخونم که فهمم خوب شه شما چطور میفهمین؟
من تازهکارم تو این زمینه اما همه میگن شعر فارسی یه حس خوب به آدم میده،ولی چرا بعضی وقتا نمیشه باهاش ارتباط برقرار کرد؟به نظرتون شاعر باید با چه زبانی بنویسه تا حس واقعی شعر به دل بشینه؟
دوستان بالاخره کسی میدونه چرا توی شعر فارسی اینقدر از استعاره و کنایه استفاده میکنن؟مثلاً وقتی یه شعری میخونی و یک چیزی متوجه نمیشی، پنج بار باید خوندش تا بفهمی منظور چیه. ولی خب شیرینیشم همونه دیگه
خب من شش ماهه که دارم روی شعر فارسی کار میکنم و باید بگم که پدرم در اومده تا یه خط شعر خوب پیدا کنم. چرا بعضی از این شعرها انقدر مبهمن؟کسی میدونه که هدف شاعرها چیه؟لطفاً اگه کسی اطلاعات بیشتری داره بگه
من که عاشق شعر فارسیام، ولی موندم دقیقاً چرا بعضیا اینقدر ریشهدار توصیفش میکنن؟یعنی مثلاً حافظ و سعدی واقعاً این همه تاثیر توی فرهنگمون گذاشتن یا فقط چون کلی تعریف میشناییم؟من همیشه دنبال کنندم و دوست دارم بیشتر بدونم نظر شما چیه؟
پسر خالم میگه بعضی شعرای فارسی رو باید یه بار خوند که بفهمیشون،ولی من فک کنم دو سه بار بخونمشون بازم هیچی نمیفهمم،توفیق خوندنشونو ندارم یا خیلی سنگینه؟کسی هست کمک کنه که بفهمم چیبهچیه تو این سایت؟
راستی میخواستم بدونم اینجا چطور شربتی رو پیدا کنم که توش شعر فارسی باشه؟خیلی کتاب و سایت گشتم ولی هیچ کاری نکردم واسه پیدا کردن چیزی که دوست داشتم.اگه زحمتی نیست یه راهنمایی بدید ممنون شم.
من حس میکنم الان اینطوریه که توی سایت اومدم دیدم خب نه این به دردم نخوره الان میگن این شعرا خوبه خب منم میگی یه جای خالی دارم میپرسم کیه که شعر بخونه بعد میگن حالا بیا بگیم چرا وتو هیچی نداره گفته نمیفهمم حالا چطور
اینو که میگن شعر فارسی خوازن،حالا میخوام بدونم که واقعا این منابع موثقو جامعان یا نه،تا حالا کسی ازشون استفاده کرده که بگه مفیدن؟اگه بگی تاثیر مثبتی دارن میرم همشونو میخرم
منی که کم تجربم،میخوام بپرسم این اشعار عاشقانه فارسی چطور میتونن اینقدر زیبا و رنگارنگ باشن؟چیزی دیدم که بگن مستی آوردنه،اینا چه جوری تاثیر میذارن برامون؟یا کسی هست که اصلاً علاقهای به این اشعار نداشته باشه؟من به یه مجموعه خوب نیاز دارم,خب بهم بگین این شعرای فارسی چه جوری انقدر قدیمی میتونن همچنان ربط داشته باشن به دنیای امروزی؟بهش میگن جاودانه انواع اشعار،ولی واقعاً این طوره یا تبلیغه؟من که این همه چیز از ادبیاتو نمیفهمم،ولی بازم سوال دارم چرا آدمایی مثل من باید بخونن
من وقتی شعر فارسی میخونم،یه غریزهی خندهدار و عاشقانهای بهم دست میده،خصوصاً اشعار مولانا،این چه جادوییه که کلمات میتونن انجام بدن؟راستی،شما هم وقتی یه شعر عاشقانه میخونید،همین حس رو میکنید؟ یا این احساس فقط مربوط به من و ذهن فانتزی خودمه؟
شعر فارسی همیشه کلامش جادوی خاص داره که باعث میشه آدم محو بشه تو دنیای خودشون، راستی یه چیزی، این غزلای حافظ رو مطالعه کردم، هی میگن ادب فارسیه، تن تیکههای ابیاتش آدمو سبک میکنه یه جرایی. کسی اینجا احساس منو داره؟
من شونزده ساله که دنبال شعر فارسی ام و میخواستم بدونم که چطور میتونم نقدای جدید در مورد آثار جدید شاعران عصر حاضر رو بخونم تو این سایت چیزی پیدا کردم موافقید که نقدای نوین هم باید حتما باشه؟چون نقدای قبلی کمی خستهکننده و تکراریه آخه.یه جورایی تو بگو.
من یه سوال دارم درباره شعر فارسی، اینا که شعرا رو با چه روشی دستهبندی میکنن؟سخته واقعا بفهمم. یکی برام میگفت تقسیمبندیای شعر فارسی خیلی پیچیدست.راستی چرا اینقدر شعر فارسی ریشهدار و موندگاره تو دنیا؟پایداریش رو چه جوری توضیح میدن؟
من همیشۀ به ادبیات علاقه داشتم،چندتا شعر فارسی عالی میخوام بخونم که بترکونن!پیشنهادتون چیه؟یعنی چیزی که با خوندنش کتاب رو نتونم بذارم زمین.شنیدم حافظ خیلی خوبه اما سعدی یه چیز دیگهس.کسی میدونه برای شروع با کدوم شروع کنم؟یا اصلاً فرقی داره؟
من شنیدم شعر فارسی خیلی مفاهیم عمیقی داره مثلاً مولانا چیجوری کلمهها رو جادو میکنه عینهو یه شعبدهباز! شعر فارسی رو کی کمک میکنه بهتر درک کنم؟ یه منبع خوب پیشنهاد بدین؟ شعر فارسی که جدیه مثل یه مجموعه طنز چطوره ذاتا شوخ و پر از بازیا؟
خب من که همیشه فکر میکردم شعر فارسی سخته،ولی تا اینکه تو سایت اومدن یه سری مقالههای قشنگ گذاشتن که سعی دارن توضیح بدن چرا اینطوریه،یکم برام سوال بود این که میگن شعر باید موزون باشه واقعاً همه قبول دارن و اجرا میکنن؟
راستی یه چیزی که اذیتم میکنه اینه که معیارای این سایت چیه برای انتخاب شعر؟میخوای بدونی وقتی یه شعر میخونم چطور میتونم بفهمم خب این که عامیانهس یا فاخر؟ تا حالا پدرم در اومده از بس که شعرا رو چند بار خوندم تا بفهمم انگار فایدهم نداره
راستی میشه یه توضیح بدید شعر فارسی از ادبیات مدرن چقدر تاثیر گرفته؟من خودم طرفدار شعر کلاسیکم و نمیدونم این تاثیرات خیلی خوبه یا باید به همون سبک سنتی بچسبیم خب لطفا نظرتونو بگید.ممنون
من که سه ساله دارم شعر فارسی میخون تا بفهم یه چی بیام بگم به فلان دلیل چرا زبونشه کابوس با دریا افتاده تا دل یه شعر به خودش رنگ بیاره،خداییش نمیفهمم شما بگی یعنی که دست و پا کردم واسه شنیدن این قصه
رفیق برام سواله این تقسیمبندی شعر فارسی به جانرهای مختلف دقیقا بر چه اساسی صورت گرفته؟وسایلش تو دست نیست بینم چی بهتره کدوم سختتره؟
خب من مدتهاست که به شعر فارسی علاقهمندم ولی هنوز نمیدونم چی باعث میشه یه شعر فارسی خوب باشه و باید به چی دقت کنم؟آیا این صفحه میتونه توی پیدا کردن کلیدواژههای خوب کمک کنه؟اینجا نقدهاش چطوره؟واقعا آموزندهس یا فقط یه سری نوشته بدون عمق؟
شعر فارسی یه جوره که آدم حس میکنه یه سفری به دوران دیگه است. ولی چطوره که بعضیهاشون یه جوریه که میخونی، انگار حرف دل آدمه؟مثل اینه که این شاعرا میدونن دقیقا چی تو دله آدم. واقعا هنر بزرگیه
من شش ماهه دارم تلاش میکنم که شعر فارسی رو بخونم بفهمم دوران مختلفش چطور میشه اینقدر متنوع شده؟حتی یه دوست دارم که میگه سعدی و حافظ شگفتانگیزن اونا چطور اینقدر معروف شدن؟شماها چی فکر میکنین؟
من شش ماهه دنبال یه کتاب خوب برای مطالعهی شعر فارسی بودم، ولی واقعاً هنوز نتونستم یه موردی که به دلم بشینه پیدا کنم. به نظرتون این کتابهای معرفی شده تو این مطلب، ارزش خرید دارن؟اگه کسی تجربهای داره لطفاً بگه چون خیلی دوست دارم بیراهه نرم!
این جدید حرفهها تو شعر فارسی،کجای کارشه که همش میگن اصالت نداره؟رفیقم میگفت اینا که جدیدتر هستن زور میزنن با اونای کلاسیک رقابت کنن اما موفق نمیشن و کتابای جدید رو کسی نمیخونه.خودمم یه چند باری از اینا خوندم خیلی متوجه منظور نشدم.
خب شعر فارسی همیشه جایگاه خاصی داشته تو ادبیات، ولی سوال من اینه که محتواش چطوره؟ بعضی از سایتها فقط برای پرکردن فضا مینویسن،امیدوارم اینجا اینجوری نباشه و واقعا شعرهاشون به درد بخور باشه.تا حالا کسی اینجا رو چک کرده؟اصلا ارزش خوندن داره؟
راستی دیدی اون شعر قدیمی که اوستا میگفت چقدر خفنه،من هرچی دنبال کتابش میگردم پیدا نمیکنم توی سایتای مختلف هم گشتم اما هنوز نفهمیدم کلید پیدا کردنش چیه؟ میشه یکی از شاعرا رو معرفی کنین که اشعار فارسی رو روشنگرانه گفته باشه؟
تو این محتوا میگن که شاعرای بزرگ فارسی مثل سعدی و حافظ چه تأثیری روی شعرای جدید گذاشتن آیا واقعاً تحلیلشون به صورتیه که بشه ازش الگو برداری کرد؟یا همش همینه که گفتن؟میخوام ببینم این کتاب شعری که توصیه میشه تو کل جهان موردقبوله؟
من چند وقتیه که به شعر فارسی علاقهمند شدم، ولی واقعا نمیدونم از کجا شروع کنم?بیشتر دنبال شاعران کلاسیکم مثل حافظ و سعدی ولی این معاصرها چطوریان؟اگه کسی تجربهای داره لطفا کمک کنه که بفهمم کیا رو بخونم؟راستی شعرهایی که به دلم میشینه معمولا با لحن آرومتره،پیشنهادی داری؟
خیلی خوشحالم چنین صفحهای با انتخابهای هنرمندانه از اشعار فارسی دیدم.شعرهایی که دلنشینند و به عمق روح آدم وارد میشن. دستتون درد نکنه برای این گزینش زیبا.
خب دیدم بعضیا میگن شعر فارسی بدون وزن فارغ از معنی یه بخشی از هنر معاصره،من تو بعضی مطالب دیدم که نوشتن تاثیر جاهلی داره؛منظور از این چیه واقعا متفاوت و جذابش میکنه یا یه جورایی قدیمی و بیفایده؟
راستی چرا میگن شعر فارسی طلای داستانای عاشقانهست؟خیلی دوس دارم بدونم راز این جذابیت چیه که همه میگن؟من که همیشه میرم سمت داستانای مستند و جدی،ولی خب این حس و حالی که من با این اشعار میگیرم چیزی دیگس
من خیلی کنجکاوم بدونم تو شعر فارسی چطور از استعاره و تصویرسازی استفاده میکنن؟همیشه فکر میکنم یه دنیای دیگهس اینجور چیزا،ولی یه مشکلی که هس من نمیتونم همشو بفهمم بخصوص وقتی میگن استعارهها پنهانن،یکی یه مثال ساده بزنه!
راستی چرا کسی به من هیچی نمیگه که تو این سایت شعرای فارسی میدونم چه بلایی سرشون میاد و بازم مییان اصلا میگن که باید یه کتاب اینجا چاپ بشه که کمک کنه به فرهنگ سازی مردم یا نه چیزی اینو درک نمیکنید؟ یا شاید منبع موثق تر از این ندارید؟
من از شعرای کلاسیک خیلی خوشم میاد چون هم موضوع میدن هم شعرای قدیمی اما یه چیزی نمیفهمم چرا هر بار میخونم مثل اینکه باز باید از اول شروع کنم.آیا اشعار کلاسیک همیشه باید چندین بار خونده بشه؟چیکار کنم بتونم بهتر درکشون کنم؟
فکر میکنید کلاسهای آنلاین برای یادگیری شعر فارسی بهترن یا حضوریها؟ کسی تجربه استفاده از اپهای مربوط به آموزش شعر فارسی رو داشته؟ میگن چندتا اپ خوب هست کسی میدونه کدومشون بهتره و داره درست کار میکنه؟
من دوساله دارم شعر میخونم، راستش نمیدونم چرا بعضی وقتا یهو یه چیزی از توشون دستگیرم میشه، میخواستم بپرسم این آموزشهای اینجا کمکی حالیمون میکنه یا نه؟کتابی منابعی چیزی هم معرفی کرده؟هرچند میگن خوندن فقط کافیه اما خب دوست دارم بیشتر بدونم
من تو طولانی بنویسم همه میگن حتما سخته بگم بچه ها تو مدرسه نیست بینالمللی باشه معلمای بگن شعر فارسی چی شد آقا نمیدونم شعر خوبی داشت یا نه کار پیدا نمیکنم این مقالرو جدی نگیر هرچی شد گفتم
خب من این همه شعر که عشق هست این همه میخونم ولی کسی نمیدونه چرا میگن شعرای علایی با دل آدم حرف میزنن یعنی شعر حافظ هم اینقدر عمیقه یا چی،یکی بیاد کامل بگه این سوالا جواب داده بشه،الان چجوری بفهمم؟
من اومدم دیدم صفحه شعر فارسی خیلی خوبه تاثیر گذاری داره من الان نمیدونم چطور ممکنه این سایتا بتونه روی مردم تاثیر بذاره مخصوصا تو زمینه آموزشی و فرهنگی،خب اگه میشد یه برنامه هم برای عضویت دادن که کسایی که مشکل براشون حل شه کاشکی باشه آیا نمیدونم خوبه.
دارم فکر میکنم اصن امکان داره شعرایی که ما میخونیم همون تاثیری رو روی ایرانیهای قدیم هم میذاشته؟ زبان و فرهنگ هم اون موقع فرقها داشته، شاید این احساسات فرق کنه. شاید شعرای ما امروزیتر باشن. خواستم بدونم این نظریه صحت داره یا نه؟
میشه بگید چجوری میشه تو این سایت درباره زندگی شاعرای معروف هم اطلاعات بیشتری پیدا کرد؟یا فقط اشعارشونه که برامون میذارن؟من دلم میخواد هم شعرشونو یاد بگیرم هم یه کم از زندگی و شخصیتشون باخبر شم انگار تو دوتا قالب باید ببینیم اینو
من که همیشه عاشق شعر فارسیام ولی این وسط یه چیزی که نمیفهمم اینه که چرا بعضی از این شاعرا اینقد پیچیده مینویسن؟پیدا کردن معانی این شعرا پدر آدمو درمیاره. به نظرتون ادبیات معاصر راحتتر نیست؟
من چند وقتیه که تو یه هفتهاس فقط شعر فارسی میخونم و راستش خندهدار اینه که هنوز خیلی از کلماتشو نمیفهمم.کسی میتونه بگه اینهمه واژه سنگین برای چیه؟واقعا هدف خاصی پشت این جور نوشتاره؟
“این مجموعهی طلایی از شعر فارسی مثل نسیمی ملایم و پر از معناست که دل را در آغوش زبان زندهیای شعر فارسی میبرد. هر بیت، دردی را آرام میکند و نغمهای از عشق و حقیقت در جان مینشاند. ممنون که این گنجینهی ادبی را در دسترس گذاشتهاید
رفیقم میگه تو شعر فارسی شاعری بهتر از فردوسی نداریم، تو نخوندی کتابش شاهنامه رو؟چه جوری میشه انقدر شعرای بلند و پر از حماسه نوشت؟ همینه که شعرای فارسی پراز معنا و حسان، شما چی فکر میکنید؟راستی این بخش شعر فارسی نو چطوره؟
بابا اینقدر تو شعر فارسی زیباست، ولی کی دقیقا تصمیم گرفت که این صفحات اینجا قابل اعتماده؟ واقعا گاهی وقتا شک میکنم طرف یه مطلبو از خودش درآورده باشه.کاش میشد یکی بیاد با اطمینان بگه که شعر فارسی اینجا ارزش وقت گذاشتن داره یا نه!
احساس میکنم توی پیدا کردن شعرای ناب فارسی گیر افتادم،همه جا هم نگاه کردم ولی بالاخره بفهمیدم اینجا معتبره و سوالی که دارم اینه که کدوم شاعرا بیشتر مورد توجهشونه و آیا اصلا کسی هست که راهنماییم کنه؟راستی شعراشون به درد افراد مبتدی هم میخوره؟
راستی چی شد این همه شعر فارسی ما تو دنیا معروف نیست؟سوالم اینه چرا خارجیا بیشتر شاهنامه رو نمیشناسن،به نظرت چرا نمیتونن با فردوسی ارتباط بگیرن؟
خب خیلی وقته دنبال یه توضیح جامع درباره تاریخچه شعر فارسی میگردم، ولی نمیفهمم چرا اینقدر متنای پیچیده،دارید،یا اینکه اصلا تفاوتاشون چیه؟ کاش یکی بتونه اینا رو ساده بگه تا بفهمیم استادا چی میگن. شعرای حافظ رو خیلی دوست دارم.
این شعر فارسی بیا آدمو میبره به یه دنیای دیگه خب؟من که غرقش شدم اصلا دلم نمیخواد بیرون بیام تازه فهمیدم چقدر میتونه آدمو به فکر فرو ببره با این حال نمیدونم سایته چطوری میتونه باز هم محتوا درباره شاعرای جدید بزاره؟
شنیدم این محتوا برای آموزش شعر فارسی جالب و مفیده، اما میخوام ببینم توش میشه درباره تأثیر این اشعار تو زندگی روزمره هم فهمید؟اصن فایدهش چیه اینهمه شعر حفظ کردن؟دنیا که دارن میگن همینطور به سمت علم پیش میره پس شعر چطوری هنوز مورد توجهه؟
این سایت درباره تاریخچه شعر فارسی اطلاعات خوبی داده؟من خیلی علاقه دارم بدونم چطور شعر فارسی تکامل پیدا کرده،مثلاً گذار از دوره کلاسیک به مدرن چطوری بوده؟طور به طور این روند رو تعریف کرده یا فقط اشارهای بهش شده؟یه کم گیج شدم اگه توضیح بدی عالیه!
خیلی از اصطلاحات توی شعر فارسی هست که واقعا درکشون سخته مثلاً این “زاهد” و “میخانه” رو توی دیوان حافظ خوندم سر ازشون در نمیارم اگه درست فهمیدی چی میگه کمک کن یه جوری بفهمم؟
“مجموعهی اشعار این صفحه، همچون گنجینهای از ادبیات کلاسیک و معاصر، دل را به سوی زیباییهای زبان فارسی میبرد. انتخابهای دقیق و ارائهی منظم، تجربهای دلنشین از شعر را فراهم کرده است. سپاس از شما برای این هدیهی فرهنگی بینظیر.”
من وقتی حرف از شعر فارسی میشه،همیشه یاد شعرهای سعدی میفتم،اما واقعا نمیدونم چطوری میتونن این همه موضوع رو انقدر خوب بیارن توی شعر،یه بخشی از این سایت که نقدی کرده به این موضوع؟واقعا چرا این شاعرا اینقدر خوبن اینجا؟
خب من که همیشه میخونم درساشم هیچوقت نمیفهمم ولی راستی چرا انقدر بعضی اشعار فارسی بینالمللی معروف میشن.ینی دلیل اصلیش چی میتونه باشه؟ شاید بخاطر ترجمههای خوبیه که دارن یا یه چیز دیگه؟
شعر فارسی رو که میخونم همیشه این سوال برام پیش میاد که طنز و شوخطبعی چقدر توش جایی داره؟نمیدونم اصلا اینکارو درست انجام میدن یا نه ولی به نظر من خیلی مهمه والّا نظر شما چیه؟
اینجا پر از شعر خوبه ولی من هنوز نمیدونم از کجا باید شروع کنم کسی میتونه منو راه بندازه؟یعنی الان این سایته خیلی از شاعرا رو معرفی میکنه یا فقط چندتا معروفاشون؟ من گفتم خب بذار یه نگاهی بندازم ولی نمیدونم راه صحیحو طی میکنم یا نه
داشتم فکر میکردم این شعر فارسی چقدر قدیمی و جالبه،واقعا باید دنبالش رفت و خوند. نظر بچهها چیه؟ خب، بهAdmin سایت هم میخوام بگم که این بخش آموزشی کجاست که دربارهٔ شاعرهای جدید حرف میزنه؟یه راهنمایی میخوام.
چند وقت پیش یه شعر فارسی خوندم ولی اصلا نفهمیدم چی میگه چکار باید کنم که بهتر متوجه بشم؟کسی روش خوبی داره برای تحلیل این شعرها که گیربهشمون زیاد باشه؟به بعضی جاهاش میگن اوزان عروضی، این اصلا چیه؟کی گفته لازمه دونستن اینا؟
اهواز من دنبال یه چیز کلی درباره شعر فارسی بودم،وقتی دیدمش نمیدونستم دقیقا چی داره میگه لازم شد دوباره بپرسم ببخشید این چی معنی داشت منظورتون از جملهای که گفتم برداشتمو نشر دادم چی بود یه کم واضحتر بگید
والا من که تخصصی توی این زمینه ندارم ولی میدونم شعر فارسی اصلاً مث شیرینی بازاریه، همه خوششون میاد اما نمیدونن چطوری درست میشه.این سایت کمک میکنه به فهم بیشتر یا یه چیزای کلیشهایه که تو همه جا هس؟میخوام ببینم بدون خوندن سی سال کتاب میشه فهمیدش یا نه
چند وقت پیش یهو دیدم تو یه کتابخونه شعر فارسی خیلی قشنگی بود گفتم حتماً بخرمش ولی قیمتش خیلی بالا بود،این قدیمیها همشون اینجورین؟یه جوری که آدم دو دل میشه بخره یا نه. چی فکر میکنید؟
از اینهمه اشعار ناب و دلنشین فارسی واقعاً لذت بردم؛ هر شعری مثل دریچهای به قلب فرهنگ و احساسات ماست. از اینکه این همه زیبایی را در یکجا جمع کردید، واقعاً ممنونم.
من خیلی وقت نبود که دنبال شعر فارسی هستم،اما این موضوع چقدر جالبه که هر بیتی تو این اشعار یه دنیای جدید باز میکنه.راستی،شما چیزی در مورد شاعرهای محبوب دارین که پیشنهاد بدین؟من دنبال یه چیزی میگردم که حال و هوا رو عوض کنه،کسی پیشنهاد خاصی داره؟
یکی نیست بگه اصلا شعر فارسی چطوری به این جا رسیده که امروز اینطوریه؟یه هفتهس گیر کردم تو تاریخچهش،میگن مولانا همش درباره عشق مینوشت،اگه کسی تحلیل میکنه لطفا بگه چطوری این آدم اینقدر روحیه بالا داشت؟آدم حیرت میکنه.
من تو مجالس شعری زیاد شرکت کرده ام و اینجوری فهمیدم که مردم انواع شعر فارسی رو میخوان اما این جمله که میگن شعر فارسی یه بخشی از روانمونه خیلی حیفه که بگم خالی از واقعیت نیست،براتونم یه سوال دارم محتوا کامل پوشش داده؟
من شش ماهه دارم شعر فارسی میخونم و به هرکی میگم نمیفهمه چطور اینقدر میتونه دلنشین باشه؟ گفتم از شما بپرسم شاید یه جای خفنی بوده که نتونستم پیداش کنم یا نمیدونم شاید شما کمکم کنین،چگونه میشه شروع کرد به سرایش شعر؟اصلا سخته؟
خب راستش من چند وقتیه دنبال شعر فارسی میگردم. از این شاعران قدیمی کدومشون بانفوذترن مثلا فکر میکنید شعرای سعدی بیشتر طرفدار داشته یا حافظ؟شعرای حافظ یه حس خاصی داره که آدمو میبره به یه دنیای دیگه.
من همیشه فکر میکردم شعر فارسی فقط شامل حافظ و سعدی میشه اما تو این مطلب یه جورایی فهمیدم که سبکهای دیگهای هم هستن، جالبه بگم حتی یه نفر رو دیدم که از شعر فارسی خیلی خوشش نمیومد. چرا واقعاً بعضیا اینطوری نظر میدن؟
خب من سوال دارم راجع به این شعرای جدید که چرا بعضیاش واقعا معنی نداره بچههای کلاس رفته بودن یه شعری که خیلی مسخره میگفت ازون استکن جادویی که توش پر از ستاره و ماه میشه روی سیب گذاشت ازوقتی شاعر دیدم تو این محتوا گفتید چیه اینا؟ شعر؟
راستش من خیلی تو خوندن شعرهای فارسی دچار مشکل میشم،میگن باید با نیت شاعر آشنا بشم تا بتونم معنی درست رو پیدا کنم،اما از کجا بفهمم شاعر چی میخواسته بگه؟اینجا راهنمایی کرده راجع به این موضوع یا نه؟ممنون میشم یه کمکی بکنی.
حالا نمیشه گفت شعر فارسی با یه موضوع خاص همراهه یا اینکه به یه نوع خاص از ادبیات اختصاص داره؟شعر فارسی چیه این همه میگن سنگینه مثل سنگ یه کوه که آدم از اون بالا بخواد پرید، لطف کنین یه توضیح بدین من مکالمهها رو درست متوجه نمیشم اونجا بعضی وقتا
من واقعا حس میکنم همه جای این دنیای زبون داری، اما این شعرا یه جای خاصی داره تو قلبم لم میده چون هرکی بشنوه سری میخواد بره و کتاب شعری بگیره تو نت بودم دیدم سایتهای زیادی درباره شعر فارسی حرف میزنن این شعر حافظ چرا اینجوری عالیه که هرکی بشنوه میگه الیعه فراتر از مرزای زبونه براستی؟
من تا حالا فک میکردم همش شعر فارسی فقط واسه عاشقاس ولی شنیدم اینا کلی موضوعای دیگه مث سیاست و عرفان و ایناست،راستی این معناهای پنهان تو شعرا چیا میتونه باشه؟بعضی وقتا میخونی نمیفهمی چی میخوان بگن،واقعا عجیبه.
من تازه شعر فارسی رو شروع کردم و چیز زیادی نمیدونم فقط سوالم اینه که کسی میدونه شعر فارسی دقیقاً از کی شروع شد و چجوری اومد به اینجایی که الان میبینیم؟ واقعا برامون مثل یه رمز و راز شده!
من از وقتی که خودمونو شناختم عاشق شعر فارسی بودم، ولی خب کسی که اینقدر از شعر سر درنمیاره، نمیتونه نظر دقیق بده. این بخشایی که درباره شعر نو تو مطلب بود، منو به فکر فرو برد، فکر کنم حرفاست که شعرای مدرن بیشتر درباره جامعهن نه عاشقی.راسته ؟
من شنیدم شعر فارسی خیلی پیچیدس یکی میگفت که حتی وزن و قافیهشم قانونای خاص خودشو داره، راست میگن؟ اینقدر سخت به نظر میاد که آدم گیج بشه، کسی این کتابهای معروف مثل گلستان رو خونده که راهنمایی کنه؟ شعر فارسی چیه که همه اینقدر میگن پیچیدهس
یه چیزی هم هست اینکه مثلا من میدونستم ما شعر فارسی داشتیم که فوقالعادهست، ولی واقعاً تا حالا نمیدونستم انقدر عمیقه که بتونه راه زندگی رو نشون بده. من هنوزم میخونم به کارای فردوسی وقتی میرسه خبه،واقعا مختلفه.
من تو این مدت شعر فارسی خیلی میخوندم، به خصوص از حافظ و سعدی. این رو از خودم دارم که شعر فارسی از هر زبانی یه جوری خاص تره و یه حس خوبی میده. راستی، میزنید فرق بین غزل و قصیده رو توضیح بدین؟چون من هنوز گیر کردم توشون
بیخود نیست که میگن شعر فارسی زبان دلهای آدمیه،واسه همین خیلیها باهاش ارتباط میگیرن مثل من که عاشق غزلام،چطور شده که شعر ایرانیا این همه سال موندگاره؟واقعا دلیلش چیه وای خدا باحال بود که شنیدم
خب میگم چند وقت پیش یه کتاب شعر خریدم خیلی شعر فارسی قشنگی داشت، ولی انگار اینجا ازش حرفی زده نشده.به نظرتون چرا بعضی سایتها یه سری از شاعرا رو نادیده میگیرن؟مخصوصا شعرای قدیمی مثل حافظ و سعدی که پدر شعر فارسیاند.
راستی بچهها از وقتی شروع کردم به خوندن شعر فارسی، پدرم در اومده که بفهمم این استعارهاش به کجا میزنلیک میگن سبک عارفانهش به آرامش ذهنی کمک میکنه شماها تجربهدارین؟یا فقط بحث تئوریه؟شایدم از شعرهای تصویریش خوشم اومده یعنی این شعر فارسی تو دنیا چرا اینقدر اعتبار داره؟ماها اینجا کم از این شاعرا نمیشنویم، راسش منم فقط دنبالکنندهشون شدم ولی دقیقاً نمیدونم چطور به این مرحله رسیدن؟کسی اطلاعات بیشتر داره بهم کمک کنه؟
من شش ماهه دارم میخونم ترانههای معاصر و دیدم واقعا سختن بعضیاشون، اینجا درباره ترانهنویسی هم صحبتی شده؟یعنی چیزی هست که بتونه به من کمک کنه یه ترانه درست و حسابی بنویسم؟ چون همیشه پدرم در اومده تا دست و پا شکسته بنویسمشون
چرا تو این سایتم شعرای نو اینقدر کم نوشته شده؟خو،یه بخشی هم بذارن برای ما که به شعرای کلاسیک خیلی علاقه نداریم.راستی بهترین شاعری که تو این سبک بهش اشاره کردن کیه؟اینجا کسی نظری داده؟تا حالا کسی پیدا شده بگه تجربهش چطوره؟
شعر فارسی وقتی میخونی حس قشنگی میده که انقدر واژههای قشنگ توش هست جالب که کلمات و ترکیباشونو چجور انتخاب میکنن بعضیا میگن مثل معجزس این جملات چجوری میشه انقدر تاثیری باشن؟ممکنه به من یه نفر کمک کنه که گیرایی این ترکیبها رو بهتر بفهمم؟
خب من تازه شعر فارسی رو شروع کردم ولی یه چیزی که خیلی برام عجیبه اینه که چرا اینقدر از واژههای قدمی استفاده میکنن؟ میدونم قشنگه اما نمیفهم چرا اینقد علاقمندشونن. یکی از بچهها بهم گفت که این واژهها عمق بیشتری میده به شعر.
من زیاد از شعر فارسی سر در نمیارم اما بچهها میگن اگه یه کم بخونیش عاشقش میشی. راستی به نظرتون این که میگن حافظ شعرش پند داره، فقط یهکم جو دادن نیست؟ دیدم بچهها زیاد دربارهاش میگن اما نمیدونم جدیه یا نه.
من چند وقتیه دارم فکر میکنم اشعار نو فارسی واقعاً چقدر به اصالت و زیبایی شعرهای قدیمی نزدیکن؟دارم میخونم که بعضیا میگن شعر باید بهروزرسانی شه و بعضیا هم مخالفن.کسی میدونه کدوم درسته؟
راستی کسی میدونه بهترین راه برای شروع این شعر فارسی خوندن چیه؟میگن ادبیات فارسی در ایران خیلی قدمت داره، چطور یاد بگیرم که بهتر بفهمم مثلاً شعرای حافظ رو؟ من دنبال یه راه سادهام که بتونم از توش یاد بگیرم. دوستان کمک کنید شعر فارسی سخته یا آسون؟
باز خوبه که از طریق این شعر فارسی یه چیزایی میشه فهمید، ولی چون جدیداً شروع کردم درکش سخته میخواستم بدونم اگه کسی هست که این اشعار فارسی خفن مثل مولانا یا سعدی رو فهمیده کمک کنه منم بهتر درک کنم شعر فارسی چقدر پیچیدهس اون جادوی کلمهها چیه؟
این یه وقتا شده که من میبینم شعر فارسی نوشته شده ولی نمیفهمم اصلاً چیش هست بعضیا میگن ننه جونم، خب فارسی به چی میگه شعر؟مثلاً توی این شعر فارسی بیقافیه هم میتونه باشه؟ چیکار باید کرد قشنگ بفهمیمش؟
خیلی وقته دارم شعر فارسی میخونم،عاشق غزلای حافظم ولی نمیدونم چرا یه سریاش خیلی سنگین شدن برام،باید بیشتر بخونم یا برم سراغ شعرهای سادهتر؟شما چیکار میکنین تو این وضعیت؟راستی این بخشهای تفسیر تو سایت خوبن یا باید کتابا رو کامل بخونیم؟
من دارم تلاش میکنم شعر فارسی بخونم ولی چقد سخت گفتارشو بفهمم، تفسیر و این جور چیزا لازمه، تو دوره کتابداری اصلا از این چیزا حرفی نبود، کسی میتونه یه کتاب خوب معرفی کنه برای شروع که توضیحاتشم داشته باشه؟مرسی از کمکتون جبران میکنم بعدا.
چیزی که از دوستانم شنیدم اینه که شعر فارسی یه زیبایی خاصی داره که تو هیچ کجای دیگه دنیام نیست،حالا سوال اینه که واقعاً تفاوتش چجوریه که انقدر درخشانه و همه به ش مینازن؟این یه موضوع جدی برای کنکاشه یا نه؟راستی اگه کسی تفسیر خوبی داره،بگه
راستش همش به این فکر میکنم که شعر فارسی چرا اینقدر طرفدار داره تو دنیا؟خودمون که بچه بودیم هرکی دیوان حافظ تو خونش بود،یادمه اولین باری که فهمیدم شعر هم میتونه انقدر معنی داشته باشه.
میشه لطفاً بگین که چطوری باید بفهمم شعر فارسی اصیل از کهن و اصلاً چرا اهمیتی داره، من یکی اصلاً نمیفهمم چرا بعضیا میگن این بخش سایت خوبه برای مبتدیا یا کاربردی داره، به نظر شما من باید چیکار کنم تا شعر فارسی بیشتری بفهمم؟
من تا حالا انواع مختلف شعر فارسی رو خیلی نشنیدم ولی میگن سعدی و حافظ خیلی معروفن، اونا بیشتر شعر کلاسیک مینویسن یا نو؟چه شاعران معاصری رو پیشنهاد میکنید؟اصلا شعر معاصر هم جذابیت داره؟ کسی اینو میدونه؟خوبه بدونم نظرات شما چیه باید چطوری شروع کنم.
من خودم عاشق سبک حافظم ولی چرا تو این دوره همه دارن شعر نو مینویسن؟چی جوری اینقد سریع تغییر دادن،کسی میدونه؟من هنوز نتونستم خودمو بهروز کنم اصلا تو این مساله.راستی ادبیاتم چی میگه؟
میخواستم بپرسم مفهوم واقعی شعر فارسی چیه، اخه این همه شعر مختلف با موضوعات جورواجور وقصههای شبیه بهم مینویسن. مثلا وقتی یه شعر عاشقانه میخونم انگار دارم همون داستان قبلی رو تکرار میکنم، کسی میدونه علتش چیه؟یه نکته جالب از اشعار شاعران ایرانی بگین.
من خیلی به شعر فارسی علاقه دارم،واقعا از شاعرای مثل فردوسی و حافظ نمیتونم دست بکشم. اما اینجا سوالی که هست اینه که چطور میتونم یه شعر خوب بنویسم؟میگن باید زیاد بخونی ولی از کجا شروع کنم؟ یه راهنمایی میخوام که واقعا کمک کنه.
میگن شعر فارسی پر از رمز و رازه اما نمیفهمم چرا بعضی از این شاعرا انقدر به تکرار و قافیه علاقه دارن.راستی بخشهایی که شعر به صورتی میگه که معنای عمیقی داشته باشه کجاست؟کسی هس جواب بده
خب من شش ماهه دیگه پدرم در اومده دنبال یه صفحه درست حسابی واسه اشعار شاعران ایرانی بودم که بتونم هم بخونم هم چند تا شعر فارسی بذارم تا بقیه هم نظر بدن، کسی میدونه اینجا همچین امکانی هست یا نه؟
شعر فارسی یکی از چیزاییه که همیشه برام سواله چرا اینقدر پرطرفدار مونده؟ توی این محتوا هم در مورد شاعران معروف مثل حافظ و مولوی حرف زدید؟قراره یه نگاه کلی به شعر فارسی بدین یا بیشتر تمرکزتون روی شاعران خاصیه؟
چند وقته دارم درباره شعر فارسی تحقیق میکنم، حالا سوالم اینه که اینجا نکتهای هست که به درد کسی که تازه میخواد شروع کنه شعرو بخونه بخوره؟ بهطور کلی محتواش به نظرم خوبه ولی میخوام بدونم بیشترش چیا رو پوشش میده!
راستی کسی میدونه چرا تو شعر فارسی واژههای قویتر جا میافتن و چطوری میشه که بعضی شاعرا اونقدره با احساس مینویسن که آدم پدرش در میاد تا بفهمه چی میگن؟من خیلی کنجکاوم و دنبال درک بیشترم
من مدتهاست که دنبال شعر فارسیم،چند تا کتاب شعر معروف پیشنهاد میکنی که حتما بخونمشون؟ راستش نمیدونم با کدوم شاعر شروع کنم، فکر میکنی هیفایزه یا شاهنامه فردوسی بهتره برای کسی که تازه با شعر آشنا شده؟
من اول فکر میکنم که شعرهاشون مخصوصاً شاعران ایرانی رو اینجا پیدا کنیم و یه جوری هم بقیه اینا نیست خوب حالا تجریهای هست اصلاً خودش کافیه برای اشعار شعرایی که حافظ و سعدی و اینا، سواله این دوستا به هر حال داره داره
راستی یکی میدونه اینجا کدوم شاعران ایرانی شعرشون زیاد خونده شده و محبوبه؟یه وقتایی تو اینترنت یه دیتایی میزنم که میدونم اصلا جدید نیست، اینجا اماری چیزی داره که ببینیم چیا محبوبتره؟
من عاشق شعر فارسیام، خیلی زیبا و دلنشینه اما همیشه یه سوال برام بوده که چه فرقی بین شعر کلاسیک و شعر نو فارسی وجود داره؟یه جاهایی حس میکنم هر دوشون یه معنی خاص رو رسونده ولی اون حس موزونی تو کلاسیک بیشتره، نظر شما چیه؟
دارم میخونم شش ماهه که چرا باید شعر فارسی رو انقد جدی بگیریم خب ؛مگه فقط برای لذت بردن نیست والان همه تو ادبیات دنبال جواب میگردم شاید بهتر باشه سبک و سیاق خودمون داشته باشیم میخوام بدونم شما چی فکر کنیداند
شعر فارسی واقعا یه زیبایی خاص داره که نمیشه به این راحتی توضیحش داد. دوستان میخوان بگن که استادی هم دارن که این چیزا رو توضیح بده یا از کجا بفهمم مثلا قافیه چیه و شعر به کدوم سبک بهتره؟
میدونیم که شعر فارسی خیلی عمیقه و توش تنوع زیاده،ولی چرا شعرا از این همه غزل و مثنوی استفاده میکنن؟خلاصه این همه قالب شعری واسه چیه،یکی بگه من تحت تاثیر زیادی از دست دادن نوشتم تو این وضعیت
خب من که عشق شعر فارسیام همیشه یه سوال داشتم چرا توی این همه اشعار شاعران ایرانی عاشقانهها بیشتر به دل مینشیند؟دلیل خاصی داره یا این فقط نظر منه؟توی جمع دوستان براتون پررنگتر مینماید؟خب اگه اثری هست که ساده نیست و پیچیدست بگیین بهم
من عاشق شعر فارسی کلاسیک و جدیدم مخصوصا اونهایی که شعرهای حافظ رو تفسیر میکنن که چی میخوان بگن ولی دوس دارم بدونم نظر دیگران چیه که اهل فن هستن و اینکه بگید برای مبتدیها چی پیشنهاد میکنید شعر فارسی رو بهتر بفهمیم؟
من شش ماهه دارم سعی میکنم بفهممم که اصن شعر فارسی بهاا درد میخورده یا نه یعنی یه عالمه مقاله خوندم اخرم سر در نیاوردم ازونجایی که گفتم شاید ارزش خوندن ندارم فقط لطفا یکی راهنمایی کنه آخرش خوبه؟
آقا خیلی شعر فارسی سخته یا فقط واسه من اینطوریه؟من کلماتی مثل “غزل” و “رباعی” رو گیجکننده میدونم، یعنی واقعا فرقشون چیه؟کسی تا حالا کتابی ساده و قابل فهم تو این زمینه خونده که بتونه به من معرفی کنه؟
صفحه «شعر فارسی» شما مانند یک گنجینه ادبی جدیده؛ ترکیب شعرهای ناب و متنهای کوتاه پرحس و معنا، فضایی شاعرانه و قابلفهم رو فراهم کرده. این تنوع ادبی، تجربه مخاطب رو جذابتر کرده و باعث میشه بیشتر بمونه و کاوش کنه. آیا برنامهای دارید که بخش «معرفی سبک شعری» یا توصیه کتاب برای هر شاعر رو هم اضافه کنید تا ماندگاری کاربران و عمق محتوا بیشتر بشه؟
من هر چی میخونم این شعر فارسیها ولی بعضی وقتا فکر میکنم که اصلاً نمیفهممشون، مخصوصاً وقتی که خیلی ادبی میشه. راستی میدونین چه جوری میشه تو این قضیه بهتر شد؟پیشنهادی دارین بهم؟
این بحث شاعری خودش کلی موضوع داره، من که تا حالا نکردم فرق شعر کلاسیک و مدرن رو درست بفهمم،یه شعر فارسی خوب چه ویژگیهایی داره؟میشه یه توضیح بدین ساده و سرراست باشه لطفا؟
بگین حضور شعرای قدیمی توی اشعار جدید شاعران ایرانی چقدر مهمه؟راستش من هرچی شعر جدید میخونم انگار تقلیدیه از شعرای قدیمی،این به خلاقیت شاعرایی که الان کار میکنن آسیبی نمیزنه؟غرق توی فکر شدم اگه راهی نمیمونه چطوری این وضعیت رو تغییر بدن؟
همیشه با خوندن شعر فارسی حالم خوب میشه،میدونم خیلیاشون معانی عمیقی دارن ولی واقعاً سخته کل شعررو فهمید،کسی هست بتونه یه توضیح بده که چطوری میشه به معنیشون رسید؟ خیلی پیچیدهست!
خب،راستش رو بخواین من همیشه عاشق شعر فارسی بودم مخصوصا اون شعرهایی که حس قشنگی به آدم میده،میخواستم بدونم اگه بخوام یه چیزی مثل حافظ داشته باشم چطوری باید خوند؟ این همه شاعر که میگن خوبن،کدوم رو اول بخونم؟
راستی یبار خ انقد شعر حافظ خوندم که به کل خسته شدم میخواستم بدونم شما پیشنهادتون چیه؟ باید چطوری شعرها رو بخونیم که خستهکننده نشه؟ این ذوق و شوق خوندن شعر چطور تو محتواتون توضیح داده شده؟
من شش ماهه دارم شعر فارسی میخونم این همه کلمه قشبمی وسطا پیدا میکنم که نمیدونم معنیش چیه بعد میخوام بدونم شما راجع به این واژههای قدیمی چه میفهمین مثلا شاخ اینجاش به چی میگن راستی چکار کنم شعرها رو بهتر بفهمم؟
من دوسال دنبال یه کتاب درستحسابی از نقد شعر فارسی میگردم ولی نمیدونم با این همه تنوع تو اشعار کجا باید شروع کنم.شما جایی سراغ دارید که بتونه کمک کنه؟خلاصه گرفتارم وچیزی پیدا نمیکنم
من شنیدم که بعضیا میگن شعر فارسی قلب آدمو روشن میکنه،واقعا این حس و حال رو دارین؟من چندتا از اشعار حافظ و سعدی رو دیدم و خوندنشون برام خلی جالب بود اما کاش میشد یه توضیحی دربارهشون بهم بدین تا بهتر بفهمم چی میگن،واقعا تو عمل چی کارهن؟
شنیدم برخی از شاعران ایرانی توی تاریخ خیلی معروف بودن،میشه یکی بگه کدوم شاعر تو شعر فارسی بیشترین تاثیر رو داشته؟ و چه سبکی از اشعارشون بیشتر به دل مردم نشسته و چرا؟
شعر فارسی رو میگم که یه چیزی تو مایههای آرامشبخشه ولی خب من نمیتونم فهمش کنم اگه میشه بگید اشعار شاعران ایرانی رو چطور باید خوند که بهتر درکش کرد چون همیشه برام سخته پیچیدست کلن من چی بگم والاه
شعر فارسی چی داشت که اینقدر معروف شد تو سطح جهان؟ خب همه میگن این جملات زیبا دارن و اسمشون هر جا شنیده میشه خوشون با افتخار میگن که طرفدارن. تازه به نظرتون همیشه اینقدر محبوب میمونه یا یه روزی از مد بیوفته؟
مدتها بود دنبال جایی میگشتم که مجموعهای از شعر فارسی رو با این نظم و زیبایی پیدا کنم. از حافظ و سعدی گرفته تا شاعرهای معاصر، انتخابها دقیق و الهامبخشن. خیلی جالبه که حتی در کنار غزل و شعر نو، بخشهایی برای شعر کوتاه هم گذاشتید که باعث میشه آدم هر وقت کمحوصلهست هم لذت ببره. آیا در آینده بخشی برای تحلیل شعر یا معرفی شاعرها هم اضافه میکنید؟ بهنظرم اینطوری سایت برای علاقهمندان ادبیات کاملتر میشه
من میگم چرا بعضیا تو شعر فارسی دنبال معناهای قشنگ و خاص میگردن مگه نمیشه خود هر شعر یه چیزی جدا برای خودش باشه که صفاش به عین خوندنش باشه بعد این همه به دو غقته کجا رفت فاضلاب ای کاش یه روز همین شاعرا حرف بزنن خودمونی باشن
کمک،من خیلی وقت نیست تو این حوزهام و به قولی تازه واردم این دستگاهام،ولی شعر فارسی چرا اینقدر پیچیدهست؟میخوام یه چیزی سادهتر پیدا کنم،کسی فرمولهای برای فهمیدنش داره؟ دیدم خیلیا میگن،اما سر در نمیارم از این پیچیدگیها
راستی یه سری که داشتم درباره تاریخ شعر فارسی میخوندم اصلا نفهمیدم اینقد صفحات سفید و تاریکی دارن بدون معنی مامانم هم که گفت یه چیزی میگفت فردوسی هرچی نوشت برا شعرو گفتی که گفتی عجیبه میدونی کلا چی گفت؟
خاستم بپسم ازتون که واسه مبتدیای ورودی مث من میشه توصیهای کنین؟ مثلا بگین کیا تو شعر فارسی حرف تازهای دارن با چه سبکایی بخونیم چیزی سرچ کنیم تا فرق حافظ و سعدی رو بهتر بفهمیم؟ خلاصه واقعا گیج شدم یه راهی بهمون نشون بدین خب!
من شنیدم اینجا درباره رمز و راز و معنی شعر فارسی خیلی دقیق میگن میخواستم بدونم چقدر به بحث ناقدانی و تحلیل کامل میپردازه؟والا راحت بگم ما که میدونیم بعضی سبکای شعر سختن و گیج کننده و خوبه بدونیم توضیحه داره یا نه؟اصلا کسی استفاده کرده راضیه؟
خب من یه سوال دارم بچهها، این سبک شعر فارسی که در مورد عشق میگن، چه فرق خاصی بین شعر عاشقانه حافظ و سعدی با بقیهست؟تا حالا اون قدری سراغشون نرفتم، ولی میخوام فرق رو بهتر درک کنم.ممنون از راهنماییتون!
یه سوال دارم که همیشه برام جالب بوده، آخه چطور این شعرای کلاسیک هنوزم برامون تازگی داره؟آقا ببخشید اینجوری بپرسم ولی تو محتواتون میتونید انگار توضیحاتی درباره این طراوت و تغییرات شعر فارسی بدین که الانم جذابه؟
خیلی لذت بردم از مجموعهی اشعار فارسی—از سعدی تا سهراب. این آرشیو شعر، حقیقتاً روحنواز است. آیا قصد دارید شعرهای معاصر یا شاعران نوپرداز را هم اضافه کنید؟
شعر فارسی با معنای خودش به آدم چیزی میگه که تو کمتر چیزای دیگه پیدا میشه، مثلا وقتی حافظ رو میخونی حس میکنی که تو یه دنیای دیگه هستی. شما همه کتاباش رو خوندید یا هنوز چیزی مونده این چیزی که دارم ازش میگم هم فهمیدید؟
من یه مدت طولانیه که دارم شعر فارسی میخونم و حس میکنم حافظ واقعاً به دلم نشسته،یه جوری که آدم احساس میکنه انگار داره باهاش صحبت میکنه. برای شما هم این حس پیش میاد؟
آقا من عاشق شعر فارسیام ولی چرا خیلی از اشعار شاعران ایرانی شبیهه همدیگس؟گاهی واسه فهمیدن مفهوم اصلیشون باید پدر آدم در بیاد، بگین کسی دیگه هم این مشکل داره من دارم دیوونه میشم با این وضع توش غرق شدم کاری از پیش بار میاد؟
میگن شعر فارسی خیلی پیچیدهس اما من بعضی وقتا میشینم یه شعر کلاسیکو میخونم واقعاً نمیفهمم! اینجا یه قسمتی هست که توضیح بده چطوری باید شعر رو تحلیل کرد یا یه دوره آموزشی کوچیک داره؟
راستی شعر فارسی که میگیم از چیا تشکیل میشه؟ قافیه و وزن مهمه یا اینکه حالا میشه بیخیالش شد؟من الان خیلی دنبال یه راهکار ساده برای بهتر کردن شعرام هستم و میخوام ببینم اگه اینجا کسی تجربهای داره که میتونه کمک کنه؟
شنیدم که شعر فارسی خیلی ریشه در تاریخ داره این راستیه یعنی از چه زمانی شروع شده مونده؟ میگن یه جورایی با تاریخ ایران یکی شده نظر شما چیه در این مورد سوالی داشتم؟چرا همه حس میکنن خیلی سخته اینا رو یاد گرفتن حتما باید دانشگاه رفت؟
من خودمونی بگم که شعر فارسی انقدری طولانیه که بعضی وقتا حوصلهم سر میره بخونم ولی موقع امتحان موندم چیکار کنم و نمیدونم چی بخونم بعدش میگم که اسم حافظو سریع یادمون میاد اما اون درست شدن کارش خیلی ناواضحه می دونم اینقدر جذابیتش کجاست خب
شعر فارسی نو هنوز همون تاثیرگذاری قبلی رو داره؟چون تو هر محفلی که میریم صحبت از شاهای کلاسیک مثل سعدی و حافظه کسی نمیگه نو.شما فک میکنین این تغییرات به نفع شعراست یا نه؟مثل تغییرات تو موسیقی که میگن بهتر شد ما هم موافقیم.
من راستش همیشه دنبال یه شعر خاص از شاعران قدیمیهم که حس و حالش همینجور یهو چپه میکنه حالمو، این شعر فارسی که تو این سایته مثل اون شعرهاست؟ حسایی که بهت دست میده خوبی خاصی داره یا نه؟ تا حالا کسی اشعاری که دادن اینجا رو با دیوان حافظ یا مثلا مولانا نگرفته مقایسه که ببینه شباهتی دارن یا تو یه سبک خاصی ان؟ البته خب من اینم بگم که سخته جایگاه بزرگان رو با اینا مقایسه کنیم ولی خب برای حس کردن دوباره اون حال و هوا هم خوب میشه امتحانی کرد مرسی اگه کسی مقایسهای داره بگه!
راستش من وقتی میخوام شعری رو تحلیل کنم کلی گیج میشم چون نمیدونم از کجا باید شروع کنم ببینم کسی میتونه راهنمایی کنه که از چه زوایایی به شعر فارسی نگاه کنیم تا بهتر بفهمیم؟
یه مدتیه که هی میخوام شعر فارسی بخونم ولی وقتی شروع میکنم انگار شعر حافظ توی مغزم ووب (وب) میکنه نمیتونم درست تمرکز کنم، فکر کنم باید به صورت کاربردی بشینه برام توضیح بده چطور این تاثری با آدم میکنه و چطوری باید جلو برم!
من عاشق شعر فارسیام و همیشه دنبال تازههاش میگردم، کسی تا حالا تو این سایت جدیدا یه شعر ناب پیدا کرده؟اگه بله بگید چی بود و از کدوم شاعر ایرانی تا منم برم بگردمش. مرسی از همتون که همراهین
خب من خودم زیاد شعر فارسی نمیخونم ولی بارها دیدم بقیه خیلی علاقه دارن به شاعرای کلاسیک، خصوصا شاعری مثل مولانا. شما هم باهاشون موافقید یا بیشتر به معاصرا علاقه دارین؟ شعر نو نمیدونم خیلی از نظر شما چطور بهنظر میاد
من توی این صفحه دربارهی شعر فارسی کنجکاو شدم که چرا قدیمیا رو خیلی بیشتر از شعرای جدید میپسندن؟میگن اشعار شاعران ایرانی سابق خیلی عمق داشتن، حالا به نظرتون اینجوریه واقعاً؟ توی کتابایی که خوندین کدوم شعر بیشتر به دلتون نشسته؟
تو این شعر فارسی آدم میتونه با کمترین اطلاعات شروع کنه یعنی با “بلبل” و “گلستان” شروع کنم یا بیام تو بخشهای پیچیدهتر مثل “قافیه” و “وزن”؟من تجربم محدوده و واقعاً گیر کردم کی راهی داره بگه یا اصلا کسی میخواد شروع کنه اینجا؟
من شنیدم که جامی و نظامی به چه سبکایی دستهبندی میکنن؟یعنی کسی دیگه توی این سبکا نمیتونه بگه استاد؟ تازه چرا این سبکای کهنه مثل غزل همچنان طرفدار داره؟میگن سبکای قدیمی تاثیرگذارن اما نمیفهمم چجوری میخوان اینو توضیح بدن.
راستش تا حالا نفهمیدم این شعر فارسی که میگن پر از احساساته چه جور چیزیه؟بعضیا میگن حافظ توش شعبدهبازه، شماها که تجربه داری نطر بدین،کتابای دیگهای هم هست که بشه باهاشون شعر فارسی خوند؟
من اصلاً نمیفهمم اشعار شاعرای ایرانی قدیم چرا انقدر پیچیدس، هرچی خوندم متوجه نمیشم. این پیچیدگی عمدی بوده یا فقط من این حس رو دارم؟میگن توی شعر فارسی باید به تفسیر عمیق رسید، حالا یه منبع خوب معرفی کنین که بشه بهتر فهمید؟
چه مجموعهی دلنشینی! تنوع شاعران—از کلاسیک تا مدرن—و قرار دادن نمونهای از اشعار همراه با گزینهی دانلود PDF، این صفحه رو برای عاشقان ادبیات فارسی واقعاً کاربردی و جذاب کرده. اگر دستهبندی موضوعی یا تماتیک مثل ‘عاشقانه’، ‘حکمتآمیز’ یا ‘انگیزشی’ هم اضافه بشه، کار برای خوانندهها خیلی سادهتر میشه. ممنون بابت این مجموعهی ارزشمند!
شنیدم توی شعر فارسی خیلی اصطلاحات خاص داره، یکی میدونه مکانیسم قافیه و وزن چجوری کار میکنه و چقدر طول میکشه اینا رو یاد بگیرم؟خیلی سخته؟حتما باید کلاس برم یا خودم میتونم یاد بگیرم فقط با خوندن و تمرین؟
من همیشه فیل میکنم که دیوان حافظ خیلی قدیمی و سخته بخونم اما خیلیها میگن این شعر فارسی ارزش خوندن داره، شما چی فیل میکنی؟اگه بخوام شروع کنم از کجا شروع کنم،سادهتره یا باید ساب متنش رو دقیق بفهمم؟
از نظر من که این شعرای نو خیلی بهترقدیما بعضیا میگن شعر باید وزن و قافیه داشته باشه ولی به نظر شما حالا این قرن، شعر نو چه تاثیری روی ذوق و هنر مردم داشته؟ راستیتشش الان حس میکنم فردوسی خوابید خواب فراموشی!
شعر فارسی همیشه برای من پر از رمز و رازه،مثلا یه جا خوندم تو اشعار شاعران ایرانی خانواده و وطن خیلی نقشه داره،ولی نمیتونم خیلی ازاشعار تحلیل کنم،شما چی فکر میکنیدبهم بگو شعرایی که این حس و حالو نشون میدن چیا هستن
من تازهکارم توی شعر فارسی و میخوام بدونم از کجا شروع کنم که آسون باشه؟راستی، تفاوت شعر کلاسیک و نو تو چیه؟ و اینکه کدوم یکی بهتره برای شروع؟اگه کسی کمکی یا پیشنهادی داره خوشحال میشم بشنوم.
بهنظرم بهترین شروع، خوندن شعرهای سادهی سعدی، فروغ فرخزاد و سهراب سپهریه. شعر کلاسیک وزن و قافیه داره (مثل حافظ و مولوی)، ولی شعر نو آزادی بیشتری داره و بیشتر با احساس پیش میره. برای شروع، شعر نو راحتتره چون ذهنتو درگیر قواعد نمیکنه و کمکم میتونی بری سراغ وزن و عروض.
راستی این سایت گفتید شعر فارسی رو چجوری تحلیل میکنه؟کل آثار مولانا، سعدی و حافظ رو هم داره یا فقط یه سری نمونههای انتخابیه؟من دنبال یه راهنمای جامعه که کلی اشعار معروفو بتونه برام باز کنه پشتیبانی داره یا نه؟کسی نظری داره دربارهش؟
خب من خیلی اهل ادبیات نیستم ولی شنیدم که این شعرهای فارسی کلی معنای عمیق دارن. میخوام بدونم میشه با این محتوا یه کم از معناشون رو فهمید یا اگه مثل همیشه پیچیدس بگین؟اصن کلیت این چیزا چیه؟
به نظرم اشعار شاعران ایرانی خیلی عمیقه ولی وقتی میشنوی که جوونا چطور دنبال کردن شعر فارسی هستن، واقعاً خوشحال میشی.من دنبال اینم بدونم که اشعار معروف فارسی به چه سبک و سیاقی محبوبتر شدن،کسی تجربهای داره که بهم بگه؟
دقیق گفتی بیشتر اشعار معروف فارسی، مثل غزلهای حافظ یا رباعیهای خیام، بهخاطر ترکیب معناهای فلسفی و احساسی محبوب شدن. مردم دنبال شعری بودن که هم حسشون رو بگه هم ذهنشونو درگیر کنه. الانم شعر سپید و نو به خاطر سادگی و صداقت تو بیان خیلی بین جوونا طرفدار داره.
من تا حالا هیچ شاعری رو مثل حافظ ندیدم،واسه خودش کلاسیکه ولی سبک مدرن شعر گفتنش عالیه،البته چند تا مقاله خوندم که میگفت حافظ بیشتر حرف دلش رو گفته ولی خب یه حسی رو منتقل میکنه که نمیتونم بگم.شما کدوم رو بیشتر دوس دارید؟عطر شب که میرسه یادش میافتم،چه قدرت بیانی داشت دیگه مام گفتیم بریم غرق در اشعار حافظ شیم،خب زودتر بگید مولوی چطوره؟
من این موضوع شعر فارسی رو دیدم میخواستم بدونم اینجا سبکهای مختلف شعر فارسی مثل شعر نو یا کلاسیک رو هم توضیح داده یا صرفاً درباره یه سبک خاص صحبت شده؟ چون دیدم همه جا از شعر نو بیشتر صحبت میشه، اینجا هم ازش گفتید؟
یه سوال داشتم، اونایی که شعر فارسی مینویسن و میگن همهچیز درش هست، شماها فکرتون کجاست که اینقدر خفن مینویسید؟اصلاً چه جوری میشه یه شعر فارسی خوب نوشت؟ هر چقدر هم تلاش میکنم نمیفهمم شعر فارسی با این وزن سنگین چجوری میتونه انقد عمیق و یهویی الهامبخش بشه!
نوشتن شعر خوب با تمرین زیاد و خوندن شعر زیاد به دست میاد. شعر وقتی واقعی و از دل بیاد، خودش عمیق میشه. پیشنهاد من اینه هر روز چند بیت از شاعران مختلف بخون و بعد خودت با همون حس، یه بیت ساده بنویس. کمکم وزن و قافیه هم میاد سراغت ✍️
چند وقتیه که دارم در مورد شعر فارسی میخونم،به نظرتون گیراییِ تاریخی این اشعار از کجا میاد دقیقا؟ حس میکنم هر بار که یه شعر جدیدو میخونم،یاد گذشته خودشونو زنده میکنن.اگر نکته خاصی در مورد شاعرهای ایرانی دارید،مشتاقم بدونم
من شش ماهه پدرم دراومده تا این مجموعه از اشعار شاعران ایرانی رو بخونم، خیلی سخته بعضیهاش خیلی معنی و مفهوم خاصی ندارن، راستی توی این شعر جدید چه داستانی تعریف کرده بودن که من سعی کردم خوب بفهمم ولی بازم سخت بود
یکی میدون اینجاهاش که ازش خیلی تعریف شده و پرفروشترینها چیه؟یه کم باید تو شعر فارسی دست به جیب شد یا اینکه میگن اشعار شاعران ایرانی رو باید از کتابخونههای بزرگ بگیری اونام دمشون گرمه؟
کتابخونهها همیشه گزینهی خوبین ولی الان خیلی از مجموعههای شعر فارسی (مثل دیوان حافظ، اشعار شاملو، فروغ و سهراب) نسخهی رایگان یا الکترونیکی دارن. اگه دنبال چاپی خاص و نفیس باشی، انتشارات مثل چشمه، نگاه و نی پرفروشترینها رو دارن.
تا حالا شده بحثای مرتبط با شعر فارسی براتون جا افتاده باشه؟مثلا دوستم میگفت ساختار مثنوی مولوی خیلی پیچیدهست، شما موافقید؟ منم نصف موضوعاتو نمیگیرم، ولی خب نظر اونایی که عاشق این سبک هستن همیشه برام جالب بوده. حس میکنم هر بیت، یه کتاب داستان واسه خودشه، با یه عمق خاص! اگه کسی یه منبع خوب میشناسه واسه مطالعه دقیقتر، حتما بهم معرفی کنه.
اصلاً شعر فارسی یعنی چی؟من میشنوم از حافظ و سعدی، گلستان و بوستان،اما نمیدونم اینها چرا میگن حافظ همه دنیا رو میبینه شاید میتونه جوری فهمید شعر چطوریه،اونا مثلاً مثل کتاب درسیه یا خودم میان و هر چی دوست دارن مینویسن من که ندیدم اینا رو
من دارم یه مدت تو دنیای شعر فارسی مطالعه میکنم و واقعا دنیای جالبه، مخصوصا وقتی میگی که حافظ و سعدی چجوری با کلمات بازی میکنن آدم مبهوت میشه، ولی خب یه سوال هم برام پیش اومده چرا بعضی از غزلهای حافظ انقدر درکشون سخته؟میشه یه کم راهنمایی کنین که کجا شروع کنم برای درک بهترشون؟هزارتا سوال تو ذهنمه فک کنم باید کلی کتاب بخونم.
خب من شنیدم که توی شعر فارسی نماد زیاد استفاده میشه ولی دقیقا نمیدونم چیکارن؟نمونهای از این نمادها رو اینجا بررسی کردید که بتونم بهتر بفهممشون یا خودم باید برم دنبال مطالعه؟ البته یکم توضیح بدید خیلی ممنون میشم
آخه من نمیدونم این شعر فارسی چه جوریه که میگن سخته، یه عالمه قاعده و قافیه و وزن، پدر آدم در میاد تا بفهمه چیه، کسی اینجا هست که توضیح بده؟ شاید من بدم بلد نیستم این چیزا رو قشنگ یاد بگیرم
نه اصلاً بد نیستی! فقط باید مرحلهبهمرحله یاد بگیری. اول یاد بگیر وزن یعنی موسیقی شعر، بعد قافیه یعنی واژههایی که در آخر مصرعها تکرار میشن. یه کتاب کوچیک مثل «عروض و قافیه به زبان ساده» از محمد حسینی یا ویدئوهای آموزشی شعر فارسی تو یوتیوب و آپارات خیلی کمکت میکنن
راستی چرا توی شعر فارسی خیلی وقتا از گل و طبیعت حرف میزنن، مگه شاعرای ایرانی موضوع دیگهای واسه نوشتن ندارن؟من همیشه دنبال این بودم که چرا انقدر این موضوعات رو مطرح میکنن، به نظرتون این طبیعیه؟خواهشا چند تا شعر شاعرای ایرانی خوب معرفی کنین.
سؤال خیلی جالبیه امیرعباس! در شعر فارسی طبیعت یه نماد احساسی و فلسفیه؛ گل یعنی عشق، باد یعنی گذر زمان، و درخت یعنی پایداری. شاعرها با این نمادها احساسشونو منتقل میکردن. اگه دنبال شعرهای خوب با این مضمون هستی، حتماً حافظ، خیام و سهراب سپهری رو بخون.
من شش ماهه دارم درباره شعر فارسی تحقیق میکنم، میخواستم بدونم این محتوا چقدر جدید و کامل هستش؟ میگن منابع معتبر مثل سعدی و حافظ رو هم داره؟راستی راهنمایی خاصی برای مبتدیها توش هست؟ بیشتر دنبال معنی و مفهوم این اشعار معروف هستم، اگه راهش هست بگین
من چند وقتیه دارم دنبال یه سایت خوب واسه شعر فارسی میگردم، کلی گشتم تا بالاخره این صفحه رو دیدم، اما خب یه سوالی دارم، اینجا گزینهای برای ارسال اشعار شاعران ایرانی هم داره یا فقط میتونیم بخونیم و نظر بدیم در موردش؟
خسرو جان، فعلاً بیشتر خوندن و آشنایی با اشعار شاعران ایرانی فعاله، ولی قراره بخش ارسال آثار کاربرا هم راه بیفته. عالیه که اهل شعر فارسی هستی، حتماً اشعارت رو نگه دار تا اون موقع منتشرشون کنی!
من که تو کار شعر نیستم ولی هر وقت اشعار شاعران ایرانی رو میخونم، احساس میکنم یه دنیا تجربه پشت هر واژشونه.اما چرا همیشه سواله که کدام اشعار معروف فارسی بیشتر به دل میشینه؟ این برمیگرده به موضوع شعر یا سبک شاعر؟
سؤال خیلی خوبیه کامبیز! اینکه کدوم شعر فارسی بیشتر به دل میشینه بستگی داره به حال و روح آدم. گاهی یه بیت ساده از سعدی از هزار شعر پیچیده تأثیرگذارتره. تو خودت به شعر عاشقانه علاقه داری یا فلسفی؟
یه چیزی این شعرای فارسی همیشه برای من مثل یه راز مونده شعر فارسی چرا تو همه نقاط جهان اینقدر شناخته شده از محتواتون اینجور بر میاد که شاعران معاصری هم مثل حافظ و سعدی هنوز خیلی محبوبن حالا چطور این محبوبیتشون ادامه پیدا کرده و یه جور شنیده میشه؟
جمشید عزیز، محبوبیت شعر فارسی به خاطر همینه که زبان احساسه و از دل مردم میاد. حتی بعد قرنها، مفاهیمش مثل عشق، زندگی و انسانیت هنوز تازهان. بهنظرت کدوم شاعر بهتر تونسته حس زمان خودش رو منتقل کنه؟
خب این شعرای فارسی یه دنیای خیلی عمیق بهمون نشون میدن. سعدی و مولوی هر دو استادهای شاعری بودن. راستی میگن سعدی بیشتر رو عشق و زندگی شعر گفته ولی مولوی فلسفه و عشق الهی رو پوشش میده. من که هر دوشون رو دوست دارم،شما کدومو بیشتر میپسندید؟ شاید بیشتر مردم همیشه این دو تا رو با هم مقایسه کنن. هر جور که بسنجی،هیچ شانسی برای انتخاب بد وجود نداره.
خب من همیشه دنبال این بودم که بفهمم چرا شعر فارسی اینقدر محبوبه.شعرفارسی که میگی خیلی جذابه ولی یه سوال دارم آیا اشعار معروف فارسی به هم پیوسته هستن یا هر کدوم موضوع خودشونو دارن کله؟
فرق بین سبک سعدی و مولانا چیه؟ انقدر نزدیکن که قاطی میکنم بعضی وقتا، نوشتههاتون یه کم روشنم کرد ولی هنوز گیجم. خب اینکه مثنوی و غزل چطوری تو ذهنمون جا میگیره یه چیزه، اما درک فلسفه پشتشون چیز دیگهس. اگه کسی یه راه خوب برای فهم شعرای این دو تا داره،لطفاً بگه. مرسی. بچهها اگه نظر دیگهای هم دارین خوشحال میشم بشناسم!
سهیلا جان، تفاوت سعدی و مولانا تو زاویه نگاهه؛ سعدی زندگی و اخلاق رو میگه، مولوی بیشتر به عشق و معناهای عمیق میپردازه. هر دو قشنگن، فقط باید با حس خودشون خونده شن. پیشنهاد میکنم یهبار یه غزل از هر دو بخونی و ببینی دلت کدومو میفهمه
راستی کسی میتونه بگه شعر فارسی چقدر با زبان محاوره فرق دارن؟مثلاً صحبتهای عادی هم میشه به صورت شعر باشه یا باید خیلی پیچیده و خاص باشه؟دانشجویان ادبیات چطوری اینا رو انقد خوب درک میکنن؟من تو این زمینه تخصص خاصی ندارم یعنی لازمه به کلاس برم؟
راستش من زیاد از شعر فارسی سر در نمیارم، اما یه دوست گفته اشعار شاعران ایرانی خیلی باحاله و ارزش داره بخونی، واسه همین اومدم اینجا یه نگاهی بکنم، اگه کسی میدونه از کجا شروع کنم کمک کنید، از کدوم شاعر فارسی شروع کنم خوبه؟
من مدتهاست دارم شعر فارسی رو میخونم، خیلی برام جالبه که اشعار شاعران ایرانی به مرور زمان چه تغییری کردهن؟ میتونید یه مروری بکنید و بگین کدوم دوره شعری از همه بهتر بوده و چرا؟ به نظرتون سبک کدوم شاعر تأثیر بیشتری داشته؟
دارم فکر میکنم خب که همهی این بحثای شعر فارسی یه ربطی به فرهنگمون داره،راستش تو مقالهتون به مقولهی موسیقیگیری از شعرهای قدیمی خیلی اشاره نکرده بودید نمیدونم شاید فک کردم جای بحث بیشتری داشت،قضاوتش با خودتون ولی اینم یکی از اون چیزاست که باید بیشتر بهش بپردازیم که آیا اساسا زیرساخت فرهنگی شعر تاثیر داشته یا نه؟
من شنیدهام شعر فارسی خیلی اسرارآمیزه، ولی چرا وقتی شعرای شاعران ایرانی رو میخونی خیلیاشون یه جورین؟اینطوری که همینطوری دارم یجورایی پیا که خَب اصلا هم نبوده و نیست الانم نمیدونم اینکاره یا اونکا هرکار کردم نشد بفهمم معنیشو الان چکار کنم؟
عاشق اینم که بیشتر در مورد شعرهای معاصر ایرانی بدونم، چون همیشه به نظرم شعرهای معاصر کمتر دیده میشن، مثلاً چون اشعار شاعران ایرانی قدیم شهرت بیشتری دارن ولی میشه بگید از کیها بهتره شروع کنم؟ کلی سوال دارم تو ذهنم
راستی من تو شعر فارسی غرق شدهام که اشعار شاعران ایرانی خیلی پیچیدهس و توشون یه چیزایی قاتی میکنن که وقتی میخونی نمیدونی کجا میره ازینجا که بعضیها میگن روایت داره و تاریخچهش با اون ربط داره و همهش باعث میشه گیج بشم که حالا چی میگن اینارو از کجا پیدا میکنن هست هنوز بعضی اصطلاحهاش رو نمیفهمم
راستش شش ماهه که دارم تو اشعار شاعران ایرانی غرق میشم.این همه معانی و رمز و راز تو شعر فارسی پیدا میشه که واقعاً آدم رو به فکر فرو میبره.حالا من میخوام بدونم این اشعار معروف فارسی چرا همیشه یه معنای عمیق دارن؟
شما هم حس مشابه دارین؟ میگن که فارسی رو باید برید با شعرهای سعدی و حافظ یاد گرفت. من راستش خودم وقتی یه شعر از سعدی میخونم پدرم در میاد بفهمم منظورش چیه اما مثل شکر شیرینه حرفاش. شما هم با اینا درس خوندین؟واقعا فهمیدین چی میخونید؟والا من که همهاش سر درگم میشم هر سری
راستش من خیلی تو شعر تبحر ندارم، ولی میدونم شعر فارسی پر از احساسه. بعضی وقتا نمیفهمم شاعر چی میخواد بگه، شما هم اینجوری میشید؟ اصلا چه جوری میشه شعررو تحلیل کرد؟حس خوبی بهم میده ولی دقیق نمیدونم باید چی برداشت کنم.
شعرهای خیام از اون دست شعرهاست که همیشه به دلم نشسته، وقتی میخونم انگار تو یه دنیای دیگهم خلاصه یه حال خوشی بهم دست میده. یکی از دوستان که خیلی اهل شعربازیه میگفت حتما رباعیات فارسی رو از دست نده مگه میشه شعر فارسی نخوند و سرحال نیومد؟نظر شماها چیه؟مگه هست چیزی بهتر از رباعیات خیام برای شروع؟
تو این مطلب چرا اشارهای به نقش زنان شاعر ایرانی تو تاریخ شعر فارسی نشده؟خب اشعار شاعران ایرانی زن هم همیشه جزو مهمترین بخشای ادبیات ما بودن،امیدوارم تو مقالههای بعدی بیشتر توجه بشه،راستی کتابی معرفی میکنین اگه میشه که بدونم از کجا شروع کنم
من خیلی به شعر فارسی علاقه دارم و واقعاً لذت میبرم که واژهها چطور تو ذهن آدم جا میشه و چقدر قشنگ احساساتو منتقل میکنه. این دنیای شعر که باهاش بزرگ شدم از فردوسی و حافظ گرفته تا سعدی و مولانا،هرکدوم یه جادوی خاص خودشونو دارن.شما بیشتر دوست دارین با کدوم شاعر وقت بگذرونین؟احساس میکنم هرکدومشون یه درس جدیدی به آدم یاد میدن و خیلی چیزا توشون هست که هنوز ما نمیدونیم!؟
شعر فارسی تو دنیا شناخته شدهست،خیلی به نظرم جذابه که چرا اینقدر پرطرفدار شده؟آیا اشعار شاعران ایرانی ترجمههای خوبی داره؟ یا بیشتر بخاطر حس و حال خود شعره که تو دنیا معروف شده؟
من چند سالی هست که به شعر فارسی علاقهمند شدم و واقعاً زیبایی و حس عمیقی که توی این اشعار نهفتهست، همیشه منو شگفتزده کرده. از سعدی و حافظ گرفته تا مولانا و خیام، واقعاً نمیدونم کدوم اثرشون از بقیه قویتره و آیا کسی اینجا تجربه خاصی از خوندن این اشعار داره؟آخه میگن خوندنشون یه جور معنویت خاصی بهمون میده؟
احساس میکنم جدیداً شعرا خیلی تغییر کرده،آیا شعر فارسی قدیمی بهتره یا شعرای جدید از شاعران امروزی بیشتر دلنشینن؟ کدوم دسته بیشتر تاثیر گذار بودن؟ من که هر چی میخونم همشون قشنگن ولی میخوام بدونم نظر شما چیه؟
این اشعار شاعران ایرانی واقعاً الیعه مخصوصاً وقتی میشنوی که چطور با کلمات بازی کردن.من شش ماهه که دارم مطالعه میکنم اما هنوز سر در نمیارم که چرا بعضی از این اشعار معروف فارسی انقدر پرطرفدار شدن؟کسی توضیحی داره راجع به این قضیه؟
من خیلی وقته دنبال شعر فارسی میگردم، واقعاً یه چیز خاصی توی شعرهای خیام و حافظ هست که آدمو مجذوب خودش میکنه. یادمه یه زمانی تو کتابخونه خیام و حافظ میخوندم، اصلاً نمیتونستم کتابو ببندم. به نظرت محتوای این سایت چقدر موقع خوندن گیرایی داره؟راستش اگه محتوای این سایت به همون اندازه که میگن جذابه باشه، حتماً میرم میخونمش، بینظیر میشه. اینجا شعرهای فردوسی هم هست؟
یه سوال داشتم،توی شعر فارسی چطور میشه به جایی رسید که اشعار شاعران ایرانی واقعی شدنشو حس کنه؟اینو جدی میپرسم،برخی وقتا اصلاً اون احساسی که باید از شعر بگیریم بهمون منتقل نمیشه.راهی هست که بشه راحتتر تو عمق شعر نفوذ کرد؟
تو این متن از اشعار شاعران ایرانی خیلی خوب گفته بودین، کاش میتونستم بدونم چه جور شعرایی برای شروع بهترن، مثلا برای کسی که تازه میخواد شعر فارسی بخونه؟ اشعار قدیمی بهترن یا معاصر؟
خب از شما میپرسم که چرا اصلا شاعران ایرانی اینقد معروفن،یه ذره خیریم واسه شعر فارسی نمییابی که همینجوری توش غرق نشی، منظورم اینه که پایههای شعر فارسی مثل حافظ و سعدی هم هستن یا بیشتر رو ادبیات جدید کار شده؟
سه ماهه که شب و روزم شده مطالعه شعر فارسی و هنوز گیجم که این همه تنوع چرا تو اشعار شاعران ایرانی وجود داره بعضی وقتا فکر میکنم هر شعری یه داستان واسه خودش داره، راستی این اشعار معروف فارسی چطور انتخاب میشن؟یعنی چه معیاری دارن؟
دستتون درد نکنه خیلی خوبه خدایی
یکی از دوستانم میگفت این صفحه خیلی خوب شعر توضیح میده و من مدتیه دارم میخونمش، راستی درباره اصطلاحات خاصی که تو شعرا به کار میره جایی توضیح دادین؟ یا باید خودمون بگردیم. من تازه وارد کارم، فک کنم یک عالمه چیزای جدید بتونم یاد بگیرم از اینجا
یکی از دوستانم میگفت این صفحه خیلی خوب شعر توضیح میده و من مدتیه دارم میخونمش، راستی درباره اصطلاحات خاصی که تو شعرا به کار میره جایی توضیح دادین؟ یا باید خودمون بگردیم. من تازه وارد کارم، فک کنم یک عالمه چیزای جدید بتونم یاد بگیرم از اینجا
من شش ماهه دنبال یه کتاب توپ در مورد اشعار شاعران ایرانی میگردم که یه چیز دستم بیاد، کسی پیشنهادی داره برای شعر فارسی؟ کل اینترنتو گشتم ولی هنوز چنتا شکی تو ذهنمه که خوب راهنمایی کنین اگه میشه. بچهها شما از کجا میخرید بیشتر؟
من خیلی علاقه به شعر فارسی دارم، مخصوصاً شعرهای حافط و خیام که همیشه حالم رو خوب میکنن. حالا یه سوال برای مدیر سایت دارم، آیا میتونید بگید که توی کدوم سایتها میتونیم بهترین تحلیلها و تفسیرهای شعرهای کلاسیک رو پیدا کنیم؟ من خیلی از جزئیات بیشتر لذت میبرم.مرسی از محتوای خوبتون تو این بخش.
من از اون دستهام که همیشه از شعر فارسی خوشم میومده اما راستش هیچ وقت نفهمیدم کدوم شاعر خوبه چون همیشه فقط تک و توک از این سایت به اون سایت رفتم، اینجا مشخصات شاعران هم نوشته شده که یه کم ازشون بدونیم یا نه؟
من خیلی وقته دنبال یه جایی میگردم که اشعار شاعران ایرانی رو بتونم یه جا داشته باشم، اینجا چقدر از اشعار فارسی قدیم و جدید داره؟محض اطلاعم تو سایت میشه تعداد اشعار فارسی هر شاعر رو هم دید؟یه کم گیجم کمک کنید
خب راستش یه سوال دارم که میگن شعرایی که قافیه ندارن دیگه جهان مدرن بیشتر دستشونه تا اونایی که قافیه دارن. نظر خودتون چیه واقعا؟ من بعضی وقتا فکر میکنم بدون قافیه یه جورایی حس خلاقیت بهم میده، اما نمیدونم استاندارد چیه توی این مسئله؟
من خیلی اهل شعر و ادبیات نیستم ولی وقتی میشنوم یه شعری داره از سعدی یا حافظ میگن، حسابی جذب میشم. یه جوری انگار دارن از دل میگن. تو این صفحه کدوم شاعرها بیشتر معرفی شدن؟خیلی دوست دارم بدونم چون بالاخره آدم یکی رو پیدا میکنه که باهاش ارتباط بهتری داشته باشه. مثلاً خوشم میاد شاعری که توی این صفحه هست، جملاتی بگه که منش زبون دلم باشه.
خیلیها میگن شعر فارسی روح آدمو نوازش میده،راستش من زیاد نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم کسی هست بگه چجوری میشه با اشعار شاعران ایرانی بیشتر انس گرفت و لذت برد؟
واقعا از دستهبندی دقیق و طراحی ساده این صفحه لذت بردم. اینکه شاعران کلاسیک و معاصر جداگانه آورده شدن، باعث میشه راحتتر دنبال شعر مورد علاقهم بگردم. فقط پیشنهاد میکنم برای هر شاعر یه توضیح کوتاه هم اضافه بشه که کاربرای ناآشنا هم راحتتر انتخاب کنن. ممنون بابت این محتوای ارزشمند
راستی تو این مطلب به شعرهای مولانا هم اشاره شده یا فقط شعرهای حافظ و سعدی رو گفته؟چون من خیلی عاشق سبک مولانا هستم و دوست دارم از اونم ببینم.مرسی.محتوا خوب بود فقط اگه میشه اینجاشم آپدیت کنین
واقعاً میگم تو این شش ماه واقعاً چیزی نونستم پیدا کنم چرا بعضیا میگن که اشعار شاعران ایرانی از نظر کیفیت بهتر از هرچیز دیگهای تو دنیاس؟ خب هر شاعر سبک خودشو داره، ولی این حرفا یعنی چی مضمونشون چطوریه؟
دیروز داشتم یه کتاب حافظ ورق میزدم و دیدم چقدر شعرهاش آدمو تو فکر میبره، ولی یه سوالی برام پیش اومده که چرا تو بیشتر غزلهاش عشق انقدر پررنگه؟ دلیل خاصی داره؟ای کاش میشد یه جوری از خودش بپرسم این مسئله رو. واقعا جالبه که قرنها گذشته ولی هنوز شعرش بوی تازگی میده!
میدونی واقعا وقتی که شب پاییزی میشه و هوا هم یه جور خاصی سرد شده آدم میتونه با یه کتاب شعر فارسی خودشو ببینه و احساس کنه، همون لحظههای ناب و آروم که مثل یه بستنی تو گرما داغ میچسبه! یه سوال برام پیش اومده که کدوم شاعر کلاسیک ایرانی بیشتر توجه رو به خودش جلب کرده و محبوبیت بیشتری داره؟ وقتی صحبت از شعره بوی یه دنیای دیگه میاد.
این موضوع شعر فارسی منو کلی به یاد دوران مدرسه انداخت،وقتی بچه بودیم چقدر با ایناش حال میکردیم،مثلاً سر کلاس معلم شروع میکرد به خوندن شعری از حافظ و همگی سعی میکردیم تمومش کنیم،ولی الان که بزرگ شدم میفهمم چقدر زیبایی و معنی توی این شعرها هست واکثرشون حتی چنتا کتاب میتونه دربارهش نوشته شه،راستی بچهها نظرتون درباره شعر نو چیه؟من کلاً دوست دارم ولی خب گاهی میره تو مخ آدم.
آقامطلب که خیلی شیک و مجلسی بود ولی من اصلاً نفهمیدم منظورتون از اینهمه شعر و سبک و اینا چی بود اصلاً،یعنی اشعار شاعران ایرانی برای مبتدیها هم هست یا باید اول یه دوره ببینم بعد برم سراغ اینا؟دقیقاً چی باید انجام بدم تو همچین وضعیتی؟
شعر فارسی واقعاً خیلی جذابه، ولی همیشه یه سوال دارم که این اشعار معروف فارسی چرا اینقدر تو دل همه جا باز کردن؟مثلاً وقتی اشعار شاعران ایرانی رو میخونم، حس میکنم تاریخ و فرهنگ پشت هر بیت شونه.راستی کسی میدونه شعر مولانا بیشتر روی چی تمرکز داره؟
خب من یچیزی بگم؟شعر فارسی واقعا دنیای دیگهایه مخصوصا وقتی میرسی به حافظ اصلا بلدی چه حسی به آدم میده؟ یه حس رهایی و آرامش انگار همه چی وایمیسته و فقط تو میمونی و اون کلمات قشنگ، میگن مولوی خیلی فلسفیه اما من هنوزم گیجم که دقیقاً قفسهای فکریشو چطور میشه شکست. بقیه چی فکر میکنن؟
یه جای این مقاله در مورد تأثیر شعر فارسی بر ادبیات جهان هم گفته شده آیا واقعاً شاعران ما تونستن اینقدر تأثیرگذار باشن یا بیشتر جنبه تاریخی داره؟ عجیب شدم در موردش و کلی سوال تو ذهنم جمع شده، امیدوارم کسی جواب بده
من از ادبیات فارسی خوشم میاد، مخصوصاً شعرهای قدیمی که توشون قشنگیهای زبان فارسی رو میبینم.شعر فارسی همیشه یه جور حس نوستالژی برام داره، حس میکنم انگار تاریخی که درگیرش بودیم رو باهاش تجربه میکنیم. راستی فک کنم سعدی و مولانا خیلی به این حسآور بودن.خب شما کدوم شاعر رو بیشتر دوست دارید و شعرشون چه طوری براتون خاصه؟ خیلی دوست دارم نظر بقیه رو بدونم!
من خیلی به شعر فارسی علاقه دارم و اشعار شاعران ایرانی همیشه منو تحت تاثیر قرار میده.راستی میخواستم بدونم اشعار معروف فارسی که اینجا ذکر شده، بیشتر به کدوم دوره زمانی مربوط میشه؟ چون به نظر میرسه هر دوره ویژگیهای خاص خودشونو دارن.اگر کسی اطلاعاتی داره،لطفاً بگه
من اینجا درباره تاریخچه شعر فارسی خیلی چیزا یاد گرفتم راستیش قبلاً نمیدونستم حافظ و سعدی اینقدر تاثیر زیادی داشتن توی فرهنگ ما، خیلی خوبه که همچین مطالبی رو اینجا میذارید به نظرتون بهتره از کدوم شاعر شروع کنم برای خوندن؟ممنون میشم راهنمایی کنین چون هرچی میخونم بیشتر علاقهمند میشم به این شعرای قشنگ
خب تو این مقاله بحثهای خوبی در مورد اشعار شاعران ایرانی شده ولی یه چیزی متوجه نشدم،منظور از “سبکهای مختلف در شعر فارسی” دقیقاً چیه؟چون احساس میکنم اطلاعاتم کمه و جایی برای شروع نمیدونم
یعنی من دو ماهه دنبال یه منبع جامع در مورد شعر فارسی میگردم،مقالههایی که شما داشتین خیلی خوبه فقط اینکه آیا شما خودتونم شعر مینویسین یا فقط تحلیل میکنین؟ آدم احساس میکنه بعضی نوشتهها این احساس رو دارن که خودتون شاعرید
خب من تازه به شعر فارسی علاقهمند شدم و راستش نمیدونم از کدوم شاعرها شروع کنم، به نظرتون بهتره از اشعار شاعران ایرانی که معروفن شروع کنم یا اول برم سراغ شعرهایی که کمتر شناخته شدهن؟ خیلی گیج شدم فعلاً!
شعر فارسی واقعاً پر از رمز و رازه!دیروز داشتم حافظ رو میخوندم،یه بیتش رو چند بار خوندم ولی حتی یه چیزشم نفهمیدم. دوست دارم بدونم چطوری میشه اینقد پیچیده نوشت که هزار نفر هزار جور بفهمن. یکی میگفت شعر فارسی مثل موسیقیه، هر کی یه حس رو میگیره. به نظرتون این حرف درسته؟شایدم یه روز خودم هم یه کتاب شعر بنویسم!
من عاشق شعر فارسیام،واقعا پر از احساس و مفهومه.یه بیت از حافظ کافیه آدمو ببره به یه دنیای دیگه،چیز عجیبیه.میگن شعر فارسی رو باید با دل شنید،نه با گوش.شماهم همین حسو دارید؟بعضیها میگن که شعر کلاسیک بهتره،اما من میگم شعر معاصر هم خیلی حرف داره.راستی تو سایتتون بخش شعرهای نو کجاست؟نتونستم پیداش کنم.شما توی انتخاب اشعار پرازمفهوم خیلی استادید.آفرین بهتون!خلاصه خیلی کیف کردم.
من خیلی به شعر فارسی علاقه دارم، چون حس میکنم واقعا میتونه احساسات آدمو یه جورایی عمیقتر کنه و باعث میشه به زبون ساده و دلنشین حرف بزنیم. راستی تو این محتوا به حافظ اشاره هم شده؟ چون پر از حکمت و تجربهست و خیلیها میگن اشعارش واسه زمان خودش کلی جلوتر از زمان بوده. اصلا آدم وقتی شعر میخونه انگار یه جهان دیگه رو میبینه، شما رو هم این حس گرفته؟
من همیشه عاشق شعر فارسیام. به نظرم یه دنیای خاصی داره که هر چی بیشتر میخونم، بیشتر غرق میشم توش. میگن سعدی و حافظ گل سر سبد شعر فارسیان، راست میگن واقعاً؟ تجربه یکی از دوستانم اینه که برای شروع از رباعیات خیام شروع کنیم، شما چی پیشنهاد میکنی؟ به اطلاعم برسون که چه شعری از نظر شما بهترینه؟ تو یه جای مطلب یه نکتهای روشن نبود، میخواستم بدونم شما میدونید؟
واقعا پدرم در اومده تو این گرما بشینم شعر بخونم ولی این شعر فارسی یه چیز دیگهس. انگار ذهن آدم رو میبره به یه دنیای دیگه، یه جای دور مثل قدیما که انگار همه چیز با آرامش بیشتری بوده. راستی یه سوال، شما چه جور شعری بیشتر میپسندی؟ شعر کلاسیک یا مدرن؟
پسر،خیلی شعرای فارسی حس خوبی داره آدمو میبره تو عالم و خیال و رویا. سعدی رو که میخوندم انگار داشتم قصه تعریف میکردم برای خودم. راستی واقعا چرا میگن شعرا کلماتشون جادویی ینی واقعا درست میگن؟ فک کنم این هنر تنها ماست که موندگاره!
من میخاستم بدونم چرا شعر فارسی این همه طرفدار داره،خب راستش تقصیر من نیست که اینجوری سوال میکنم ولی از اون جایی که همیشه دوست داشتم چیزای جدید یاد بگیرم، خب برام جای سواله که چرا این قدر این اشعار محبوبن و همه جا صحبتشونه. دوستانی که واردترن،کمکی؟
من خیلی وقت پیش دنبال یه شعر فارسی میگشتم که حال و هوامو عوض کنه، بالاخره یه مجموعه خوب پیدا کردم که پخش کردنیه. این شعرها حس و حالت رو از این رو به اون رو میکنن، مخصوصاً وقتی کلی روزای سخت داشتی و دنبال یه راهی واسه آرامش میگردی. خیلی خوبه که یه همچین منبعی داریم که میتونیم شعرهای اصیل و قشنگ فارسی رو پیدا کنیم و لذت ببریم. راستی این بخش شعر عاشقانهش کو؟
من چند وقتیه دارم شعر فارسی میخونم و واقعاً کیف میکنم. خیلی جالبه که این همه شاعر بزرگ داریم که هر کدومشون یه دنیا حرف برای گفتن دارن. از سعدی و حافظ که نگم برات، هر شعرشون رو بخونی انگار یه دنیای جدید برات باز میشه. راستی این سایت چطور شاعرا رو دستهبندی کرده؟ یه کم گیج شدم تو بخشهاش.
من عاشق شعر فارسیام، چون از همون دوران مدرسه انقدر یختر و بهتر از بقیه درسها بود که همهمون منتظر زنگ ادب بودیم و حالا با دیدن این مطلب پیرامون شعر فارسی، واقعاً خوشم اومده و باز یاد چیزای زیادی افتادم که تو این راه زمان دبیرستان یاد گرفتم. تازه شعرای حافظ رو هم وقتی میخونی میفهمی که چقدر غم و شادی با هم جور بوده، مثل زندگی الانمون خاتون.
من مدتهاست عاشق شعر فارسیام و هر بار یه کتاب جدید میخونم کلی چیز یاد میگیرم. شعرای حافظ و سعدی همیشه تو کتابخونهم جا داره، واقعاً حس میکنم روح آدمو تازه میکنه. کسی اینجا پیشنهاد کتاب خاصی داره؟بچهها اگه چیزی دارید بگید. راستی،اینم بگم که خوندن شعر فارسی برای من مثل یه جور مدیتیشن شده!
شعر فارسی یه زیبایی خاصی داره که واقعاً ارزش خوندن داره ولی واقعیتش من همیشه یه چالش دارم وقتایی که یه موضوعی تو شعر مطرح میشه و من دقیقا نمیدونم منظور شاعره چیه؟ یهو فکر میکنم اصلا چی میخواد بگه یا اینکه داره با یه زبان خاصی حرف میزنه؟اونوقت میرم و دنبال موضوعش تو اینترنت میگردم شما هم اینکارو میکنید؟یا همیشه اول متوجه میشید؟
من عاشق شعر فارسیام، همیشه حس خیلی خوبی بهم میده. نمیدونم تا حالا شده شبا بشینی و یه دیوان حافظ بخونی؟ یه جوری دلت آروم میشه انگار خود حافظ نشسته کنارت داره صحبت میکنه. به نظر شما کدوم شعر بیشتر از بقیه میتونه حس رو منتقل کنه؟
من اگه بخوام راجع به شعر فارسی بگم، واقعاً یه دنیا زیبایی و احساسه. مخصوصاً وقتی شاعران کلاسیک مثل حافظ و سعدی رو میخونم، آدم با خودش میگه چقدر زبان فارسی غنی و پرمحتواست. اینجوری که همیشه یه حس تازه به آدم دست میده. راستی نظر شما چیه؟واقعاً امروز شاعرای جوان میتونن با این بزرگان رقابت کنن؟ امیدوارم که پویا بودن شعر فارسی ادامه داشته باشه تا همیشه این حس خوب رو تجربه کنیم
ایرانه و شعر فارسی و شاعراش اصلا یه دنیای دیگست
از این متن خیلی لذت بردم. اشعار معروف فارسی مثل شعرهای پروین اعتصامی جوری هستن که هر کس از هر سطح سواد میتونه ازش لذت ببره.
من چند وقتیه که دنبال شعر فارسی میگردم،پدرم دراومده تا برسم به نتیجه مطلوب.محشره این شعرها،یه حس خاصی دارن که آدمو میبرن تو یه دنیای دیگهسرشار از رنگ و فرم و احساسات عمیق. راستی،درباره تاثیر فرهنگهای دیگه تو شعر فارسی چیزی میدونی؟انگار تو هر دورهای یه تاثیری گرفته از جاهای مختلف که جذابش کرده،کلا فهمیدن اینا کار میبره ولی جالبه.
من از شعر فارسی خیلی خوشم میاد، اصلا یه چیز عجیب غریبی توش هست که آدمو میبره به یه دنیای دیگه، مثلا شعرای حافظ یا سعدی رو میخونی حس میکنی یه جور پرواز میکنی تو زمان و مکان. راستی یه سوال، این بخش که درباره تاثیر شعر فارسی روی فرهنگ و هنر ایرانی بود، چه جوری توضیح داده شده بود؟ چون یه تیکهاش توجهم رو جلب کرد و میخوام دقیقتر بدونم
راستش هیچوقت فکر نمیکردم دوست داشتن شعر فارسی انقدر پرفکر باشه. اولش که شروع کردم فقط دلم میخواست یه کم چیز یاد بگیرم ولی حالا دارم تو هر کتابخونهای میگردم دنبال نسخههای قدیمیش. یه بار دیگه خودمو اسیر کردم تو کتابای مولانا. راستی کسی یه کتاب خوب میشناسه برای شروع که زیاد توضیح داشته باشه؟
من داشتم دنبال یه شعر فارسی خوب میگشتم که به اینجا رسیدم، راستش انقدر تنوع شعر فارسی زیاده که آدم گیج میشه از کجا شروع کنه.به نظرم شعر فارسی یه جورهایی مثل دنیای جادویه که هیچ وقت تموم نمیشه.بعضی شعرهاشون قلب آدمو لمس میکنه و احساسات عمیقی رو مینویسه.کسی اینجا میتونه یه پیشنهاد برای خوندن بده؟ خیلی میخوام بدونم چی پیشنهاد دارید همه تون
من خیلی به شعر فارسی علاقه دارم، از بچگی همیشه کتابای شعر میخوندم. مخصوصاً شاعران بزرگی مثل حافظ و مولانا همیشه تو دلم جا داشتن. این محتوا برای کسی مثل من که عاشق شعره خیلی جذابه. راستی بعضی از اشعار نیست تو این محتوا که فکر میکردم هست. از تیم سایت میخوام ببینن میتونن بیشتر اشعار مولوی رو هم اضافه کنن؟ عالیه که اینقدر منابع خوب توی این صفحه هست، واقعا کمککنندهست.
من تازه شروع کردم به خوندن اشعار معروف فارسی و خییییلی خوشم اومده ازشون. اینکه چقدر شعرای قدیمی هنوز حسشونو به آدم میرسونن واقعا شگفتانگیزه. فکر نمیکردم اینقدر چیزای قشنگی توش باشه. اگه کسی پیشنهادی داره واسه شعر دیگه ای که باید بخونم، حتما بگه. راستی، این سایت اشعار استاد شهریار رو هم داره یا نه؟بوگمش کنید!
من یکی از بزرگترین طرفدارای شعر فارسیام و واقعاً نمیتونم بگم چقدر لذت میبرم از شعرای حافظ و سعدی شاید باورتون نشه ولی هر بار که یه بیت از این شعرا میخونم حس میکنم یه دنیا معنی پشتش خفنه راستی شما هم حس میکنین که هر شعرشون مثل یه نقاشی پیچیدهس که هر بار بهش نگاه کنی چیز جدیدی پیدا میکنی؟
من عاشق شعر فارسیام به خصوص شعرهایی که توش عشق و زندگی رو به تصویر میکشن،خیلی برام جذابه،فکر میکنم این شعرها یه جورایی آدمو آروم میکنن و میبرن به دنیای دیگری،فقط یه سوال بیپرده داشتم،کدوم شعر فارسی براتون بیشتر مؤثر بوده و چرا؟یه توضیح مختصر میدید لطفا؟
من یه عالمه از این اشعار معروف فارسی رو خوندم، واقعا حس میکنم که شعر فارسی یه نوع جادویی داره که تا کسی خودش تجربه نکنه نمیفهمه، مخصوصا وقتی باهاش یه نوای موسیقی قشنگ باشه. این سایت هم به نظرم خیلی خوبه میتونید راحت بگردید و شعرهایی که دوست دارید پیدا کنید. راستی چرا تو بعضی از اشعار، کلی اصطلاح قدیمی هست که آدم هیچی ازشون نمیفهمه؟باید حتما مطالعه بیشتری کنیم؟
واقعاً از تنوع شعرهایی که اینجا گذاشتین لذت بردم. خیلیهاشون آرامشبخشن، بعضیها هم پر از احساسات عمیق. فقط یه سؤال: شعرهای این صفحه بیشتر انتخابی هستن یا تولیدی؟ یعنی از شاعران مختلف گردآوری شدن یا خودتون هم شعر مینویسین؟
اشعار معروف فارسی واقعاً تو جمعامون میدرخشن اما انصافاً بعضیشون خیلی سخته فهمیدنشون،جوری که میگی این چه معنی داره؟خب اصلاً شعر حافظ هم درس دادن میخواد اینطور که شنیدم.البته اینو بگم که همیشه دارم یاد میگیرم ولی یکی بگه شما چطور شروع کردید؟یا اینکه اصلاً جایی هست که بشه راحت یاد گرفت؟
خب من چند وقتیه که به شعر فارسی علاقهمند شدم و واقعا از خوندنش لذت میبرم، مخصوصاً شعرای حافظ و سعدی. هرچی بیشتر ورق میزنم بیشتر حس میکنم که دارم با دنیای قدیمیتر و شاید عمیقتر ارتباط برقرار میکنم. یه سوال داشتم قسمت تحلیل و توضیح اینا رو چطور میشه پیدا کرد؟منو راهنمایی کنید که برم سراغ کدوم صفحه سایت.
اشعار برگزیده شاعران مثل موسیقی واسه گوش که وقتی میخونیشون کلی حس خوب میده. شبای بلند و سرد زمستون نمیشه بدون یه شعر قشنگ آروم گرفت. به نظرتون اشعار سعدی به درد شبای تنهایی میخوره یا باید سراغ مولانا رفت؟ جایگزین کردن این ادبیات تو زندگی روزمره کلاً یه حس دیگه میده و آدمو پر از انرژی میکنه. نظرتون رو بگین چی فکر میکنی؟بهم بگو
من همیشه عاشق شعر فارسی بودم، اما این سایت به من این امکان رو میده که با شاعران جدید آشنا بشم. هر بار که بهش سر میزنم، یه دنیای جدید از شعرها رو کشف میکنم.
این همه که میگند شعر فارسی معرکهست،من که واقعاً هیچ وقت خسته نمیشم از شنیدن یا خوندنش خیلی طول کشید تا بتونم همهشون رو بفهمم ولی ارزشش رو داشت تنها مشکل اینه که بعضی وقتا زبونش یه کم سخت میشه برای من که یه چیزاییش رو نفهمیدم و اصلاً منظورمو میفهمید؟ آخه چرا انقدر پیچیدگی داره؟مثل این که آدم یه لایه جداگانه رو ببینه!
من که عاشق شعر فارسیام، هر روز یه دونه از این اشعار رو میخونم و حسابی کیف میکنم. میگن حافظ غزلسرای بینظیریه و هیچ کسی نتونسته مثل اون شعر بگه. البته سعدی هم حرف نداره، گلستانش عالیه. راستی، شما هم شعرای حافظ رو ترجیح میدین یا سعدی؟بهم بگین بدونم. من خیلی دوست دارم بدونم بقیه چی فکر میکنن در این مورد
من تازه درگیر اشعار معروف فارسی شدم و واقعا نمیدونستم اینقدر فلسفی و قشنگن. وقتی شعر حافظ رو خوندم، حس کردم داره باهام حرف میزنه! بعضی از بیتهاش یه حس آرامش خاصی بهم میده. راستی، میدونید چه شاعرایی بعد از حافظ مطرح شدن؟ خیلی کنجکاوم بدونم، شاید بتونم آثارشون رو هم بخونم.ممنون از محتوای عالی تون!
من همیشه عاشق شعر فارسی بودم و نمیتونم یه روز رو بدون یه شعر خوب شروع کنم. یادمه واسه اولین بار یه شعر از حافظ خوندم و سالهاست هربار که میخونمش تازهس و یه حسی بهم میده که نمیشه با کلمهها وصفش کرد. شعرهای مولانا هم که اصلاً عالیه، یه جور با دل آدم حرف میزنه که انگار اصلاً نمیتونه آدم رو تنها بذاره. شعر فارسی خیلی خوبه.
من قدیم کتابای زیادی از اشعار معروف فارسی خوندم، راستش همیشه عاشق ادبیات فارسی بودم و شعر فارسی یه فضای خیلی خاص و قشنگ داره. میخواستم بدونم اینجا راجع به کدوم شاعرا بیشتر مطلب گذاشتین؟چون خیلی دوست دارم درباره حافظ و سعدی بیشتر بدونم. این اشعار معروف فارسی یه دنیای دیگریه، هر بار که میخونی یه چیز جدید کشف میکنی.
من همیشه عاشق شعر فارسی هستم و راستش این گهگاهی که کتاب شعر دستم میگیرم، حس خوبی بهم دست میده. خیلی وقتها تو لحظات آرامشبخش شعر میخونم و فکر میکنم که چطور این همه زیبایی تو این خطوط جا گرفته. گاهی اوقات سوال برام پیش اومده که شاعران چطور این توانایی دارن که با کلمات ذهن و دل آدمو به تسخیر خودشون در بیارن؟ چرا هر شعری حس متفاوتی بوجود میاره؟
من چند ماهه دیوان حافظ رو دارم میخونم و واقعا هر بار چیزی جدید تو شعر فارسی کشف میکنم از بس جالبه، این حس همیشه باهامه که انگار هر چی بیشتر میخونم تازه متوجه میشم چقدر نخوانده باقی مونده.راستی شما برای شروع شعر فارسی چی پیشنهاد میکنی؟
من از وقتی شروع کردم به خوندن شعر فارسی، فکرم خیلی بازتر شده و چیزای جدید یاد گرفتم. شنیدم مولانا و سعدی اونقدر شعرهای قشنگی دارن که توصیه میشه بخونید.راستی من یه سوال دارم، بهترین دیوان شعر واسه خرید کدومه؟هرکی میدونه کمک کنه.
شعر فارسی واقعاً یه دنیا داره پر از رمز و رازهای قشنگ و زیبا. من همیشه میگم که باید بیشتر به این هنر اهمیت بدیم چون فرهنگمون توش خلاصه شده.یکی از سوالایی که برام پیش اومده اینکه این روزا چطوری میشه این شعرها رو به نسل جدید بهتر معرفی کرد؟ همه باید بدونن شعرهای ما چقدر ارزشمند هستن!
خب من همیشه شعر فارسی میخونم چون واقعا بهم حس خوبی میده. میخواستم یه چیزی بپرسم، البته ببخشید اگه مسخرس، راستی تفاوت اصلی بین غزل و قصیده چیه تو این صفحه چیزی توضیح داده شده؟من جدید با اینا آشنا شدم و گیجم!
بس که از شعر فارسی تعریف شنیده بودم، بالاخره گفتم باید سرم بیارم تو این کار کمی، که میگن خیلی فایده داره، بیذوقی نمیتونم چیزی بگم. یه چیز بپرسما، این متفات بودن درونمایههای شعر فارسی چطوری دستهبندی میشن؟ چون هر کدومشون یه چیزی دارن که خاص خودشونه و این باعث جذب آدم میشه، ممنون میشم اگه توضیحی بدید.
من که عاشق اشعار معروف فارسیام، خیلیها میگن که حافظ و سعدی تکه ولی واسه من مولانا یه چیز دیگس. اشعارش واقعا یه حس عمیق و متفاوتی داره، مثل یه سفر به دنیای ایدهها. یه سوال دارم،چندتا از این شعرها توی خودت چطوری تفسیر میکنیشون؟راستش من بعضی وقتا گیج میشم، دمتون گرم با این مطالب
من همیشه عاشق شعر فارسی بودم و به نظرم اشعار معروف فارسی یه دنیا حرف برای گفتن دارن. بعضی وقتا وقتی یه خط شعر میخونم، حس میکنم تو زمان سفر میکنم و با شاعر همراه میشم. راستی، تو نظرت چیه در این باره؟ من بعضی از اشعار پروین اعتصامی رو خیلی دوست دارم ولی به نظرم باید بیشتر دربارهش بخونم، کسی منبع خفن سراغ داره؟
دوستان کسی میدونه چرا شعر فارسی اینقدر متنوع و گستردس؟ خیلی جالب که از دورههای مختلفی از تاریخ منشأ گرفتن و هر کدوم زیبایی خاص خودشونو دارن. آیا اینجا به سبک اشعار شاعران معاصر هم پرداخته؟ شیفتهٔ شعرهای مهدی اخوان ثالثم و خوشحال میشم کسی همسلیقه پیدا کنم!
سلام کاش یه قسمتی رو هم اختصاص بدید برای ماهایی که دوست داریم گپ بزنیم راجبه اشعار فارسی
هیچ حسی قشنگ تر از خوندن اشعار فارس نیست ادمو به یه دنیای دیگه میبره
منونم ازتون بابت شعرایی که میذارید هربار که نیاز دارم مستقیم میام تو سایت شما
آخه این شعر فارسی دیگه آخرشه! حتی اگه هیچی ازش نفهمیم، بازم گوش و دل آدمو با خودش میبره. من که خودم سواد زیادی ندارم، ولی همیشه خوشم میاد بخونم و گوش بدم. کاش یکی بگه این همه قافیه و وزن و این چیزا رو چطوری یاد میگیرن؟ شاید یه راه ساده برای کسی که تازه شروع کرده باشه وجود داره. شما پیشنهادی دارید برای تازهکارا؟
خیلی خوشحالم که میتونم تو جمع شما درباره شعر فارسی صحبت کنم. من متوجه شدم که شعرهای فارسی پر از احساس و عاطفهن. میخواستم بپرسم شما کدوم اشعار رو برای شروع پیشنهاد میکنید؟ آیا برای کسی که اطلاعات خاصی نداره، خوندن شعرهای خیام رو توصیه میکنید؟ ممنون میشم اگه نظراتتون رو به اشتراک بذارین، چون واقعاً کمکم میکنه.
چه خبر بچهها؟ جدا از همه بحثا، شعر فارسی خیلی خوب میتونه مفاهیم عمیق رو منتقل کنه. یکی از چیزایی که من رو جذب میکنه توانایی توصیف احساسات پیچیده با کلماته. شما هم شعرای اجتماعی و انتقادی رو دوست دارین یا بیشتر طرفدار شعرای عاشقانهاید؟ نمیدونم چرا ولی همیشه دوست دارم چیزای نو رو هم تو شعر کشف کنم. شما چطور؟
سلام به دوستای عاشق شعر! این روزا که دیگه کمتر از گذشته به شعر توجه میکنیم، خوشحالم که چنین مکانی داریم برای حرف زدن درباره شعر فارسی. دوست دارم بدونم آیا شما هم به شعر علاقه دارین؟ به نظر شما شعر فارسی جاش در دنیای امروز کجاست؟ شعر خوندن برای من همیشه یه نوع سفر روحانیه، دوست دارم بدونم شما چی فکر میکنید و چطور با شعر ارتباط برقرار میکنید.
به نظر من شعر فارسی یکی از زیباترین بخشهای فرهنگ و ادبمونه و این مطلب خیلی خوب به این موضوع پرداخته. نوشتههایی که درباره اشعار معروف فارسی داریم، همیشه حس خوبی رو به آدم میده. سوالم اینه که تو این دوره جدید کدوم شاعرای جدید دارن راه قدیمیا رو ادامه میدن؟ ممنون که اینجور محتوای شیرینی رو به اشتراک میذارین.
دوستان عزیز، این صفحه پر از اطلاعات ارزشمند درباره شعر فارسیه. بهنظرم یکی از جذابترین بخشهای فرهنگمونه. خیلی دوست داشتم بدونم که چطور میشه به زبان سادهتر این مفاهیم رو به بچهها منتقل کرد؟ آیا کتابهای کودکانهای هست که با شعر فارسی مرتبط باشه و پیشنهاد کنید؟ شعر همیشه جادوی خاصی داره و میتونه منبع آرامش باشه. واقعا از خوندن این صفحه لذت بردم!
به نظر من شعر فارسی یکی از بهترین راهها برای ارتباط با فرهنگ و تاریخمونه. اشعار معروف فارسی واقعاً میتونن حس و حال آدم رو عوض کنن. تو دوران مدرن این همه محافظت و علاقه نسبت به شعر، خیلی هیجانانگیزه. شما چطور از شعر در زندگی روزانهتون استفاده میکنید؟ اگه نکتههای خاصی برای ارتباط بهتر با شعر دارید لطفاً بگید. ممنون از اینکه فرصتی برای بحث در این باره به ما دادید.
موضوع شعر فارسی یکی از اون مواردیه که نمیشه به سادگی از کنارش گذشت. همیشه شگفتزده میشم وقتی از اشعار معروف فارسی میشنوم. با اینکه اطلاعاتم دربارهشون محدودتره، اما علاقمندم که بیشتر بدونم. آیا شاعر خاصی هست که شما اون رو بیشتر دوست دارین؟ خوشحال میشم اگه تجربههاتون رو هم با ما به اشتراک بزارین. محتوای خوبی بود و خیلی چیز یاد گرفتم.
یه سوالی که همیشه ذهنمو مشغول کرده اینه که چطور میشه درک بهتری از معناهای عمیقتر شعر فارسی داشت؟ خوندن این شعرها واقعاً به آدم آرامش میبخشه ولی بعضی وقتا پیچیدهست. توی سایتتون راهنماییهایی دارید که این رو سادهتر کنه؟ از اینکه میشه اینطوری عمیقتروارد دنیای شعر شد خیلی خوشحالم. مرسی از نویسندههای خوبتون.
شعر فارسی از اون چیزاست که آدم هرچی بیشتر میخونه بیشتر عاشقش میشه. من عاشق رباعیهای خیامم. به نظرتون چرا خیام اینقدر خاصه؟ یعنی این عمقی که تو شعرهاش هست خیلیه. واقعاً شعر چقدر میتونه درون آدمو تکون بده و چه اندازه تغییر ایجاد کنه؟ کاش هممون بتونیم این عمق رو تو زندگی روزمرمون بیاریم. شما چطور از شعر الهام میگیرین؟
چقدر خوبه که شعر فارسی این قدر پر از احساس و معناست. همیشه یه حس نوستالژیک بهم میده مخصوصا وقتی اشعار معروف فارسی رو میخونم. سوالی که دارم اینه که چطور این اشعار تونستن توی طول تاریخ زنده بمونن و همچنان برای نسلهای جدید جذاب باشن؟ چه نکاتی باعث ماندگاری شعر فارسی شده؟ فکر میکنم تاثیر فرهنگی و تاریخی شعرها کمنظیره. اگر کسی تجربه مشابهی داره، خوشحال میشم بشنوم.
واقعا شاهکار بود! همیشه دوست داشتم بیشتر از شعر فارسی بدونم و الان حس میکنم یه قدم نزدیکتر شدم. یکی از سوالات اصلی من اینه که چرا شعر فارسی اینقدر طولانی و پر از تشبیه و کنایه است؟ اگه برنامهریزی دارید که کتابهایی در این باره معرفی کنید، حتماً دنبال میکنم. از مطالب خوبتون ممنونم!
سلام، مطالبی که در مورد زبان فارسی نوشتین خیلی جالب بود. فکر میکنم اشعار برگزیده شاعران مثل حافظ و سعدی خیلی خوب نشون میده که چطور زبان میتونه تو هر دورهای به زندگی ما معنا بده. آیا شما معتقدین که اشعار معروف فارسی میتونن همچنان در آینده الهامبخش باشن؟ اگه چیزی تو ذهنتون هست که بخواید به ما معرفی کنید خیلی عالی میشه!
خیلی از دیدن این مجموعه اشعار برگزیده شاعران لذت بردم. به نظر من خیلی جالبه که درباره زندگینامه شاعران هم اینجا اطلاعاتی هست. یه سوال دارم، این اطلاعات چه قدر بهروزه؟ آیا ترتیب و نظم خاصی برای افزوده شدن مطالب جدید هست؟ ممنون میشم توضیح بدید.
زندهباد پشتکاری که در جمعآوری اشعار معروف فارسی دارید! من از کتابهای الکترونیکی که لینک دانلودشان را گذاشتهاید، استفاده کردم. آیا قصد دارید که این فایلها را به صورت اپلیکیشن موبایل هم ارائه دهید؟ به نظرم دسترسی راحتتر میشود. به امید موفقیت شما در این مسیر.
واقعا سایت جامعی است و دسترسی به اشعار معروف فارسی را خیلی آسان کردهاید. من به ادبیات علاقه دارم و میخواستم بدانم آیا سایت شما برنامهای برای معرفی شاعران کمتر شناخته شده اما تاثیرگذار هم دارد؟ اضافه کردن این بخش میتواند بسیار جذاب باشد. سپاسگزارم.
واقعا سایت بسیار جالبی دارید! من عاشق اشعار معروف فارسیم و از تنوع شاعرانی که معرفی کردید لذت بردم. یک سوال داشتم: آیا قصد دارید که اشعار دیگر شاعران معاصر را هم به این سایت اضافه کنید تا تنوع بیشتری ایجاد شود؟ ممنون از زحماتی که برای بالا بردن سطح ادبی مخاطبان میکشید.
دقیقا منم موافقم، یه سری شعر هم میخواستم که اینجا نتونستم پیدا کنم. مثلا شعر زیبای شعر میازار موری که دانه کش است از کیست ؟ قدیما بلد بودم ولی الان یادم رفته و ممنون میشم اگه کسی یادشه و مطمئنه بهم بگه چون واقعا شعر با محتواییه.
سلام و خسته نباشید اگر امکانش هست یه گپی هم بزارید برای تعامل دوستداران شعر
واااااای، این شعرها چقدر زیباست! واقعا حس و حال آدم رو عوض میکنه. دمتون گرم که اینجوری دلمون رو شاد میکنید. امیدوارم همیشه اینجوری ادامه بدید! ❤️
از این متن خیلی لذت بردم. اشعار معروف فارسی مثل شعرهای پروین اعتصامی جوری هستن که هر کس از هر سطح سواد میتونه ازش لذت ببره.
درسته اهورا جان، شعر فارسی یه جذابیت جهانی داره چون مثل زبون دل با آدم حرف میزنه. بهخصوص شعرهای پروین که ساده و در عین حال عمیقان. تو از بین شاعرای کلاسیک، غیر از پروین به کی بیشتر علاقه داری؟
همه این اشعار زیبا و روحنواز برای من جذاب هستند. آیا میتوانید بگویید که کدامیک از این شاعران بیشترین تأثیر را بر ادبیات معاصر ایران داشتهاند؟ فهم این تأثیرات به خصوص برای کسی که علاقهمند به شعر است، بسیار جالب است. ممنون از پاسختان.
سؤال خیلی خوبی پرسیدی بنفشه! بهنظر من حافظ و نیما یوشیج هر دو نقش بزرگی در تغییر مسیر شعر فارسی داشتن. یکی در معنا، یکی در ساختار. تو بیشتر از شعرهای کلاسیک لذت میبری یا شعر نو؟
سلام ممنون از این صفحه ارزشمند! دیدن اشعار معروف فارسی از شاعران بزرگی مثل سعدی و حافظ واقعاً لذتبخش است. اما برای کسی که تازه شروع به خواندن شعر کرده، توصیه میکنید از کدام شاعر شروع کند؟ آیا ترتیب خاصی برای خواندن اشعار وجود دارد تا بهتر با زیباییهای این اشعار آشنا شویم؟
احسان عزیز، اگه تازه شروع کردی، پیشنهاد من اینه از سعدی و خیام شروع کن. زبونشون شیرینه و فهمشون سادهتره. کمکم که با وزن و معنا آشنا شدی، برو سراغ مولوی و حافظ. شعر فارسی درست مثل یه سفرهست که باید با حوصله چشیدش
سلام ممنون از این صفحه ارزشمند! دیدن اشعار معروف فارسی از شاعران بزرگی مثل سعدی و حافظ واقعاً لذتبخش است. اما برای کسی که تازه شروع به خواندن شعر کرده، توصیه میکنید از کدام شاعر شروع کند؟ آیا ترتیب خاصی برای خواندن اشعار وجود دارد تا بهتر با زیباییهای این اشعار آشنا شویم؟
وقتی که اشعار معروف فارسی رو میخونم، احساس میکنم که تاریخ و فرهنگ کشورمون رو بهتر درک میکنم. امکانش هست کتابهای نثر این بزرگان رو هم تو سایت برای دانلود قرار بدید؟
آناهیتا جان چه پیشنهاد خوبی! نثر بزرگان ادبیات فارسی مثل گلستان سعدی یا مثنوی معنوی واقعاً مکمل شعر فارسی هستن. حتماً اضافه شدنشون میتونه سایت رو پربارتر کنه.
من هنوز نتونستم همه اشعار این بخش رو بخونم. اما با اشعار معروف فارسی حس عجیبی پیدا میکنم که مثل زنده کردن میراث اجدادمونه
کاملاً درسته پرویز! شعر فارسی یه جور ارتباط با گذشتهست، انگار روح شاعرای قدیم هنوز تو واژههاشون نفس میکشه. قشنگ گفتی «زنده کردن میراث اجدادمون» ❤️
این مجموعهٔ شعرها گویی گنجینهای از نور و عشق است! از سوزش حافظ تا حکمت سعدی، از حماسههای فردوسی تا پرواز معنوی مولانا… هر بیت، دری به جهان بیپایان ادب پارسی میگشاید. سپاس برای زنده نگه داشتن این میراث گرانقدر!
چه مجموعهی زیبایی از اشعار شاعران بزرگ فارسی! هر بیت، گوهر نابی از عشق، عرفان و حکمت است. سپاس از این گنجینهی ارزشمند که یادآور زیباییهای ادبیات فارسی است.
سلام، من به تازگی با اشعار وحشی بافقی آشنا شدم و دارم لذت میبرم. خیلی دوست دارم که درباره دیگر آثار نثر و نظم او بیشتر بدانم. آیا در اینجا اشعار معروف فارسی دیگری از او موجود است؟ جملهی “ای که مرا خواندهای راه نشانم بده” از کدام شاعر است؟ بشرا فان پرسی!
ای کاش کسی مرا با اشعار سعدی و حافظ زودتر آشنا میکرد. همه این اشعار برگزیده شاعران روح مرا تازه میکند. آیا سایت به اشعار معروف فارسی بیشتر میپردازد یا تحلیل خاصی نیز ارائه میدهد؟ ای که مرا خواندهای راه نشانم بده از کدام شاعر است؟ امیدوارم بتوانید راهنماییم کنید. بشرا فان پرسی!
برای من، آشنایی با اشعار فروغ فرخزاد تازه است و بسیار زیبا و عمیق. آیا در بخش اشعار معروف فارسی، شعرهای سپهری نیز پوشش داده شده است؟ این سایت به شکل بسیار خوبی به اشعار شاعران پرداخته است. ای که مرا خواندهای راه نشانم بده از کدام شاعر است؟ بشرا فان پرسی! دوست دارم این سایت را بیشتر کشف کنم.
بسی رشتههای خوب ادبیاتی در این صفحات نهفته است. اشعار مولانا همیشه برای من الهامبخش بوده و عشق و عرفان را به زیبایی به تصویر میکشد. آیا این سایت شامل اشعار برگزیده شاعرانی همچون خیام هم میشود؟ دوست دارم بدانم در انتخاب اشعار معروف فارسی از چه معیارهایی استفاده میشود. بشرا فان پرسی، سایت به چه شکلی به انتخاب اشعار پرداخته است؟